|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_90 یا امام رضا" اگر بناست که لطف کسی به ما برسد ... خدا کند فقط از جانب شما برسد... .نخواه منت
#Part_91
به سمتش بر می گردم که با چهره ی کسری مواجه میشم.انتظار نداشتم کسری رو اینجا ببینم.تا حالا هیچ یکی از بنده هاشو قضاوت نکردم چون قاضی خداست...!
چادرم را جلوتر میکشم و زمزمه می کنم:
- سلام آقاکسری خوب هستید؟
کسری دکمه ی بالای پیرهنش که بازه رو می بنده میگه:
- علیکم السلام شکر شما خوبید؟ ممنونی زیر لب زمزمه میکنم همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند میشه نام اسما روی صفحه بهم چشمک میزنه،جواب میدم:
- سلام، دوربینت رو به امانت داری تحویل دادی؟
با نقنق میگه:
- بله، تو کجایی؟ مگه نگفتم بمون!
- من جای پنجره فولادم.
که با مکث جواب میده:
- الان میام، بای
که گوشی رو قطع میکنم. همون لحظه سر و کلهی مازیار شر و شیطون پیدا میشه، دستش رو روی شونهی کسری میذاره و میگه:
- به به اسرا خانوم! حالتون چطوره خانوم دکتر؟
با لبخند جواب میدم:
- شکر خوبم.
اسما به سمتمون میاد و میگه:
- خب آبجی بریم زیارت که مهدیس منتظرمونه!
که کسری با لحن بم و مردونش میگه:
- خیلی خوشحال شدم دیدمتون خانوم دکتر.
که لبخندی بهش میزنم.
مازیار- کسری کار شرکت تموم شده یا هنوز باید مشهد بمونیم؟
پس برای کار شرکت پدر کسری و کیانا اومدن مشهد و گفتن یک سر زیارت هم بیان.
- خب خدانگهدار.
و ازشون دور میشیم. به سمت ضریح میرم، بعد زیارت از حرم خارج میشیم و با مهدیس به سمت بازار میریم بعد خرید به خونه می رسیم.
لباسم رو عوض میکنم به ساعت نگاه میکنم حدودا بابا باید تا الان به تهران رسیده باشه، شمارهی بابا رو میگیرم. اما خاموشه...
دلشوره بدی میگیرم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_91 به سمتش بر می گردم که با چهره ی کسری مواجه میشم.انتظار نداشتم کسری رو اینجا ببینم.تا حالا
#Part_92
با دلشورهی بدی دوباره شمارهی بابا رو میگیرم اما دریغ از صدای مردونهی پر محبتش، بغض بدی گلوم رو اشغال میکنه... با صدای مهدیس بغض گلوم رو پس میزنم تا اشکهام نریزه.
- اسرا بیا پایین بریم شام بخوریم.
سعی میکنم صدام رو صاف کنم و میگم:
- باش تو برو منم میام.
که از اتاق خارج میشه، شال صورتی رنگم رو از روی میز بر میدارم و سرم میکنم و از اتاق خارج میشم، اسما و مهدیس مشغول شیطونی هستند، مهدیس با اینکه چند سالی از من و اسما بزرگتره اما هم بازی و دوست خوبیه...
مادرجون به سمت آشپزخونه میاد و روبه مهدیس و اسما میگه:
- خجالت بکشید مثلا هر کدومتون بیست سال سنتونهها انگاری دو سالشونه، بیاید کمک میز شام رو بچینیم.
***
بعد خوردن شام همه دور هم میشینیم و مشغول صحبت میشیم، با صدای زنگ گوشیم با اجازه ای میگم و از جام بلند میشم. حتما باباست!
به سمت اتاق میرم و گوشیم رو از روی میز بر میدارم که نام "مامان " روی صفحهی گوشی خود نمایی میکنه:
- الو؟
مامان با صدای بغض دارش جوابم رو میده:
- اسرا، شما کیرسیدید مشهد و بابات قرار شد حرکت کرد به سمت تهران؟
وای یعنی چیشده؟ بابا نرسیده تهران هنوز؟
- ما ساعت ده رسیدیم و بابا یک ساعت بعدش راه افتاد تا الان باید میرسید مگه نیومده خونه؟
بغض درون گلوی مامان میشکنه و میگه:
- نه، گوشیشم خاموشه، نگرانش شدم!
با اینکه حال خودم شدیدا بده و دلشوره دارم، صدای بغض دارم رو محار میکنم و میگم:
- مامان فکرهای منفی نکن، انشاالله که زود بیاد...
- باش، من برم کارم دارن،خبری شد بهم بگو!
- چشم، خداحافظ
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_92 با دلشورهی بدی دوباره شمارهی بابا رو میگیرم اما دریغ از صدای مردونهی پر محبتش، بغض بدی
#Part_93
بغضم میترکه و میزنم زیر گریه، دوباره شمارش رو میگیرم اما بازم دریغ از جواب...
با اعصبانیت گوشی رو به سمت دیوار پرتاب میکنم و هق هق میکنم.
***
یکم گریه کردم تا آروم شدم، رختخواب پهن کرده بودیم و خوابیده بودیم. اسما سرش رو روی دست من گذاشته و مهدیس هم کنارم دراز کشیده.
- چه خبر از آقا محمدرضا؟
با شنیدن نام محمدرضا از زبون مهدیس حالم یک جوری میشه و یاد اون و ثمین میافتم.
- هیچی فراموشش کردم.
که اسما از جاش بلند میشه و میشینه و میگه:
- یعنی چی؟ یعنی دیگه دوستش نداری؟
سرم رو به معنای مثبت تکون میدم.
مهدیس رو به من میکنه و میگه:
- اسرا تو که میگفتی خیلی دوستش داری و عمرا اون رو با کس دیگه ای عوض کنی چیشد؟
آهی میکشم و میگم:
- اون موقع بچه بودم فکر میکردم دوستش دارم ولی الان فهمیدم دوست داشتن نبوده و یک وابستگی نوجونی بوده.
اسما هنوز توی شوک هست با شوک میگه:
- حیف داداش محمد که تو رو میخواد! تو اینجا داری ازش اینجوری میگی.
اگر بدونه اون روز ازش چی دیدم هیچ وقت حاضر نبود همچین حرفی بزنه.
- اسما تو من رو درک نمیکنی چون عاشق نشدی و عشقت یکی دیگه رو دوست نداشته!
اسما با شوک میگه:
- یعنی چی؟ محمد کی رو دوست داره؟
- ثمین خانومش!
تا میگم ثمین اسما چشمهاش درشت تر میشه و میگه:
- ثمین؟
و دست میزنه و میگه:
- شوخی باحالی بود اسرا، خوب بازیمون دادی.
با جدیت میگم:
- شوخی نبود، راست میگم!
مهدیس میگه:
- مگه ثمین چطور دختریه؟
یادمه وقتی برای راهیان نور رفتیم شمارش رو سیو کردم و قبلا عکس خودش رو گذاشته بود پروفش.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
⋞🖤🔗⋟
عمری ست به دنبال تواَم، نیست نشانی
ای خوبتر از خوبتر از خوب، کجایی؟!
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🥀⃟🖇¦↫#اینالطالببِدَمِالزهرا؟
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ذکر روز یکشنبه:
یا ذالجلال والاکرام
(ای صاحب شکوه و بزرگواری)ذکر روز یکشنبه که به اسم امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) می باشد موجب فتح و نصرت می شود روایت شده است که در این روز زیارت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و زیارت حضرت زهرا (س) خوانده شود.
#مرتبه۱٠٠