قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسمربالحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہای بہ رسم محرم '💔 "ادامهقسمتیازدهم - پیراهن یوسف
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ
"عاشقانهی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . .
خوشحال میشم هر حرفی اعم از:
نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه
در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝!
- https://harfeto.timefriend.net/16302559724384
منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕
جهت دریافت پاسختون به این کانال
مراجعه بفرمایید:
- @nooshe_jan ☕✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
- بہ قول صابر خراسانے:
جمعہ هایے کہ نبودی بہ تفریح زدیم...🚶♂
چقدر غریبی آقا جان'💔!
امروز هر جا هستے،
هر ڪار مےکنے، نوش جونت!
فقط یادت نره ثانیہهاتو پر ڪنے،
از ذڪر: اللهمعجللولیڪالفرج✨💚
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
میدانے چرا دم غروب دلت مےگیرد؟
غروب بود بہ اسیری گرفتند ...
دختران حسین را'💔!
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
و بہ فضلت . . .✨💕
مرا از غیر خود، جـ ـ ـ ـدا گردان🚶♂
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
گریہ مےڪند . . .
نشنیدھ مےگیریم و باز گناھ مےڪنیم'💔!
ڪاش مےفهمیدیم کہ مهدی 'عج'
دارد غصہی ما را میخورد . . . ! :)
#السلامعلیڪیااباصالحالمهدی ✋🏻✨
『قرارگاهشھیدغلامے』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
گریہ مےڪند . . . نشنیدھ مےگیریم و باز گناھ مےڪنیم'💔! ڪاش مےفهمیدیم کہ مهدی 'عج' دارد غصہی ما را میخ
حواستون هست . . .
امروز جمعہست و باز هم آقا نیامد؟ :)💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
حواستون هست . . . امروز جمعہست و باز هم آقا نیامد؟ :)💔
ما کہ دم از دلتنگے مےزنیم،
از صبح چقدر روحمون رو آب و جارو
کردیم و فرش قرمزِ پاکـے روی قلبمون
پهن ڪردیم کہ آماده شنیدن "اناالمهدی"
بشیم و لبیڪ گوی صاحب الزمان'عج؟!
نہ رفیق...
این رسم انتظار نیست🚶♂
این جمعہ ڪہ گذشت'💔!
اما نذار جمعہ بعد هم بگذرھ! (:
#خب؟!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"قسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
یزید در کاخ سبز پدرش که با مال و جان مسلمانان بنا شده بود، روی تختی لمیده بود.
کاخ سبز معاویه، همه را یاد جلال و شکوه رومیان میانداخت.
یزید سرگرم بازی با میمون هایش بود که ناگهان قاصدی خسته و ژولیده، شتابان وارد قصر شد و نامه مروان را به او داد.
یزدی با خواندن نامه، چهرهی مکارش به گرگی خونخوار تغییر کرد.
چهرهای به مانند ابی سفیان. او خشم از راه میرفت و همه را تهدید به مرگ میکرد.
یزید با صدای بلند دستور داد تا هر چه سریع تر قاصدی به مدینه برود.
او به ولید امر کرد تا در اولین فرصت و بدون درنگ، حسین بن علی (ع) را دستگیر کند و سر او را برایش بفرستد.
کینهی یزید با خاندان حضرت رسول (ص)، کینهای دیرینه بود؛ کینهای که یادآور خصومت خاندان ابی سفیان با خاندان پیامبر اسلام بود.
گویی او میخواست انتقام پدربزرگ و خاندان بنی امیه را از حضرت رسول (ص) بگیرد!
دستور دستگیری امام به ولید رسید.
او در بیست و هفتم رجب روز شنبه، حسین بن علی (ع) را یکبار دیگر به خانهاش دعوت کرد و نامهی یزید را به حسین (ع) نشان داد تا او را از ایستادگی در برابر ظلم و ستم حکومت بنی امیه، منصرف کند.
حسین بن علی (ع) در برابر خواست ولید فرمودند:
«فردا خواهم گفت، هر آنچه پروردگار خواهد همان میشود»
حسین (ع) همان شب تصمیم گرفت از مدینه به مکه هجرت کنند.
هجرتی به مانند هجرت پیامبر از مکه به مدینه که آغاز اولین حکومت اسلامی در مدینه بود.
شاید این هجرت، تکرار تاریخ بود تا یکبار دیگر حکومت اسلامی که گرفتار حیلههای زمانه شده بود از دست حاکمان نجات یابد.
حسین (ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامیاش حضرت فاطمه (س) و برادرش امام حسن (ع) رفتند...
کلمات که تار شدن، کتاب رو بستم.
دلیل این همه حسرت، که تو قلبم حس غربت داشتن رو نمیفهمدم!
انگار تا حالا آتیش زیر خاکستر و خاموش بودن و حالا هوای عشق، ریزه های خاکستر رو به باد داده و مثل آتیش شعله ورشون کرده...
