eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دوم معذب بودم میخواستم راحت گریه
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید یه دختر چوچولوی باحجاب رو بغل کرده بود خیلی ناز بود ، دلم براش ضعف رفت🥺⁦❤️⁩ روی قالی نشستم اون خانم داشت تلفنی صحبت می کرد تلفن رو که‌قطع‌کرد بچه رو گذاشت زمین و بالبخند خیلی زیبایی گفت سلام گلم خوبی؟😊 -سلام خانم ، خیلی ممنون شما خوب هستید 🙂 که یکدفعه این خانم چوچولوهه باصدای نازک گفت -سیلام دستاشو گرفتم تو دستم و فشار دادم -سلام عزیزم ، چطوری خانم خوشکله 😉 -اوبم لپشو کشیدم و گفتم‌فدات بشم عروسک خانم😁 با هر پلک زدنش قندو تو دلم آب میکرد چشمای بادمی کشیده و مژه های بلند ، چشمای سیاه که مردمک چشمشو قایم میکرد😍 یه شکلات از کیفم در آوردم و تقدیمش کردم ببینم اسم این خانم خوشکله کیه؟ دور و برشو نگاه کرد و گفت طهورا وایی عزیزم چه اسم قشنگی اسمتم مثل خودت خوشکله😄 مادرش کفششو در آورد ونشست کنارم -خب خانمی نمیخوای خودتو معرفی کنی؟😉 -مکثی کردم و گفتم اسمم نرگسه -به به نرگس خانم😊 -میشه شمارتو داشته باشم؟ کمی فکر کردمو گفتم بله 🙂 گوشیشو باز کرد گفت میشه لطف بفرمایید ... -یاداشت کنید... و شماره ی مادرمو بهش دادم داشتم فکر میکردم که شمارمو واسه چی میخواست که در همون حین سید رسید سرشو انداخت پایین و سلام کرد خواهرش جواب داد به جواب خواهرش اکتفا کردمو چیزی نگفتم به محض نشستن سید، طهورا پرید تو بغلش در تمام مدت سید مشغول طهورا شد منم در مورد مدرسه و درس ، کمی حرف زدم خیلی زود گرم صحبت شدیم چیزای جالبی برام میگفت .. اما کماکان هواسم یه سیدو طهورا هم بود از حرفای طهورا فهمیدم اسمش محمده طهورا دایی محمد صداش میکرد ... رو به خواهر سیدکردمو گفتم ببخشید اسم شما چیه؟ -زهراسادات موسوی😊 یکدفعه موبایل سید محمد زنگ خورد و از آدرس دادنش حدس زدم مادرمه😶 هی دست به محاسنش میکشید و اینور و اونور رو نگاه میکرد ونشونی میداد که من یکدفعه بابامو دیدم و داد زدم اهههه بابامه سریع سید و خواهرش گفتن الحمدلله لپام از خجالت سرخ شد و گفتم ببخشید زحمت دادم بهتون و بادو سمت مامان و بابام رفتم پدر و مادرم بادیدن من گل از گلشون شکفت و کلی حرف خوردم😶🤐 منم چیزی نگفتم چون حق با اونا بود 🤕 یکم که آروم شدن بابام گفت اون خانواده ای که تازه پیششون بودی کجان؟؟ راه رو بهشون نشون دادم و راهی شدیم دوباره 《به قلم هانیه باوی ✨》
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_دوم 📚 آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین ا
📚 داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض