قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
هروقت بریدی از همه کس کهمه جا برو پابوس امام رضا👌 #خادمه_ی_امام_رضا_جان
میگما ...
ڪاش میشد مثل "سلام"، از راه دور
خاڪ پای آقا رو ببوسیم :)💔!
‹🌹💬›
- اۍ شھید✋🏻!
در ڪدامین سوۍ هستے ...
بہ دنبـال عالم نور گردم؟✨
در این تاریڪے محض 🕳
نور را گم ڪردھام ...
بہ دادم مےرسے؟ ❤️(:
- ولادتت مبارڪ اۍ پرستوۍ پرڪشیدھ بہ آغوش خدا 🎊!
براۍ ما دعا ڪنید ... محتاجیم'🌿
『🌻شھید بابڪ نورۍ🌱』
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
「🌱🌷」
اللّٰھُمَّإِنِّےأَفْتَتِحُالثَّناءَبِحَمْدِڪَ ...🌹
- خدایا ...🌿
من با سپاس تو'❤️
ستایش را آغاز مےڪنم✋🏻!
↵ دعاۍافتتاٰح...📿
#ازعبدڪالعاشق📞✨
⊰「قرارگاهعاشقے」⊱
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۱۰_۱۳_۰۸_۳۹_۴۱_۸۷۳.mp3
5.85M
| #حجت_الاسلام_محرابیان'🎙|
... نگاه ڪردم دیدم یہ خانومـۍ
تو فضای آسمون، این برگه ها رو
سمت زوار میگیرھ✨!
پرسیدم: ڪیہ؟
گفتن: حضرت زهرا'س❤️(:
#حتماحتماگوشبدید'🎧!
[اینحسین'؏ڪیست،ڪہعالمهمہ
دیوانہیاوست ...💕]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہیدبابڪنورے✨•↯
منیھپیامدارمبراےکسایےکہتوایران
فکرمےکنندمااینجاهستیمو
یھحرفایےبہمامےزننکھنامربوطہ...🥀(:"!
-شہداشرمندھایم🕊'
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتهجدهم - شکستمکہعاشقشدم📜"
با یاداوری جایی که بودم، باز ترس به جونم نشست: سعید تا اینجا اومدیم دیگه! بسه! بیا برگردیم!
خندید و گفت: نترس داداشم! من هستم! مراقبتم ...
با اینکه ترسِ من از صاحبین قبر و روح ها بود و در برابرش، عمال کاری از دست سعید ساخته نبود؛ اما گوشزد کردن بودنش، غبار ترس رو از دلم پاک کرد...!
قدمام رو همراه با سعید برمیداشتم تا مبادا ازش عقب بمونم، ولو در حد یه نیم قدم!
سعید، بی مهابا بین سنگ قبرها قدم برمیداشت و به سمت مقصد نامعلومی جلو میرفت...
وسطای قبرستون که رسید، بالای یه قبر که نبودِ سنگ قبر و تپهی خاکش، خبر از به تازگی مردن صاحب قبر میداد، ایستاد.
نگاهی به سنگ کوچیک بالای خاک ها انداخت و با آهِ کوتاهی، رو یه زانوش خم شد و شروع کرد به فاتحه خوندن...
نگاه از سعید گرفتم و به سنگ روی خاک ها دادم ... نوشته بود: سینا ایرجی، متولد هفدهم تیر هزار و سیصد و هفتاد و دو!
از شوک شدیدی که بهم وارد شد، بی اختیار با صدای نیمه بلندی گفتم: وای سعید فقط بیست و دو سالش بود...!
سعید سری تکون داد و گفت: میبینی؟! مرگ، سن و سال نمیشناسه! نوبتت که بشه، بی ملاحظه گلوتو میگیره!
از جا بلند شد، خیره به تلنبار خاکِ قبر، گفت: کسی که تا همین دیروز، به اختیار خودش تو دنیای خاکی قدم میزد و زندگی میکرد، حالا زیر این همه خاک، خوابیده... آروم یا... در عذاب!
چشمام رو هدف نگاهِ پر از حرفش قرار داد و گفت: میدونی امشب اون زیر چه خبره؟!