آهی کشیدم و سرجام نشستم. اشکام، عجیب بیتابی میکردن.
کاش میدونستم این خاکِ سرد، چه خیری داره که اشکام، اینقدر تبِ فرار از چشمام رو دارن؟!
از جا بلند شدم و پنجرهی اتاقم رو باز کردم.
نسیم خنک، تنها کسی بود که تو این تنهایی، دست نوازش به صورتم میکشید...
اشکم که از چشمام رها و اسیرِ خاک گلدون شد، سرمو پایین آوردم.
مشتی از خاک گلدون رو برداشتم و با حسرت نگاش کردم:
تو خاکی! منم خاکم!
کاش تو، من بودی و من، تو!
بغض گلومو گرفت و زورش به لرزش صدام رسید:
من اگه جای تو بودم، مادرم رو غریب نمیذاشتم!
برای مزارش زائر میاوردم!
صورتم که خیسِ اشک شد، با هق هق گفتم: میبینی؟! دارن داد میزنن دلتنگن! نمیبنی چطور ازم فرار میکنن و تو دلت فرو میرن؟!
مشتم رو بستم و سرمو پایین گرفتم:
آخه نامرد! منم دل دارم! منم دوست دارم مادرمو بغل کنم! چرا مزارشو تو دلت پنهون کردی؟!
چشمامو با پشت دست پاک کردم و نفسی گرفتم:
حالا میفهمم چرا اشکام تبِ رسیدن به تو رو دارن!
البته مسئله تو نیستی. اونیه که تو دلت خوابوندیش...
میدونی؟ بهت حسودیم میشه!
حتی به اشکام، که جزئی از وجودمن هم حسودیم میشه!
کاش منم راهی فرار داشتم.
از جسمم فرار میکردم و بین خاکا، دنبال مزار حضرت زهرا (س) میگشتم.
خندیدم و گفتم:
مثل تو هم تک خور نیستم!
اگه میتونستم پیداش کنم، جاشو به همه میگفتم!
خودمم سپرِ حرمش میشدم که کسی نگاه چپ نکنه!
نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
بنفسی انت! یا زهرا (س)...
نگاهی به خاک تو مشتم انداختم و لبخندی به سکوتش زدم. دستم رو بالاتر گرفتم و گفتم:
میسپارمت به باد آسمون، که تحویلت بده به خاکِ مادرمون! سلام منم برسون...
نفسی گرفتم و نفسی بیرون دادم که ذرات ریز خاک، دست تو دست باد دادن و راهی شدن...
آهی کشیدم و سرمو به آسمون گرفتم:
خاکیان جامانده از زوار خاکت...
ای خاک، سلام خاکیان را برسان!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
قسم به عصمت زهـرا 'س'
که تا زمان ظهـور . . .🌿
عزای غربتِ مهـــدی 'عج'
کم از محـــرم نیست💔!
💕اللهمعجللولیڪالفرج💕
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
نَفسش سَخت گرفتہست!
در آغوش بگیر...✋🏻🌿
نوکرِخستهیِرنجورِ بہهم ریختہ را :)💔
#اربابمسلامٌعلیڪ✨💕
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
میـٰانہیمـنوتورا،گنـٰاهزدبھـمحسیـن'💔!
ولےتـومھربـٰانےومیخریدوبـٰارھ مـرا✨(:
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
نَفسش سَخت گرفتہست! در آغوش بگیر...✋🏻🌿 نوکرِخستهیِرنجورِ بہهم ریختہ را :)💔 #اربابمسلامٌعلیڪ✨
هرجاسوالشد:دلتدرڪجاخوشاست؟
بیاختیاربردهانمڪربلانشست!💕(:
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅحوُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
یکے از دلایلِ مهمِ عدمِ اجابتِ دُعاهاےِ ما
این است که امیدِمان را از غیرِ خدا قطع نکَردیم..
#استادعلیرضابرازش
💬- سیدحسننصرالله:
محبتِآغشتہبہدنیابودکہحسین'؏'را
وسطبیابانرهاکرد'💔!
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
💬- سیدحسننصرالله: محبتِآغشتہبہدنیابودکہحسین'؏'را وسطبیابانرهاکرد'💔! 『بِنَفسےاَنتْیام
- محبتترا،"قربہالےالله"بیاموز،رفیق! ✨(:
السلامعلیڪیاابالجواد . . .✨
یاعلےبنموسےالرضا'علیہالسلام🕊💕
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
تو کنج دیوار، طوری که محروم از نوازش نسیم نشم، نشستم و کتاب رو باز کردم:
حسین(ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامیاش حضرت فاطمه(س) و برادرش امام حسن(ع) رفتند.
امام تا صبح در آنجا ماندند و نماز خواندند.
پس از نماز به سوی خانه به راه افتادند.
