eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_دهم لباسامو که عوض کردم از
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید روز بعد سرویسم شروع به غر زدن کرد که: من وظیفه ندارم تو رو مسجد ببرم من میرسونمت خونه سرمو چسبوندم به پنجره و بهش گفتم پس خونه پیادم کنید 🙄 توراه مسجد بودم که یه ماشین مرتب شروع به بوق زدن کرد تا اینکه جلوم ایستاد داخلشو نگاه کردم رفیق سید بود همون که به سید پیله کرده بود منو برسونه اسمش فکنم حسین بود خانمش هم باهاش بود -سلام ، برسونیمتون -سلام نه ممنون ، میرم خودم هرچقدر اصرار کرد راضی نشدم دیگه توبه .. عباس به اندازه ی کافی دیروز زهره ام رو ترکوند رفتم تو مسجد تا شب مشغول کار فرهنگی بودیم بعد از نماز نزدیک ورودی مردا ایستادم تا عباس رو پیدا کنم داخل مسجد رو نگاه کردم سید ایستاده بود و کلی پسربچه ی قد و نیم قد دور و برش چرخ میزدند با‌سوالاشون‌فرصت حرف زدن رو ازش گرفته بودند بچه ها رو با یه ترفند نشوند و شروع به صحبت کرد تا خواستم برگردم عقب ، به عباس خوردم -کجا رو میپایی؟ -سلام -سلام، جوابم رو بده -فکر کردم هنوز تو مسجدی داشتم دنبال تو میگشتم -اون پسره که رسوندت ، از بچه های این مسجده؟ -آره چطور؟ -کدومشونه دقیقا -داخل مسجد رو ببین ، معلم گروه چهارم ، سمت راست مسجد کفشاشو در آورد آستین پیراهنش رو کشیدم صبر کن عباس، توضیح میدم تورو خدا نرو آبروم رو نبر من که بهت قول دادم بیخیال شو داداش اگه بخوای خودم ماجرا رو برا تعریف میکنم تو رو به امام زمان"عج" نرو آستینش رو از دستم کشید -نترس کاریش ندارم -گریه ام گرفت تقصیر سید که نبود یکی باید به حساب رفیقش برسه تو دلم نذر کردم هزار تا صلوات، نه ،اگه درست بشه دو هزارتا صلوات فقط سید و عباس با سر و روی خونی از مسجد بیرون نیان همین! 🌾
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#از_جهنم_تا_بهشت #پارت_دهم 📚 با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم
📚 بلاخره از ملیکا جدا شدم . ملیکا_ زهراسادات توماشینه بیابریم گرمه خانم خانما. _ اها باشه بریم. ملیکا راه افتاد و منم دنبالش ، تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغـ ـوش زهراسادات مواجه شدم بلاخره بعد از احوال پرسی و این چیزا راه افتاد. ملیکا_ خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما. در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه هرجا باهم میرفتیم میگفتیم ما خواهریم و از این حرفا ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد هفت هشت سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد منم سکوت رو ترجیح دادم . زهراسادات_حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما. _ نمیدونم هرجور خودت میدونی . زهراسادات_ پس بریم خونه ما. . . . . زهراسادات در رو باز کرد و کنار وایساد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم. . . . زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم. زهراسادات_ حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟ _ اگه تانیا صدام کنی نه. _ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟ شونه بالا انداختم. _ نمیدونم. شاید…. با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم صدای آیفون بیانگر اومدن مامان باباها بود…