از ترس زبونم بند اومده بود. سرمو به چپ و راست تکون دادم. باز خیره به خاک شد و گفت: دو تا ملک امشب مهمون این قبر تنگ و تاریکن! میپرسن و میپرسن ... و ازش فقط جواب میخوان! دلیل و بهانه نه! فقط جواب!
دستاشو تو جیباش فرو کرد و گفت: تنهاست! خودشه و اعمالش!
به دور برش نگاهی کرد و گفت: میبینی؟! هیچکس نمونده حتی براش قرآن بخونه! میدونی چرا؟!
باز سر تکون دادم که دولا شد؛ مشتی از خاکِ روی قبر رو برداشت و سمتم گرفت.
بی اختیار قدمی عقب رفتم که لبخند کجی روی لبش نشست...
خاک رو از بالا، ذره ذره روی زمین ریخت و گفت: سرده! این خاک... خیلی سرده! اینقدر که میتونه داغِ به دل نشسته از مرگِ جوون رو هم سرد کنه!
دستاشو به هم زد تا آخرین ذرات خاک هم از دستش بریزه و گفت: هیچکس براش نموند جز خودش!
سرعتی برگشت سمتم و تند و بدون ثانیه ای مکث گفت: تو کی هستی؟! کی رو میپرستی؟! دینت چیه؟! ربت کیه؟! کتابت چیه؟! پیامبرت کیه؟! تو دنیا مشغول به چی بودی؟! با دستت چه کردی؟! با پاهات کجا رفتی؟! با فکرت چه کردی؟! با چشمات چی دیدی؟! با گوشت چی شنیدی؟! با زبونت چی گفتی؟!
کلافه از سوالایی که پشت هم میپرسید و امونی که نمیداد، دو تا دستامو بالا آوردم: بسه سعید
!
نفس سنگینی کشید و گفت: من سعیدم! من رفیقتم! بگی نگو، نمیگم! ولی نکیر و منکر چی؟! اونا فقط جواب میخوان! جوابایی که خودشون خوب بلدن! جواب ندی یا غلط جواب بدی، کارت ساختهست!
پاهام شل شد و روی زمین افتادم! سعید کنارم نشست و دستامو گرفت: آروم باش! نترس! ما امام حسین (ع) رو داریم!
از جا بلند شد و قدماشو به سمت مخالف من کشید و جوابی به من که حرفش رو تکرار کردم و مفهوم چیزی که گفت رو پرسیدم، نداد.
ازم که دور شد، صداش زدم: سعید؟! نرو!
برگشت و گفت: پاشو... هر وقت افتادی یا علی بگو و پاشو! بذار زبونت عادت کنه! روز حساب اگر افتادی، یا علی بگی!
از ترس تنها شدنم، به هر زحمتی بود بلند شدم و خودمو به سعید رسوندم.
محکم زدم به بازوش و گفتم: خیلی نامردی! میدونی میترسم، بیشتر اذیتم میکنی!
بی توجه به دردی که قطعا با ضربهی محکم من تو بازوش حس میکرد، با خونسردی گفت: بین قبرایی، ترسیدی! تو قبر باشی، قطعا خیلی بیشتر میترسی! اما اونجا، هر چی هم بدویی، به هیچکس نمیرسی! تنهایی! مگه بلد باشی
بگی یا حسین (ع)!
با تعجب پرسیدم: یعنی چی بلد باشی؟! خب همه بلدن بگن یا حسین (ع)!
به جای جواب گفت: از نکیر و منکر که بگذری، میرسی به مرحله ی حساب! جایی که باید جواب پس بدی، برای ذره ذره از هر یک عمل درست یا غلطی که تو دنیا انجام دادی!
آهی کشید و گفت: میدونی جای ترسناکش کجاست؟!
منتظر جواب من نشد. گفت: اونجا که خدا میگه: فمن یعمل مثقال ذره شر یره! یعنی اگر پا گذاشتن رو قبرا هم غلط باشه، اونور باید جواب بدی! یا جوابی داری که بدی، یا ...
ادامه نداد. بی اختیار سرمو پایین گرفتم و با دیدن قبر زیر پام، عقب پریدم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