eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
586 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16438954796956450924223.mp3
1.45M
شبِ آرزوها✨، همین آرزومه✋🏻.. ببینم ضریحِ حسین(؏)💕، روبه‌رومه❤️(: .🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
چه نالم؟ چه گویم به تو در شبِ آرزو؟ ڪه نزدت ندارد دگر این حقیر، آبرو💔 فقط یڪ کلام ! + جانِ مهدی(عج) سلامت بُوَد💚(: ڪه هرگز ندارم جز این آرزو✋🏻✨ [ 🌸 | 💕 ] .🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از مـَحفــــــــل شهــــدایی(:
شب شب لیله‌الرغائب بود همه بودند و یار غائب بود أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
ملجاء براۍِ من، یاداور شبِ جمعه ها و دمے از هوایِ عاشقےست !❤️(: شاید ڪمی سخت اما .. بخاطر یاداوری هاۍِ شیرینش، جایے میانِ شبِ جمعه ها برایش باز مےڪنم🌸🍃! پس .. - ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهشتم - تنهاترین‌سردار! 📜" تا جایی که میشد، صندلی رو عقب داد تا بتونم پامو دراز کنم و راحت بشینم. برایِ دکتر هم عجیب بود که عصبِ پای من پاره شده اما من درد رو احساس می‌کنم! سفارش هایی که دکتر کرده بود و قول هایی که سعید، برای ترخیص من داده بود، محتاط ترش کرده بود و برایِ کوچک ترین اقدامی، هزار بار موقعیت رو می‌سنجید و بالا و پایین می‌کرد. خودم داخل ماشین بودم و پام بیرون بود. نگاهی به سعید، که مدام این طرف و اون طرف می‌رفت و چیزهایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد انداختم و گفتم: داداش! نمیخوای نصفِ دیگه‌مم سوار کنی؟ لبخندی روی لبش نشست. گفت: می‌ترسم به پات فشار بیاد. این فاصله اندازه‌ای هست که لازم نباشه پاتو خم کنی. اما اگر رو یه دست اندازِ کوچیک هم برم، ممکنه دردت بگیره. به این درد هایِ تکراری عادت کرده بودم اما به نگران دیدنِ سعید، نه! نگاهی به صندلی عقب انداختم و گفتم: میخوای بشینم عقب؟ ابرو بالا داد: نه! ماشالا قدت بلنده. نمی‌تونی پاتو دراز کنی! نوچی کرد و کاپشنش رو درآورد. تو سرمایِ استخون سوزِ دمِ غروب، آستین هاشو بالا زد و گفت: اینطوری نمیشه! باید یه بلایی سرِ این چهار چرخ بیارم! جست زد سمتِ صندلی عقب و کله کرد زیرِ صندلی من. کامل چرخیدم سمت عقب اما سر از کارش درنیاورم! چند دقیقه ای که گذشت، سرشو از زیر صندلی بیرون کشید. دستاشو بهم زد و گفت: حالا شد! کنار رفت و با احتیاط، صندلی رو عقب تر کشید و به صندلی هایِ عقب چسبوند. خندیدم و گفتم: چه بلایی سرش آوردی؟ صندلیِ ماشینا اینقدر عقب نمیاد که! چشمکی زد و گفت: پایِ رفیقِ من وسط باشه، تا خود صندوق عقب هم میاد! پایِ سنگینم رو برداشتم و تو ماشین جا دادم. سعید که کنارم نشست، دستی به موهایِ بهم ریخته‌ش کشید و گفت: صندلی ها چه برق دار شدن! نگا.. به بابراس گفتم زکی! موهاش رو که مرتب کرد بی مقدمه گفت: خیلی بی معرفی! جا خوردم: چی گفتی؟ کمربندش رو بست و استارت زد: حرفِ من نیست! چیزیه که شنیدم... اخمام تو هم رفت: کی چنین حرفی زده؟ با ابرو به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: اوشون! برگشتم عقب. کسی نبود! یعنی، بدون اینکه برگردم هم میتونستم بفهمم اما فعلا سرکاری بودم که سعید منو گذاشته بود: گرفتی منو؟ جز من و تو کسی اینجاست! با خونسردی گفت: کسی نه! چیزی! -چیزی؟ نوچی کردم و گفتم: سعید میشه واضح حرف بزنی؟ به نگرانیم خندید. کش اومد و از صندلی عقب کتابی رو برداشت و سمتم گرفت: منظورم از اوشون، ایشون بود! با تعجب کتاب رو از دستش گرفتم. پشت و رو بود. چرخوندم و از دیدن جلدش نفسم گرفت: روایتِ صحرایِ عشق! اشک چشمام رو گرفت. سعید راست می‌گفت. من خیلی بی معرفت بودم نسبت به یادگاری که بابایِ میثم، شهیدِ سوریه و فداییِ حضرت زینب(ع) به دستم رسید. خیلی بی معرفت بودم نسبت به کتابی که منو کوبید و از نو ساخت. حرف هایِ تو سینه‌ی این کتاب بود، که من رو، به منی که باید باشم نزدیک کرد و صراطِ مستقیم رو نشونم داد و از راهی که بودم، هلم داد تو راهی که باید باشم! دستی به جلدش کشیدم و با خوندنِ اسمش، خوابی که روشنیِ زندگیِ تاریکم شد رو مرور کردم. برگه هاش رو ورق زدم و زمزمه کردم: تو که تو خوابم سفید بودی! پس این عاشقانه ها چجوری به سفیدیِ برگه هات قدم گذاشتن؟ به صفحه آخر رسیدم و سرخی شعرِ آشنایی چشمم رو گرفت: چشمِ دل باز کن که جان بینی، آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی! برگشتم به صفحات قبل و اینبار گفتم: چی تو وجودتونه که چشمِ دنیایی من نمیبینه! این چشمِ پلک رویِ هم گذاشته‌ی دلِ من، چی رو باید ببینه که نمیبینه؟ کتاب رو بستم و تو بغلم گرفتم. بی اختیار زمزمه کردم: ببخشید! ببخشید که بی معرفت بودم... اشکم که ریخت، سعید گفت: داداشم! نمیخوام حالِ دلتو بهم بریزم ولی... من به دکتر قول دادم نذارم اشکات بیاد. برای چشمات خوب نیست... لبخندی رو صورتم نشست. اشکامو پاک کردم و گفتم: هر چی تو بگی. کتاب رو از بغلم جدا کردم و صفحه‌ای که نشانک بینش گذاشته بودم رو باز کردم. نگاهم که به کلماتِ پشتِ هم ردیف شده افتاد، چشمام تار شد و پیشونیم تیر کشید. بی اختیار دستم رو روصورتم گذاشتم و آهِ کوتاهی کشیدم. سعید ماشین رو نگه داشت و با نگرانی گفت: علی داداشم؟ چیشد؟ خوبی؟ دردِ چشمام، کمتر از قبل سراغم رو می‌گرفت اما با هربار اومدنش، بیشتر از قبل نفسم رو بند میاورد! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏- 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمت‌بیست‌وهشتم - تنهاترین‌سردار! 📜" دست رو سینه‌م گذاشتم و به زور نفسی گرفتم: خوبم! یه... یه کم چشام درد گرفت... عینکم رو از چشمام پایین کشیدم و دو دستی سرم رو چسبیدم. سعید کتاب رو از دستم گرفت و نگاهم رو سمت خودش کشید. لبخندِ با محبتِ روی صورتش، آرومم می‌کرد. گفت: من بخونم برات، قبوله؟ خندیدم و گفتم: پس چجوری رانندگی کنی؟ کتاب رو روی داشبورد گذاشت و گفت: قبلا خوندمش، متنش رو تو ذهنم تایپ کردم. شما رخصت بده، باقیش با من! سرمو به پشتیِ صندلی تکیه دادم و گفتم: با قرآن خوندت که حال کردم. ببینم داستان گفتنت چجوریه، اگر حال کردم، عین قرآن خوندنات، دائم الرخصت میشی! خندید: آخر چیشد؟ رخصت؟ -فرصت! نفسی گرفت و پرسید: تا کجاشو خوندی؟ -یادم نیست تا کدوم صفحه ولی... تا اونجا خوندم که مسلم برای امام حسین علیه السلام نامه نوشت و گفت هجده هزار نفر برای بیعت آمادن. بعدم این خبر به گوش نعمان که از دار و دسته یزید بود، رسید. سری تکون داد. پاشو رو گاز فشار داد و زمزمه کرد: اِنَّ الرائِدَ لا یَکذِبُ اهلَه! ‌ 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت‌علےاکبر'ع💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🌷 ✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷
امشب ز خدا فقط تو را مےخواهم❤️(: ای آرزویِ شبِ رغائب، برگرد !🕊🌸 [ (عج)💚 ] .🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
رفقا امشب رو از دست ندید .. هر طور شدھ خدا رو از خودش بخواید❤️(:
یڪی از رفقام بود .. مثل امشبے دلش قفل شدھ بود🔐 زبونش به آرزو ڪردن نمےچرخید🔗
مےدید ڪه تو سخنرانے ها و عکس نوشته ها و ... همه میگن به ندایِ "اَینَ الراغِبون✨"ِ فرشته‌ی داعے، لبیڪ بگید و از خدا خودش، عشقش و نزدیڪ شدن بهش رو بخواید و بگید : اللهم اِنے اَسئَلُڪَ حُبِڪ💕! اما نمےشد ڪه کاری کنه💔
مےدونست بزرگترین آرزو فرجه💚.. اصلا ، مدت ها بود امام زمانش رو مےخواست و برای وصال التماس مےکرد اما تو ✨ نمےتونست از دلش بگه ..🚶‍♂!
از طرفے هم نمےتونست گذر دقایق و ساعت ها رو ببینه و ففط حسرت بخورھ💔! اینهمه آرزو داشت و ✨ داشت مےرفت و مےگذشت ..🚶‍♂
تو دلِ شب .. وقتے همه دعا کرده بودن و رزق ✨شون رو گرفته بودن .. از جا بلند شد .. یه کاغذ و خودکار برداشت و یه گوشه نشست💌
کاغذ رو رو به روش گذاشت و نوشت : یا الله ..✨
بیشتر از این چیزی به ذهنش نیومد .. دوباره نوشت : یا الله ..✨
هنوز هم دلش جز زمزمه‌ی یا الله، چیزی نمےگفت و آرزویے نمےکرد ..
اینقدر نوشت و نوشت تا به خودش اومد، دید کاغذ پر شده از یا الله و دیگه جایے برای صدا زدنِ خدایِ دلهایِ ساکت، نموندھ بود❤️(:
کاغذ رو به روش گرفت .. دلش آروم شدھ بود ! انگار هزار تا آرزوی شیرین کرده بود و حالا رزقِ ✨ش تو دستاش بود❤️(:
جمله‌ش یادم نمیرھ .. مےگفت :
آرزو نکردم ولے .. این کاغذ و این خودکار شاهدن ڪه من اینقدر آرزومو صدا زدم ڪه دیگه جای خالے نموندھ بود❤️(:
دلتون قفل شدھ؟ اینقدر صداش بزنین ڪه جایِ خالےِ لیله الرغائب‌تون پر از آرزوتون بشه❤️(:
خدا بهتر از خودمون از دلامون خبر دارھ✨ فقط صداش بزنین ...❤️!
مگه خودشو نمےخوایم؟ پس آرزوتو صدا بزن ..✨ دیدی یه مادری بچه‌ش رو گم کرده؟ هے میگه : بچه‌م ! بچه‌م !
اینقدر صدا میزنه اینقدر بچه‌م بچه‌م میکنه تا بچه‌شو پیدا ڪنه ..
ما هم خدامونو گم ڪردیم .. صداش بزنین : ربے ! ربے❤️(: