قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شفاعہالحسین'؏ . . .🕊✨
اگر بہ یاد امام حسین'؏ افتادید ... ✨
تردید نکنید ڪہ آقا هم بہ یاد شماست'💕!
🖇-آمیرزاسماعیلدولابۍ!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه #قسمت_دهم ؛ گمشده
جوانے خدمت امام جواد'؏ رسید و گفت:
حالم خوب نیست!
از مردم خستہ شدهام🚶♂
با تهمت، غیبت و ... چہ ڪنـــم؟
نَفَسم در این بلاد بالا نمےآید💔!
امام فرمودن:
به سوی حسین'؏ فرار ڪن ...✋🏻🕊✨
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』 "انشاالله امشب سہ پارت تقدیمتون مےڪنم . . . !"
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"قسمتدهم - خوف،خوفمنالله!ولاغیر...📜"
آخرین کلاسم تموم شد و خسته و کوفته، بیرون اومدم.
وسطای سالن بودم که معین صدام زد و بدو بدو سمتم اومد: علی؟! علی وایسا!
نفس سنگینی کشیدم: معین چرا حالیت نیست؟! من علی نیستم!!! اسم من علی اکبره! کف دستت بنویس یادت نره!!
برگشتم برم که کولمو کشید: علی اکبر این نِفله ها چی میگن؟! رفتی قاطی بسیجی ها؟!
-چه طرز حرف زدنه؟!
اخم کرد و گفت: اوه بله! ببخشید بررررادر! یادم نبود بسیجی شدی نباید هر حرفی رو جلوت زد!
بی اهمیت، دستی به نشانه برو بابا تکون دادم و چند قدمی دور شدم که اینبار وحشیانه بازومو کشید: تو معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟! تو رو چه به بسیج آخه؟!
دستم به بازوم بود که سعید از عربده کشی معین، خودشو بهم رسوند: چیزی شده علی اکبر؟!
قبل ازینکه جوابی بدم، معین جلو اومد و شونه سعید رو هل داد: تو دیگه چی میگی بچه فوفول؟! بکش کنار بذار باد بیاد اُمُل!!
شاید بتونم برای حفظ آبرو و آسه رفتن و آسه اومدن از توهین به خودم بگذرم؛
اما اگر قرار بر توهین به سعید بشه، چشمامو رو هر چی ملاحظهست میبندم!
سعید برای من برادری بود که هیچوقت نداشتم!
دست معین رو با قدرت از شونهی سعید پایین کشیدم و پیچوندم که آخش رفت هوا!
نزدیک صورتش شدم و با غیض گفتم: دفعه بعد خواستی صدای نکرهت رو به رخ بکشی، حواست باشه چه زری میزنی!
معین که نمیخواست کم بیاره، با همون صدا گفت: تو چه مرگت شده علی اکبر؟! تو که تا همین دیروز با من بودی!
-حرف مفت نزن! من از همون روزی که بدبختِ دخترا شدی و هر روز از یه کافه و یه مهمونی جمعت میکردن، دورت رو خط کشیدم!
طلبکار گفت: یعنی من از این بچه صلواتیه پاپتی کمترم؟!
عصبی تر از قبل، دستشو محکم پیچوندم و به پشتش چسبوندم!
هلش دادم و کوبیدمش به ستون وسط دانشگاه: یه بار دیگه بگو چی گفتی تا گردنت رو بشکنم!
اول مقاومت کرد اما وقتی فشار دستم رو بیشتر کردم به غلط کردن افتاد!
دستشو که ول کردم چند قدم عقب عقب رفت و از درد ناله کرد.
انگشتم رو به نشانه تهدید بلند کردم: یه بار دیگه ازین غلطا کنی، جای دستت، گردنت رو میشکنم! حالیت شد؟
از ترس، سرتکون داد!
کولهم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و رامو سمت در خروجی کشیدم.
اینقدر تند رفتم که سعید برای رسیدن بهم دویید! دم در، معین صداشو بلند کرد و گفت: فکر نکن ساکت میشینم! جبران میکنم!
خواستم برگردم و جبران رو نشونش بدم که سعید مانعم شد و به زور هلم داد تو حیاط: علی اکبر معلوم هست چیکار میکنی؟ دستش شکست!
اینقدر عصبی بودم که بی اختیار صدامو بالا بردم: به درک!
دستشو به نشانه «آروم تر» بالا و پایین کرد و گفت:
یعنی چی به درک؟! باشه اصلا اون به درک!! فردا جواب حراستم رو همینجوری میدی؟! حواست هست بعد چهارسال خودت پای خودت رو به حراست باز کردی؟ اصلا اون هر چرندی گفت، تو باید جدیش بگیری؟!
از کلافگی دستی به صورتم کشیدم: سعید اون به تو توهین کرد!
-خب بکنه! مگه دفعه اولشه؟ دیگه به معرکه گرفتناش عادت کردم!
عصبی تو چشاش زل کردم: تو عادت کردی! من که نکردم!!
-خب این دلیل میشه که بزنی دستش رو بشکنی مرد مومن؟!
حس علاقه ای که بهش داشتم با عصبانیتم قاطی شد، انگشت اشارهم رو به سینهش کوبیدم و گفتم:
اینو خوب تو گوشات فرو کن سعید! برای تو، دست معین که سهله! گردن درشت تراشم میشکنم!
با سرعت ازش دور شدم که گفت: اشتباه میکنی علی اکبر!
با همون سرعت برگشتم و گفتم: بیست و اندی سال سرم عین لاکپشت تو لاکم بود و کار درست رو کردم! حالا میخوام خطا برم! تو کاریت نباشه!
قدم تند کردم که خودشو بهم رسوند، با تاسف گفت: خب حالا وایسا برسونمت!
دم ماشین لبخندی زد و گفت: با اینکه کارت غلط اندر غلط بود، ولی دمت گرم! دلم خنک شد!
لبخند زدم و از تاسف سرتکون دادم: پس تو ام اهل حالی فقط رو نمیکنی!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدهم - خوف،خوفمنالله!ولاغیر...!"
مثل دیروز، صبح زود از ذوق قولی که سعید برای آموزش روضه خونی بهم داده بود، از خونه زدم بیرون.
دم در دانشگاه طبق عادت به آقا ماشاالله، نگهبان دم در سلام کردم که از اتاقش بیرون اومد و دستم رو گرفت.
با لحن پریشونی گفت: علی اکبر راسته که میگن دست معین رو شیکستی؟ تو شیکستی بابا؟!
سرتکون دادم.
-چرا بابا؟! از تو بعیده!
+بله مشتی از من بعیده! ولی آدم یه جا کم میاره دیگه!
-چیکار کرده مگه؟!
+پاشو از گیلیمش دراز تر کرده برا رفیق من زیرلنگی میندازه!
چشاش گرد شد: علی اکبر خودتی؟!
خندیدم: آره مشتی خودمم! منتهای قضیه، فهمیدم برا گرفتن حق نباید از کسی ترسید!
خواستم رد شم که دستم رو گرفت: خیلی خوشحالم برات ولی... حراست...
حرفش رو نیمه تموم گذاشت که با خونسردی گفتم: چیشده؟! خواستنم؟!
سر تکون داد! برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم: غصه چی رو میخوری؟! تهش یه ترم اخراجم میکنن دیگه! فدا یه تار موی سفیدت! میام ور دل خودت کار یاد میگیرم! هوم؟!
خندید و پیشونیم رو بوسید.
از جلو اتاقکش که دور شدم، استرس به جونم افتاد!
درسته تغییر کرده بودم ولی نه اونقدر که مثل سعید بتونم تو چنین شرایطی هم آروم باشم!
من کارم درست بود اما... از نظر قانون، زیاده روی کردم! پس قطعا جریمه میشم!
اونم من! که به قول سعید تو چهارسالی که لیسانس خوندم، یه بارم پام به حراست باز نشد...
باید حتما قبل رفتن به حراست، سعید رو ببینم! اینطوری برم نمیتونم از حقم دفاع کنم حتی اگر بنا بر جریمه شدنم باشه...
سریع رفتم تو دفتر بسیج و اون چیزی که اونروز تو گوشم خوند و آروم شدم رو پرسیدم.
وقتی علتش رو پرسید و جواب دادم گفت: دستت رو بذار رو قلبت! هفت بار بگو: الا بذکرالله تطمئن القلوب... آروم میشی!
همینکار رو کردم و آروم شدم. جوری که انگار بهم خبر بدن: حراست بی حراست! برو سرکلاست!
سعید تا دم در باهام اومد. داخل که شدم، به توصیه سعید، تو دلم فقط صلوات فرستادم و به خدا توکل کردم.
هر چی پرسیدن عین حقیقت رو گفتم و برخلاف معین، ذره ای اغراق نکردم.
بعد نیم ساعت، شوءِ مسخره معین و نوچه هاش تموم شد و از اتاق بیرون اومدم.
با اینکه اصلا اتفاق خوبی نیوفتاد و سنگین، جریمه شدم اما دلم آروم بود.
انگار کسی پیش گوشم با مهربونی میخوند: غصه نخور! خدا هواتو داره!
سعید نگران و آشفته نزدیکم شد: چیشد؟!
شانه بالا دادم: اخراج شدم!
-چــــــــی؟!
اینقدر بلند گفت که گوشم سوت کشید: آروم بابا کر شدم!
دستامو تو جیبم کردم و خونسرد گفتم: اخراج شدم! سه روز...
سعید محکم زد تو صورتش: ای وای! علی اکبر! ببین چیکار کردی!
-باور کن اگه معینم عین حقیقت رو میگفت و شاهد دروغی نمیاورد، ته تهش یه تعهد میدادم، میرفتم پی کارم!
اخمای سعید رفت تو هم و وقتی چند بار جملهم رو تکرار کرد، با عصبانیت رفت سمت در حراست.
دوییدم و بازوشو چسبیدم: کجا؟؟؟
-ولم کن علی اکبر!
+تو ول کن سعید! اتفاقیه که افتاده!
-یعنی چی؟ نمیشه که بخاطر دروغ اونا تو جریمه بشی!
کشیدمش سمت خودم: بیخیال بابا! مهم اینه که بخاطر حق جریمه شدم! این خودش ته افتخاره!
چش غره ای بهم رفت و دستاشو تو موهاش فرو برد!
نزدیک گوشش شدم و با لهجه سوری گفتم: الخوف، خوف من الله! ولاغیر!
وقتی به لبش لبخند نشست و اخماش باز شد، دستش رو گرفتم و گفتم: اتفاقا به نفعم شد!
میتونم حسابی تمرین کنم تا تو حسینیه جای خالی میثم کمتر حس بشه!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- حیف یڪ جاماندهام! 💔(:
هیچکسنیستدرروزقیامت؛
مگراینڪہآرزومےڪند ...
ایکاش"امامحسین؏"رازیارتکردهبودم💔!
آنهنگامےڪہمےبیند ...
ڪہبا"زوارامامحسین؏"چہمےڪنند،
چقدرنزدخداوندموردکرامتواقعمےشوند💕
❲ امامصادق'؏✨ ❳
『یڪعددحسرتبہدل :)』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- حیف یڪ جاماندهام! 💔(:
گرنشدقِسمَتمنڪربُبلا،حرفینیست🚶♂
ڪاش . . .
یڪشبحرَمتجلوهڪنددرخوابَم❤(:
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
- بےتو،هرلحظہمرا . . .
بیمفروریختناست'🚶♂💔!
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- بےتو،هرلحظہمرا . . . بیمفروریختناست'🚶♂💔! 『بِنَفسےاَنتْیامولا』
گـاهےهـمسجدهشڪـربہجابیاریم،📿
وزمزمہڪنیم:
- خدایاشکرت! :)✨
کہمےتونیمبگیم، یاحسین'؏ ...✋🏻💕
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
جـــانآقا . . .😍✋🏻❤️
بادلچهکردهاینغمتو،شاهِسرجدا ...💔!
دیدمناشنوابہپاۍروضہیتوگریہمیڪند...
- 😭✨
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅحوُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
«به مسئولين بارها گفتم که خطرِ #منافقینِ انقلاب، به مراتب زيادتر از خطرِ منافقينِ خَلق است؛ چرا که علاوه بر همه شيوههاےِ منافقانه منافقين، سالوسانه در صفِ حزباللهيان قرار گرفتهاند.»
#وصیتنامه 📜
#شهیدلاجوردے 🌷
{به مناسبت سالروزِ شهادتِشان} 🕊
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
-همرزمشہیدمعزغلامے🕊:
دفعہدومکہآمدھبودسوریہ
یکترکشخوردتوےدستش.
همہطبقمعمولتواینفکربودنکہ
الانسیدمجتبے(شہیدمعزغلامے)
بایکماشینبرمےگردد
عقبکہبہدستشرسیدگے
کندوخونازدستشنرود.
ولےدیدیمخیلےآرام،بدونهیچترسےوبدون
اینکہدردراتوےچہرهاشنشانبدهدرفتیک
گوشہنشستوشرو؏کردبہبیرونآوردن
ترکشباناخنگیر!
مےگفت:نمےتوانمبرومعقب،کارروے
زمینماندھ.✨
چونفرماندہبودتمامتلاششرامےکرد
کہحتےیکذرہضعفدرچہرھاشمعلومنباشد
وروحیھبقیہتضعیفنشود.🌿💙:)!
باشدکہنباشیموبدانندکھبودیمـ🍃✌️🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . . ✋🏻😌❤️
- 🌸⃟✨
یڪجایینوشتہبود:
"تڪلیفدوستداشتنهایتراروشنڪن☝🏻"
باخودمگفتم:
لاعشق ... الاحسین'؏ ...❤✋🏻
"السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ💕🕊"
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . . ✋🏻😌❤️
حرفها دارمت اما بھ سکوت میخوانمت
بخوان ایدل؛ بخوان حدیثِ عشق بھ نام
اعظم معشوق . .- حبیبـےیاحسین :)❤️!'
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅحوُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
هروقت حس کَردے چیزے براے شُکرگزارے ندارے،
نبضِتو بگیر :) 🤍🩺
منپناهےجزتوندارم . . .
- یا حسیـــــن'؏ ❤️✨
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
سلام علیڪم؛ عرض ادب✋🏻✨
بعد از دو روز وقفہ در پارت گذاری و مدتے
سرگردانے در بنبست نوشتن ...
بالاخره راه باز شد و امروز با یڪ پارت پر
حجم و شروعِ هیجان، در خدمتتون هستم.
انشاالله امشب قسمت یازدهم "ملجاء'🌿"
رو نقدیم نگاهتون مےڪنم.
ارادتمند شما: نوڪرالحسین'🌿!
در پناه حق 🌹✨