⇢ ‹#ایران_قوی🇮🇷›
تاریخ ! ننگ بر تو باد اگر ننویسۍ:
روح الله و سید علۍ گفتہ بودند 💬:
آمریڪا ،
هیچ غلطۍ نمۍتواند بڪند👊🏻❌
و سپاه ،
فرمایش رهبرش را اثبات ڪرد✌️🏻❤️!
⇢ ‹قرارگاهایستادگۍ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- فیلمبازشود‼️
شرح سادهای از حرڪت امروز سپاه💪🏻!
#سیلی_محکم دیگری بہ آمریکای بدبخت😎👊🏿
#سپاه_متشکریم✋🏻
#ایران_قوی🇮🇷✌️🏻
⇢ ‹قرارگاهایستادگۍ›
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
آقاۍ من، سلام💛(:
السلامعلیڪیاعلۍبنموسۍالرضا'؏🌸!
-20:00-
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
رو یه زانوش نشسته بود.
یه دستش رو زانوش بود و دست دیگهش رو تابوت رفیقش!
گریه نمیکرد.
حتی چشماش خیس هم نبود.
لبخند میزد اما لبخندش از گریه های سعید سوزناک تر بود!
لبای خشکش رو کمی خیس کرد و نفسی گرفت. انگار میخواست سکوتش رو بشکنه و حرفی بزنه.
سخنرانی که حضارش مدافعان حرم و سپاهی ها بودن و موسیقی زمینهی صداش، ناله هایی که اسم محسن رو صدا میزد و هق هق های سوزناکی که همه از سمت سعید بود.
زیر لب چیزی رو زمزمه کرد و گفت:
محسن آخرِ رفاقت بود.
چه وقتی هنوز دنیایی بود و چه الان...
بامرام، هنوزم داره در حق رفقاش رفاقت میکنه...
دستی به تابوتِ محسن کشید و گفت:
روزِ اعزاممون پنجشنبه بود.
ولی اتفاقاتی افتاد که قرار شد من جمعه اعزام بشم.
پنجشنبه اومد فرودگاه ولی ساک و چمدون همراهش نبود.
گفتم خب حتما میخواد سبک سفر کنه...
اما وقتی همراه من با بچه ها خداحافظی کرد، دستش رو شد.
بهش گفتم تو چرا میخوای بمونی؛ گفت خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
خندید. تلخ و دردناک. انگار که محسن مخاطبش باشه، گفت: پس چرا جام گذاشتی؟ چرا تنهایی رفتی؟
خودش، جواب خودشو داد: خب البته همه چیز هم دست تو نیست... یه چیزا به خود آدم برمیگرده!
آهی کشید: بگذریم...
تو سوریه یه عملیات بهم خورد.
زمانش یه هفته بعد از زمان مقرر برای برگشتمون به ایران بود. یعنی باید حداقل یه هفته بیشتر از بقیه میموندم...
دو سه روز که گذشت، محسن به خونوادش زنگ زد. دیدم پشت تلفن داره تاریخ برگشتِ منو برای برگشتن خودش به خونوادش میگه.
بهش گفتم مگه دست خودته میخوای با من بمونی؟
یه برگه رو کرد. حکم ماموریت بود. همون ماموریتی که به من خورده بود.
تو چشمام نگاه کرد، دوباره گفت خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
باز خندید. باز هم تلخ و دردناک. به محسن گفت:
چقدر دلم برای نگاهت تنگ شده!
چی میشه پاشی، یه بار دیگه بگی: خیالِ اینکه رفیقمو جا بذارم، برم، رو از سرت بیرون کن!
بعدم دستمو بگیری، با خودت ببری!
تا نباشم، نبینم دنیایی رو که تو توش نیستی ...
باز آه کشید. گفت: یه لحظه حس کردم این همه مرام و معرفت یعنی نور بالا! محسن داره نور بالا میزنه!
نشوندمش پای میز. یه برگه و خودکار گذاشتم جلوش گفتم بنویس امضا کن که با من برمیگردی!
لبخندش پر رنگ تر و تلخ تر شد: نوشت! امضا کرد و ... انگشت هم زد. پای قولش هم موند.
باهام سوار هواپیما شد. تو هواپیما کنارم بود. با هم از پله های هواپیما پایین اومدیم...
اون پای عهدش موند، کوتاهی از من بود...
منی که یادم رفت بگم بنویس: همونطور که اومدم برمیگردم، نه تو تابوت و با اسم شهید...
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
دستی به تابوت کشید.
از جا بلند شد و به ستون وسط سالن تکیه داد.
اومدم به سعید نگاه کنم ببینم حالش چطوره، که تازه متوجه شدم صورتم از اشک خیس شده.
دلِ منم با دلِ رفقای داغ دیدهی محسن، شکسته...
سرمو انداختم پایین.
حس و حال عجیبی رو تو قلبم حس میکردم. حسی که شبیه حالم تو اون خواب بود.
