eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
586 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آموزش استنتاج 💎
هروقت بریدی از همه کس ک‌همه جا برو پابوس امام رضا👌
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
هروقت بریدی از همه کس ک‌همه جا برو پابوس امام رضا👌 #خادمه_ی_امام_رضا_جان
چهارشنبہ بود✨؛ و صدای حاج امیر مدام در گوشم پیچید: نہ امام رضا'؏ ... نہ ڪربلا ... خسرالدنیا💔! خسرالدنیا💔! (:
چهارشنبہ قبل، این موقع ها تو شلوغے های دستہ ها و زائرا دنبال راه رسیدن بہ حرم بودم ...🕊! چشمم بہ آقا ... سلامم از راه دور نبود💔! از رو بہ روی گنبد بود :)💛!
الان ڪجام؟ :)💔 بیاین همہ با هم یہ سلامۍ بدیم ... از راه دور ... اما دلا نزدیڪ🕊💕!
السلام‌علیڪ‌یا‌ابالجواد'؏❤️! یاعلۍبن‌موسۍ‌الرضا'؏💛!
‹🌹💬› - اۍ شھید✋🏻‌! در ڪدامین سوۍ هستے ... بہ دنبـال عالم نور گردم؟✨ در این تاریڪے محض 🕳 نور را گم ڪردھ‌ام ... بہ دادم مےرسے؟ ❤️(: - ولادتت‌ مبارڪ اۍ پرستوۍ پرڪشیدھ بہ آغوش خدا 🎊! براۍ ما دعا ڪنید ... محتاجیم'🌿 『🌻شھید بابڪ نورۍ🌱』 ⊰「قرارگاه‌عاشقے‌」⊱
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
「🌱🌷」 اللّٰھُمَّ‌إِنِّےأَفْتَتِحُ‌الثَّناءَ‌بِحَمْدِڪَ ...🌹 - خدایا ...🌿 من با سپاس تو'❤️ ستایش را آغاز مےڪنم✋🏻! ↵ دعاۍ‌افتتاٰح...📿 📞✨ ⊰「قرارگاه‌عاشقے‌」⊱
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۱_۱۰_۱۳_۰۸_۳۹_۴۱_۸۷۳.mp3
5.85M
| '🎙| ... نگاه ڪردم دیدم یہ خانومـۍ تو فضای آسمون، این برگه ها رو سمت زوار میگیرھ✨! پرسیدم: ڪیہ؟ گفتن: حضرت زهرا'س❤️(: '🎧! [این‌حسین'؏ڪیست،ڪہ‌عالم‌همہ دیوانہ‌ی‌اوست ...💕]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شہیدبابڪ‌نورے✨•↯ من‌یھ‌پیام‌دارم‌‌براےکسایےکہ‌‌تو‌ایران‌ فکر‌مےکنند‌مااینجا‌هستیمو یھ‌حرفایےبہ‌‌مامےزنن‌کھ‌نامربوطہ‌...🥀(:"! -شہدا‌شرمندھ‌ایم🕊'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌هجدهم - شکستم‌کہ‌عاشق‌شدم📜" با یاداوری جایی که بودم، باز ترس به جونم نشست: سعید تا اینجا اومدیم دیگه! بسه! بیا برگردیم! خندید و گفت: نترس داداشم! من هستم! مراقبتم ... با اینکه ترسِ من از صاحبین قبر و روح ها بود و در برابرش، عمال کاری از دست سعید ساخته نبود؛ اما گوشزد کردن بودنش، غبار ترس رو از دلم پاک کرد...! قدمام رو همراه با سعید برمیداشتم تا مبادا ازش عقب بمونم، ولو در حد یه نیم قدم! سعید، بی مهابا بین سنگ قبرها قدم برمیداشت و به سمت مقصد نامعلومی جلو میرفت... وسطای قبرستون که رسید، بالای یه قبر که نبودِ سنگ قبر و تپه‌ی خاکش، خبر از به تازگی مردن صاحب قبر میداد، ایستاد. نگاهی به سنگ کوچیک بالای خاک ها انداخت و با آهِ کوتاهی، رو یه زانوش خم شد و شروع کرد به فاتحه خوندن... نگاه از سعید گرفتم و به سنگ روی خاک ها دادم ... نوشته بود: سینا ایرجی، متولد هفدهم تیر هزار و سیصد و هفتاد و دو! از شوک شدیدی که بهم وارد شد، بی اختیار با صدای نیمه بلندی گفتم: وای