|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
. #Part_34 با صدای مامان و اسما چشمهام رو باز میکنم، آخيش چقدر خسته بودم. از روی تختم بلند میشم و
#Part_35
همزمان با کیانا رسیدیم جلوی در، با هم میریم داخل ساجده پیش مروارید ایستاده و مشغول صحبت کردن هستند به سمت ساجده میرم و چشمهاش رو میبندم و صدام رو کلفت میکنم و میگم:
- حدس بزن من کیم؟
- اسرا خیلی لوسی
وا لو رفتم، چشمهاش رو باز میکنم که برمیگرده سمتم و میگه:
- اسرا میای بریم مسافرت؟
- کجا؟
- راهیان نور با بچه های بسیج
آخ جون! شلمچه، فکه، دوکوهه...هورا شهدا منم طلبید.
- آره میام
- خواهرت نمیاد؟
- نمیدونم بهش میگم خبر میدم.
کیانا پوزخندی میزنه و میگه:
- کجا میخواین برین؟ تنها تنها؟
ساجده سریع جواب میده:
- راهیان نور
تا کیانا خواست مخالفت کنه که صدای ایمان بلند شد.
ایمان- خانوم ها جای اینکه اونجا جلسه بگیرید برید سرکارهاتون تا اخراج نشدین.
با این حرفش زدیم زیر خنده، یک تا از ابروهای ایمان بالا میپره و میگه:
- جوک گفتم خانوم کوچولوها؟
چقدر از اين خانوم کوچولو گفتنش بدم میاد خیلی رو مخه و میدونه خوشم نمیاد حرصم میده...
بهش توجهی نمیکنم و با بچه ها به سمت دیگه ای میریم و مشغول کارمون میشیم.
***
خسته شدم و خودم رو روی صندلی میندازم به اسما خبر بدم ببینم میاد یانه؟ گوشیم رو از جیب مانتوی سفید پرستاری بیرون میکشم و شمارش رو میگیرم.
۰۹۱۵...(چیه نکنه شمارش رو هم میخواین؟) بوق میخورد ولی جواب نمیداد کم کم داشتم از جواب دادنش منصرف میشدم که صداش درون گوشی میپیچه...
- سلام آبجی چطور مطوری؟
- سلام چه عجب جواب دادی خوش میگذره؟
با ذوق میگه:
- عالی
- کیمیای؟
- هفته دیگه
وایی من از الان دلم براش تنگ شده اون میگه یک هفته دیگه با ناراحتی میگم:
- باش برات سوپرایز داشتم.
شیطون و بانمک میگه:
- چه سوپرایزی؟ نکنه دو روز من نبودم میخوای عروس بشی تنهام بذاری؟
- نه بابا میای راهیان نور؟
- آره، من فعلا برم خدانگهدار
- یاعلی
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#part_35
تقریبا
۱ ساعتی توی راه بودیم که وایستادند که یکم استراحت کنیم رفتم بیرون توی سوپر مارکت
بعداز اینکه کلی خوراکی رو گذاشتم توی پلاستیک وخواستم ببرم سمت صندوق کع محمد رضا رو دیدم
محمد:بده به من حساب میکنم
من با تردد گرفتم سمتش
رفتیم بیرون دیوم که
مهدیه رفت نشست توی ماشین اقا حسین(شوهرش)
منم رفتم سمت ماشین مامان که دیدم در قفله مامان شیشه رو اورد پایین و گفت کجا میای بشین پیش شوهرت
رفتم سمت ماشین محمد درش رو باز کردم تا نشستم
۱۰ دقیقه بعد
گوشیم زنگ خورد مامان بود من:جانم
مامان:من میرم پیش خالت اینا شمام برین جمکران
من:باشه
محمد:چیزی شده ؟
من:نه مامان گفته میره پیش خاله اینا تا ما بریم جمکران بعد خودش میاد
محمد:اها
محمد یه مداحی گذاشته بود
خاموشش کرد و گفت راستی فاطمه
من:جانم
محم:من..... شاید ماموریت بهم بخوره برم سوریه
من جوری برگشتم سمتش که فک کنم گردنم شکشست
اب دهنم قورت دادم و گفتم
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