همون خوابی که از من، علی اکبر روضه خون ساخت...
شهید و تابوتش همیشه برای من یک تولد بود.
تولد یک حال نو توی قلبم!
حالی که من رو بیشتر شبیه سعید و بقیه مذهبی ها میکرد.
حالی که هر بار محبت شهادت رو تو دلم بیشتر میکرد ...
نمیدونم ... یعنی امروز هم یک شروع جدیده؟
-علی اکبر؟
با شنیدن صدای ایمان سربلند کردم. کنارم ایستاده بود.
با دیدن صورتم، خندید: تو هم از گریه های سعید، گریهت گرفت؟
جاش نبود، وگرنه بهش میگفتم که گریه های سعید بغضی شد و راه گلومو بست.
این گریه نکردن و خنده های تو بود که اشکم رو در آورد...
سکوتم رو که دید، گفت: یه کمکی میدی؟
جاخوردم: کمک؟ چه کمکی؟
-باید سعید رو بلندش کنیم.
+اما ... خونوادهی شهید که هنوز نیومدن.
-میدونم...
+پس چرا میخوای بلندش کنی... بذار دلشو خالی کنه...
-اینهمه گریه کردن براش خوب نیست
+چرا؟ خوبه که ... سبک میشه!
نوچی کرد و گفت: حرف گوش کن علی اکبر! حتما یه چیزی میدونم که میگم.
دلم نمیومد کاری که ایمان میخواست رو انجام بدم. وقتی خودم رو جای سعید میذاشتم بهش حق میدادم.
تو این شرایط آدم دلش میخواد آخرین لحظات رو با رفیقش بگذرونه...
رو کردم به ایمان. گفتم: نمیتونم. دلم نمیاد. خودت برو بلندش کن!
-مگه سعید برات مهم نیست؟
+چون برام مهمه نمیخوام اذیتش کنم.
-اگه برات مهمه کاری که من میگم رو بکن!
اصلا دلیل اینهمه اصرارش رو نمیفهمیدم. چطور ممکنه بودن در کنار رفیقی که تا چند دقیقهی دیگه دیدن پیکرش هم حسرت میشه، باعث اذیت شدن سعید بشه؟
+ من نمیکنم ایمان! خیلی اصرار داری برو خودت بکن!
دستی به صورتش کشید و گفت: به حرف من به تنهایی گوش نمیده! تو هم باید بیای!
قاطع (نه) گفتم که لا اله الا اللهی گفت و با مکث کوتاهی به دور و برش نگاه کرد.
نزدیک گوشم شد و گفت: چیزی که بهت میگم رو تحت هیچ شرایطی نباید به کسی بگی! فهمیدی؟
سرتکون دادم. گفت: سعید قلبش ناراحته!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
مۍخوام از حالِ دلتون،
بعد خوندن این پارت بدونم✋🏻🌸!
با حرفاۍ ایمان و ...
جملہاۍ ڪه در نهـــــایت گفت❤️(:
- https://harfeto.timefriend.net/16359638561974
-منتظرم رفقـا🌱✨-
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
مۍخوام از حالِ دلتون، بعد خوندن این پارت بدونم✋🏻🌸! با حرفاۍ ایمان و ... جملہاۍ ڪه در نهـــــایت گف
حتۍ در حد یڪ جملہ ...
ولۍ بگین بعد خوندن چہ حسۍ داشتین
یا ... چۍ با خودتون زمزمہ ڪردین✨!
بگین برام❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
⇢‹🌻🍃› - خدا برات یہ پیغام گذاشتہ در قرآن :✨ ... سَابِقُوا إِلَىٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّڪُمْ ... و
میگم ...
امروزم بدون امام زمان'عج گذشتا💔(:
حواست بود رفیق؟🚶♂
#تعجیلدرفرجصلوات💚✨!
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
⇢ ‹🌿💗›
- أَنَا الْقَلِیلُ الَّذِی ڪثَّرْتَهُ ... 🌧🌹
همہ جـا، بہ چشم دیگران؛
روۍ خوبم را نشان دادۍ
بزرگم ڪردی ...
اگرچہ ڪم بودم❤️(:
#ازعبدڪالعاشق📞✨!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
⇢ ‹🌿💗› - أَنَا الْقَلِیلُ الَّذِی ڪثَّرْتَهُ ... 🌧🌹 همہ جـا، بہ چشم دیگران؛ روۍ خوبم
خدایا✨...
من وابستہ بہ چشم هاۍ تو ام❤️!
[ تو ] نگاهم ڪن ...🌸🕊
چہ خوب میشد اگر ...
در نگاه تو هم همانقدر خوب بودم✨،
ڪه تو در نگاه دیگران خوبم ڪردۍ❤️(:
بد بودم ...
تو با لباس خوبۍ مرا پوشاندۍ✨!
تا نبینۍ سر افڪندگۍام را ...
حیف بد بودم ...
پیش تو سر افڪنده شدم💔!
و چہ دردناڪ ...
ڪه منِ در نزدِ مردم، خوب؛
در نزد [ او ] بد تر از هر بدم💔(:
وقتہ اذانہ ...🕊🌸
تموم حرف یڪ بنده همینہ ...
[ مرا ببخش و نگاهم ڪن❤️(: ]
ببخش !
و نگاهم ڪن تا شرمنده نباشم✨!
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
حمل زباله تو پرچم آمریکا :)🇮🇷
توسط دانشجوها در سفارت آمریکا تهران ، سال ۱۳۵۸
#سیزدهآبان
#استکبارستیزی
eitaa.com/shomale_eitaa
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
دست خودم نبود !
عاشق شدم ...🌸!
عاشق نوڪریِ آقایۍ ڪه ...
آنقدر ها نوڪر ندارد❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
دست خودم نبود ! عاشق شدم ...🌸! عاشق نوڪریِ آقایۍ ڪه ... آنقدر ها نوڪر ندارد❤️(:
رفقـا جاتون تو هیئتمون خالیہ ها❤️!
منتظریم ...👇🏻
- @heiate_emam_hasan✨
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
آقاۍ من، سلام💛(:
السلامعلیڪیاعلۍبنموسۍالرضا'؏🌸!
-20:00-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇢‹🌹🕊›
راضۍ شدۍ از نوڪر؟❤️(:
یا نہ ...💔!
#شب_جمعه✨!
⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
⇢‹🌹🕊› راضۍ شدۍ از نوڪر؟❤️(: یا نہ ...💔! #شب_جمعه✨! ⇢ ‹قرارگاهرفاقت›
من ڪه گریـھ مۍڪنم ،
مادرت نگـاھ مۍندازھ🕊'!
تو بهشت ڪنار تـو ...
خونہاۍ برام مۍسازھ❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامہقسمتبیستویڪم - رفیقۍڪهرفت... 📜"
سرتکون دادم. گفت: سعید قلبش ناراحته!
باورم نمیشد چی شنیدم.
نگاهم بین سعید و ایمان میچرخید و هر بار تار و تار تر میشد.
مرور جملهی ایمان، چشمام رو از اشک پر کرده بود...
با بغض زمزمه کردم: ایمان ...
دستش رو به نشانه سکوت بلند کرد: هیـــس! وقت برای سوال پرسیدن زیاده! باید تا دیر نشده آرومش کنیم!
به زور نفس های عمیق، بغضم رو رها کردم و همراه ایمان، سمت سعیدی رفتم که تابوت رفیقش رو محکم بغل کرده بود و هر اشکش، امانت دار هزار حرف بود...
امانتی که از تار و پود پرچم رد میشد تا کفن محسن رو هزار بار ببوسه و همراهش، برای همیشه خاک بشه...
•♡•♡•♡•
بیرون از اتاق ایستاده بودیم.
وقتی خانوادهه شهید اومدن، اتاق رو خالی کردیم تا راحت باشن...
تا برای آخرین بار با عزیزشون خداحافظی کنن!
تو اتاق نبودم ببینم چیشده اما وقتی در باز شد و پدری که وقتِ اومدن دست دختراش رو گرفته بود و آرومشون میکرد؛ دست به دیوار گرفته بود و دولا دولا راه میرفت؛ خوب فهمیدم چی تو خاطرات دیوار های اتاق مونده...
داغی که اولی نبود، آخری هم نخواهد بود...
برای یک لحظه نگاهم به داخل اتاق افتاد.
تابوت هنوز هم روی زمین بود و کنارش، خانومی با چادر مشکی نشسته بود و دیدن این لحظه، برای هوایی کردن خیالات من کافی بود.
یعنی ممکنه روزی برسه که من، تو تابوتی خوابیده باشم که پرچمِ دورش، نشان شجاعت و نگاه افتخار آمیز همه بهش، نشان عزته؟
روزی که مامان کنارم بشینه و اینبار لالایی بخونه تا به خوابی برم که بیدار شدن نداره؟
یعنی ممکنه روزی اینقدر شجاع باشم که پای میز معامله بشینم، جونم رو بدم و ... امام حسین (ع) خودم و جونم و دنیا و آخرتم رو بخره؟
بی توجه به حالِ سعید، صداش کردم.
به جای جواب، نگام کرد. پرسیدم: چجوری شهید بشم؟
لبخند روی لبای خشکش نشست. با لحن بغض دار و بی جونی پرسید: میخوای شهید شی؟
مکثی کردم و با تردید گفتم: اگر بنا به مردنه، شهادت بهتر از مرگه!
با رضایت سر تکون داد. گفتم:
سعید... میخوام شهید شم ولی... نمیدونم چطور!
چیکار کنم که از جوونیم، زندگیم، حتی از جونم، به میل و اختیار خودم بگذرم؟
چند ثانیه با لبخند تو چشماش نگاه کرد.
کوتاه گفت: دلتو صاف کن!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