سعید فقط بیست و دو سالش بود...! سعید سری تکون داد و گفت: میبینی؟! مرگ، سن و سال نمیشناسه! نوبتت که بشه، بی ملاحظه گلوتو میگیره! از جا بلند شد، خیره به تلنبار خاکِ قبر، گفت: کسی که تا همین دیروز، به اختیار خودش تو دنیای خاکی قدم میزد و زندگی میکرد، حالا زیر این همه خاک، خوابیده... آروم یا... در عذاب! چشمام رو هدف نگاهِ پر از حرفش قرار داد و گفت: میدونی امشب اون زیر چه خبره؟! از ترس زبونم بند اومده بود. سرمو به چپ و راست تکون دادم. باز خیره به خاک شد و گفت: دو تا ملک امشب مهمون این قبر تنگ و تاریکن! میپرسن و میپرسن ... و ازش فقط جواب میخوان! دلیل و بهانه نه! فقط جواب! دستاشو تو جیباش فرو کرد و گفت: تنهاست! خودشه و اعمالش! به دور برش نگاهی کرد و گفت: میبینی؟! هیچکس نمونده حتی براش قرآن بخونه! میدونی چرا؟! باز سر تکون دادم که دولا شد؛ مشتی از خاکِ روی قبر رو برداشت و سمتم گرفت. بی اختیار قدمی عقب رفتم که لبخند کجی روی لبش نشست... خاک رو از بالا، ذره ذره روی زمین ریخت و گفت: سرده! این خاک... خیلی سرده! اینقدر که میتونه داغِ به دل نشسته از مرگِ جوون رو هم سرد کنه! دستاشو به هم زد تا آخرین ذرات خاک هم از دستش بریزه و گفت: هیچکس براش نموند جز خودش! سرعتی برگشت سمتم و تند و بدون ثانیه ای مکث گفت: تو کی هستی؟! کی رو میپرستی؟! دینت چیه؟! ربت کیه؟! کتابت چیه؟! پیامبرت کیه؟! تو دنیا مشغول به چی بودی؟! با دستت چه کردی؟! با پاهات کجا رفتی؟! با فکرت چه کردی؟! با چشمات چی دیدی؟! با گوشت چی شنیدی؟! با زبونت چی گفتی؟! کلافه از سوالایی که پشت هم میپرسید و امونی که نمیداد، دو تا دستامو بالا آوردم: بسه سعید ! نفس سنگینی کشید و گفت: من سعیدم! من رفیقتم! بگی نگو، نمیگم! ولی نکیر و منکر چی؟! اونا فقط جواب میخوان! جوابایی که خودشون خوب بلدن! جواب ندی یا غلط جواب بدی، کارت ساخته‌ست! پاهام شل شد و روی زمین افتادم! سعید کنارم نشست و دستامو گرفت: آروم باش! نترس! ما امام حسین (ع) رو داریم! از جا بلند شد و قدماشو به سمت مخالف من کشید و جوابی به من که حرفش رو تکرار کردم و مفهوم چیزی که گفت رو پرسیدم، نداد. ازم که دور شد، صداش زدم: سعید؟! نرو! برگشت و گفت: پاشو... هر وقت افتادی یا علی بگو و پاشو! بذار زبونت عادت کنه! روز حساب اگر افتادی، یا علی بگی! از ترس تنها شدنم، به هر زحمتی بود بلند شدم و خودمو به سعید رسوندم. محکم زدم به بازوش و گفتم: خیلی نامردی! میدونی میترسم، بیشتر اذیتم میکنی! بی توجه به دردی که قطعا با ضربه‌ی محکم من تو بازوش حس میکرد، با خونسردی گفت: بین قبرایی، ترسیدی! تو قبر باشی، قطعا خیلی بیشتر میترسی! اما اونجا، هر چی هم بدویی، به هیچکس نمیرسی! تنهایی! مگه بلد باشی بگی یا حسین (ع)! با تعجب پرسیدم: یعنی چی بلد باشی؟! خب همه بلدن بگن یا حسین (ع)! به جای جواب گفت: از نکیر و منکر که بگذری، میرسی به مرحله ی حساب! جایی که باید جواب پس بدی، برای ذره ذره از هر یک عمل درست یا غلطی که تو دنیا انجام دادی! آهی کشید و گفت: میدونی جای ترسناکش کجاست؟! منتظر جواب من نشد. گفت: اونجا که خدا میگه: فمن یعمل مثقال ذره شر یره! یعنی اگر پا گذاشتن رو قبرا هم غلط باشه، اونور باید جواب بدی! یا جوابی داری که بدی، یا ... ادامه نداد. بی اختیار سرمو پایین گرفتم و با دیدن قبر زیر پام، عقب پریدم! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه‌قسمت‌هجدهم - شکستم‌کہ‌عاشق‌شدم📜" - بعد میدونی چی جالبه؟ اینکه ... قرار نیست خودت تنها جواب بدی! تفره بری، اختیار زبونت رو میگرن و زبون بدنت رو باز میکنن! اونموقع‌ست که اعضای بدنت به کرده هات شهادت میدن! دستی به صورتش کشید: امان از شرم بیان گناهات، پیش خدا! برگشت سمتم و خیره تو چشمام، گفت: برای چی بیست و پنج مهر، ساعت دو و سی و چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه، وقتی از قبر مرادِ کرمانی و علی مجد و سمیه میرحسنی و کریم سلطانی گذشتی و رسیدی به سعید، عصبانیتت از رفتارش رو فروکش نکردی و به بازوش کوبیدی؟! از این همه ظرافت تو مطرح کردن سوالش، دهنم باز مونده بود! گفت: جواب بده! سریع! چند ثانیه طول کشید تا سوالش رو هضم کردم. گفتم: خب ببخشید! - الان میگی ببخشید! اگه تا همین دو ثانیه قبل میمردی، اونور میگفتی ببخشید، کسی نمیگفت بخشیدم! میگفتن برو تا مجازاتش رو بچشی! کجا؟! جهنم! جایی که ماهیتش آتیشه! برای توجیه کارم به تکاپو افتادم. من و منی کردم و گفتم: خب... خب تو تنها گذاشتی! تقصیر تو بود! -اونور هر کی جای خودش جواب میده! هر قدر که تقصیر داشته! نگاهش رو ازم گرفت و به راهش ادامه داد. اینقدر تو فکر فرو رفته بودم که ترسم از یادم رفته بود و با فاصله ازش قدم برمیداشتم... همینطور که جلو میرفت، گفت: حتما شنیدی که میگن: الدنیا مزرعه آلاخره! یعنی دنیا مزرعه ی آخرته! ... کشاورز مزرعه، هر چی بکاره، همونو برداشت میکنه! ذرت بکاره، ذرت برداشت میکنه! گندم بکاره، گندم... ماها همه مثل اون کشاورزیم! فرصتی که در دنیا داریم، همون مزرعه‌ست و اعمالمون چیز هایی که میکاریم! اگر تو دنیات، با اعمالت حسنه بکاری، اون دنیا حسنه برداشت میکنی! میدونی یعنی چی؟ یعنی بهشت... انگار که حال خوبی بهش دست داده باشه، نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی ادامه داد: اما در مقابل، اگر بدی بکاری، بدی برداشت میکنی و به ازای هر یه قطره آبی که با تکرار اون عمل به پای دونه ت ریختی و رشدش دادی، باید جواب بدی! دستاشو تو جیباش فرو کرد و گفت: اون دنیا، یه سوال خیلی مهم ازت میپرسن. علی الظاهر خیلی کلیه اما جوابش... آهی کشید و گفت: میپرسن: در دنیا چه کردی؟ برگشت سمتم و پرسید: چی داری بگی؟ بگی خب... درس خوندم، دانشگاه رفتم، کار کردم ...؟ نه! اینا نه! بگو تو مزرعه‌ت چی کاشتی! چی داری که اینجا دستت رو بگیره؟ دستاشو از جیبش بیرون کشید و با غم تو صداش گفت: ببین اصلا کار ندارم به آتیش جهنم و عذاب های دردناکش! خربزه خوردم پای لرزش میشینم! اما... بغض تو صداش دویید: میگن تو جهنم، خدا رو نمیبینی! حسش نمیکنی! دوری ازش... خیلی دور! چشماش از اشک پر شد. گفت: چجوری دوریشو تحمل کنیم؟! فَهَبْنِی یَا إِلهِی وَسَیِّدِی وَمَوْلایَ وَرَبِّی، صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ، فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ ... اشکش آبی شد به پای جوونه های بین خاکا و روی زمین چکید. روشو برگردوند و دور شد. من موندم و قلبی که با بی تابی به در و دیوار سینه م میکوبید و با هر تپش، خدا خدا میکرد! من موندم و عشقی که از صدای سعید، شنیدم و از اشکش، اخلاص گرفتم ... عشقی که برای من تازه بود! عشقی که ناب بود! دلی بود! عشقی که ... معنای عشق بود! بغض گلومو گرفت. سرمو به سمت آسمون گرفتم و زمزمه کردم: تا امروز کجا بودی؟ یا ... من کجا بودم که ندیدمت؟ چرا عاشقت نشدم؟ چرا ... چرا عاشقم نکردی؟ با شنیدن اسمم از زبون سعید، نگاه از آسمون گرفتم و دنبالش گشتم. تو فاصله‌ی زیادی از من ایستاده بود. با قدم های بلند نزدیکش شدم. نگام نکرد. ندید چقدر بهم ریخته‌م! گفت: اگه جهنمی بشی، چند تا ملک، عین زندان بان دستاتو میگیرن و میبرنت برای عذاب شدن! دیگه قلبم تحمل نداشت، بازوش رو با دو تا دستام چسبیدم و به گریه افتادم: بسه سعید! تو رو خدا بس کن! برگشت سمتم و با لبخند، سرمو در آغوش گرفت. سعید اولین کسی بود که بعد گریه های بچگی تو بغل مامان، تو آغوشش گریه میکردم! کمتر کسی اشک منو میدید و هیچ کس وقت گریه کردن کنارم نبود! اما سعید فرق داشت ... آغوشش بوی سجاده‌ی نماز رو میداد و آرامش خدایی داشت! آروم که شدم، آز آغوشش بیرون اومدم. صورتش خیس بود و چشماش سرخ شده بود. نگاهم رو که دید، خندید و صورتش رو پاک کرد. دستم رو گرفت و گفت: حالا بیا ببرمت پیش رحمن و رحیمِ خدا ... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
بعد مدتے وقفہ ... مجدد وقت عاشقانہ‌های ملجاء رسید💕! حقیقت، دلم برای نظراتون تنگ شدھ🌸! 💬' نظرتون در مورد این پارت چیہ ؟ 💬' حدستون برای ادامہ‌ی ماجرا چیہ ؟ - https://harfeto.timefriend.net/16342410337044 منتظرم شنیدن حرفاتون هستم ...🌷✨!
رفقایِ‌حمدشفابرای‌‌یہ‌مریض‌سفارشـے بخونیدان‌شاءاللھ‌هرچـھ‌زودترحالشون‌خوب بشـھ!🚶🏿‍♂💔 :)
صدای گريہ‌تان پير ڪرده عالم را💔! بيا ڪہ با تو بپوشم لباس ماتم را🕊! ✋🏻! '؏🥀!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
صدای گريہ‌تان پير ڪرده عالم را💔! بيا ڪہ با تو بپوشم لباس ماتم را🕊! #آجرڪ‌الله‌یا‌بقیہ‌الله✋🏻! #شهاد
رفقا ... امشب از دلِ پر از درد امام زمانمون غافل نشید✋🏻! بمیرم برای آقام ... ڪہ امشب داغ شھادت پدرشون تازه شده براشون😭💔!
امام زمانےها! امشب هر قـدر ڪہ تـوانتونہ؛ صلوات و دعا و نماز و صدقہ بـہ حجت‌بن‌الحسـن'عج، صاحب عزای‌ امشب💔، هدیہ ڪنیــد✨! ✋🏻! '🥀!
‹بِسم‌رَب‌ِّمولاناٰ،صاحِب‌ألزَمان'؏ـج🌹🌿›
|لَقَدْنَعْلمُ‌أَنّک‌یَضیقُ‌صَدْرُکَ‌بِِمایَقُولُون✨| ‏ما می‌دونیم کہ دلت تنگ‌ مےشہ از چیزایے کہ مےگویند💔! پس نگران نباش ... [ما مےدونیم :)❤️] 💕✨ ⊰「قرارگاه‌عاشقے‌」⊱