#من_با_تو
#قسمت_پنجاه_ونهم
خواستم لب باز ڪنم برای معذرتخواهے ڪہ پدر سهیلے گفت :
ــ جیران جان ایشون عروسمون
هستن؟
با شنیدن این حرف،گونہهام سرخ شد،سرم رو بیشتر پایین انداختم! مادر سهیلے جواب داد :
ــ بلہ هانیہ جون ایشون هستن...
پدر سهیلے گفت :
ــ عروس خانم،ما داماد و سر پا نگہ داشتیم تا گُلا رو ازش بگیری اون دفعہ ڪہ با مادرتون سر جنگ داشت گُلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن
ڪمے سرم رو بلند ڪردم،سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت :
ــ هانیہجان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشمهاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد! آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گلها سریع گفت :
ــ سلام!
آروم و خجول جواب دادم :
ــ سلام!
دستہ گل رو ازش گرفتم،ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم :
ــ من یہ عذرخواهے بہ همہ بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم،دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
ــ اون شب....
ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصتم
آب دهنم رو
قورت دادم و ادامہ دادم :
ــ اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم!نمیدونستم آقای سهیلے میخوان بیان خواستگاری...
مڪث ڪردم...
سهیلے نشست روی مبل، لبخند ڪمرنگے روی لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش چیزی زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت :
ــ عروس خانم نمیخوای چای بیاری؟
نگاهے بہ جمع انداختم،خانوادہش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روی لبهام :
ــ چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گلها رو گذاشتم روی میز...نگاهم رو دوختم بہ گل ها،دفعہی اول گل سفید حالا قرمز بہ سمت ڪتری و قوری رفتم، با وسواس مشغول چای ریختن شدم...چند دقیقہ بعد بہ رنگ چایها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم،
یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صدای زنگ آیفون بلند شد... با تعجب بہ سمت جمع رفتم،مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن...
پدرم گفت : ــ ڪیہ؟
مادرم شونہش رو بالا انداخت و گفت :
ــ نمیدونم!
با گفتن این حرف از روی مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت. پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
ــ بیا بابا جان!
با اجازہ ی پدرم بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش تشڪر ڪرد و فنجون چای رو برداشت...بہ سمت مادر سهیلے،جیران خانم رفتم،نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت :
ــ خوبے خانم؟
خجول تشڪرڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مےلرزید،سرش پایین بود.
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_ویکم
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صدای سرحال شهریارباعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت :
ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تته پته گفت :
ــ ما خبر نداشتیم...
مادرم تند رو بہ خانوادہی سهیلے گفت:
ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت :
ــ چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد :
ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہست
چشم غرہای بہ
شهریار رفت و گفت :
ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم.
جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت :
ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت :
ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت :
ــ هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم :
ــ جانم...
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار.
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_ودوم
دستش رو گرفت
بہ سمت سهیلے و گفت :
ــ سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشردو جواب سلامش رو داد!
امین جدی گفت :
ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت! خیرہ شدہ بودمبهشون... پدر سهیلے گفت :
ــ همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت :
ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بودسینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت :
ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم سهیلے دوست امین بودصدای امین پیچید :
ــ ببخشید بےخبر اومدیم.
با لحن نیش داری ادامہ داد :
ــ خداحافظ رفیق...!
چشمهام رو باز ڪردم...
لبم رو بہ دندون گرفتم سهیلے نشست رویمبل... دستهاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت :
ــ هانیہ جان برو
چایی بیار همہی اینا یخ ڪرد.
عصبے بودمدست هام مےلرزید.
جیران خانم سریع گفت :
ــ نهنه خوبہ!
سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.مدام تو سرم تڪرار میشد:
(سهیلے دوست امینِ!....)
نگاہ معنے دار امین!
صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت :
ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت :
ــ آرہ ما حوصلهشونو سرنبریم...
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت :
ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ
حیاط
نفسم رو آزاد ڪردم...
و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم
نگاهے بہ حیاط انداخت و
بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
ــ بشینیم؟
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وسوم
با عجلہ نشستم...
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت :
ــ خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم :
ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت :
ــ نه!
در حالے ڪہ
سعے میڪردم آروم باشم گفتم :
ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت :
ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ!
اما میدونم شما....
ادامہ نداد... زل زدم بہ
یقهی پیرهن سفیدش و گفتم :
ــ حرفای امین بےمعنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا :
ــ امین!
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم :
ــ آقایسهیلےمعنےحرفهایامینچےبود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :
ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستےمون فقط در حد هیئت بود!
آب دهنش رو قورت داد :
ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخوادگفت ڪہ دختر همسایہشونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه.
با تعجبزل زدم بہ صورتش
امین من رو با بنیامین دیدہ بود!
ادامه داد :
ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو
دوخت بہ دست هاے قفل شدہم :
ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافےشاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد!
نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہس
آروم گفتم :
ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...
چطور فعلهای جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام...
سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.........
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوی گفتم :
ــواز طرفے چے؟
آروم گفت :
ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روی تخت بلند شدم...
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندیزدم و گفتم :
ــ ڪاراتونو بہ
نحو احسن انجام دادید آفرین!
چیزی نگفت،خواستم برم
سمت خونہ ڪہ گفت :
ــ من اینجا اومدم خواستگاری...!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_شصت_وچهارم
ــ نگفت عاشق نشو...
با شنیدن سہ ڪلمہی آخر
ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!
آب دهنم رو قورت دادم...
چشمهام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشےهای زیر پاش زل زدہ بود، گونہهاش سرخ شدہ بود...
خبری از اون
لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت :
" نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہجای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت :
ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفشهای مشڪے براقش دوختم این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہی همسایہی سادہست؟ لبخندی نشست روی لبهایم توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مےدم همین!
همین،با معنےترین ڪلمہی اون شب بود
صدای شهریار از توی حیاط بلند شد :
ــ هانیہ بدو مردم منتظرن!
همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو:
ــ دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت :
ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟
چپچپ نگاهش ڪردم...
و چیزی نگفتم...قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت :
ــ حاضری بابا...؟
سرم رو بہ نشونهی مثبتتڪون دادم.
پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت...
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت :
ــ استرس داری؟
سریع گفتم :
ــ خیلے!
جدی نگاهم ڪرد و گفت :
ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای!
با مشت آروم
ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم :
ــ مسخررررہ!
خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہی ماشین رو پایین ڪشید و گفت :
ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد :
ــ دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم :
ــ شهریار نڪنہ تو
عروسے انقد عجلہ داری...!
عاطفہ اخم ساختگیای ڪرد و گفت:
ــ با شوور من درست حرف بزن
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسماللهالرحمنالرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس چشمهاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت :
ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسمالله برمیداریم.
به قَلَــــم لیلی سلطانی
در زلفِ تو پیچیده شدن عیب ندارد
بوییدنِ موهای تو یکبار، که بد نیست
#سعید_شعبانی