وقتی به خانه رسیدند، اهل خانه را از سفر به سوی مکه آگاه ساختند.
فرزندانش، برادر زاده هایش، برادرانش و همه اهل خانه را صدا زدند.
برادرش، محمدبن حنیفه وقتی از تصمیم حسین بن علی(ع) آگاه شد، به امام گفت:
«خوشحال هستم که میخواهی به مکه بروی. برای در امان بودن، از راهی برو که عبدالله بن زبیر رفت.»
حسین(ع) فرمودند:
« راه مستقیم و روشن برای من نیکوتر است. هر آنچه پروردگار بخواهد میپذیرم.»
محمد بن حنیفه در آن زمان چهل و شش سال داشت و در زمان پدر گرامیشان، حضرت علی(ع)، در جنگ مجروح شده بود.
دستانش رمقی نداشت و نمیتوانست حسین(ع) را همراهی کند.
محمد بن حنیفه در آغوش حسین بن علی(ع) افتاد و گریست.
حسین(ع) نیز با او اشک ریختند و فرمودند: «خداوند شما را خیر دهد. من همراه اهل خانه و پیروانم از مدینه به سوی مکه میروم. شما هم در اینجا بمانید و از اخبار مدینه ما را آگاه سازید.»
امام سپس قلم خواستند تا وصیت نامهای بنویسند.
محمد بن حنیفه برای ایشان قلم آورد و حسین (ع) روی پوست آهو نوشتند:
«... من اکنون با خانواده و پیروانم از مدینه خارج میشوم، نه از روی ترس، نه از روی راحت زندگی کردن؛ بلکه برای آنچه خداوند مقدر ساخته است... میدانم و از پیامبر شنیدم که من و نزدیکانم شهید میشویم. این امری است که خداوند خواسته است...»
-علی اکبر؟!
با شنیدن صدای مامان سر بلند کردم و از دیدنش، دقیقا رو به روی خودم، دو متر پریدم هوا.
از ترسیدن من مامان هم ترسید و قدمی به عقب برداشت... دستم رو روی قفسه سینم که به شدت بالا و پایین میشد گذاشتم و بلند شدم: مامان! یه اهنی! اوهونی! سکته کردم خب!
مامان به جای جواب، پرسید: این پشت چیکار میکنی؟!
-کتاب میخونم.
مامان چشماشو ریز کرد و گفت: ناراحتی؟!
نگاهم رو ازش گرفتم تا چشمام، زودتر از خودم به حرف نیان: نه... خوبم.
+من پسرمو میشناسم! هر وقت دلش میگیره مظلومانه یه گوشه میشینه.
از فشار بغض، کتاب رو تو دستم فشار دادم که مامان گفت: چی میخوندی؟!
نمیتونستم حرف بزنم!هر چی میگفتم بغضم میشکست و به گریه میوفتادم. کتاب رو سمتش گرفتم.
چند ورق از بینش رو انتخاب کرد و نگاه گذرایی به صفحه هاش انداخت. سرشو که بلند کرد. باز خیره به فرش شدم.
-الهی دورت بگردم. بخاطر این ناراحتی؟!
دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی صدا به گریه افتادم.
مامان جلو اومد و بغلم کرد. از خدا خواسته، سرم رو روی شونش گذاشتم و بغضمو آزاد کردم.
مامان نفس عمیقی کشید و گفت: بوی خدا به تنت نشسته، عمرِ مادر!
شونه هامو گرفت و از خودش دورم کرد. نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت: نوکری بهت میاد علی اکبرم!
خندیدم و صورتم رو پاک کردم.
+مامان... خیلی لوس شدم، نه؟! کی میدید من گریه کنم؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت. پرسیدم: مامانی؟! منم سیدم؟!
-شک داری؟!
سرمو انداختم پایین: راستش آره...
مکثی کرد و گفت: از حضرت زهرا(س) بخواه شکت رو برطرف کنن!
از تعجب به چشماش خیره شدم. حضرت زهرا(س) چطور میتونن شک منو برطرف کنن وقتی حتی حرم ندارن که برم و به ضریحشون دخیل ببندم؟!
-بیا برو پایین... دم در کارت دارن!
اینقدر ذهنم درگیر جملهی مامان بود، که نپرسیدم کی و چیکار؟! فقط قدم هامو سمت پله ها کج کردم و خودمو به در حیاط رسوندم.
در رو که باز کردم، از دیدن سعید که به ماشینش تکیه داده بود و سرش تو گوشیش بود، ذوق زده، سلام کردم.
تندی احوال پرسی کرد و گفت: بدو بپوش که دیره!
-دیره؟! چی دیره؟!
+دیر شده اخوی! بدو! بدو معطل نکن.
-چی دیر شده؟! اصلا کجا؟!
نفس سنگینی کشید و گفت: تو حاضر شو بیا، توضیح میدم!
شانه بالا دادم و رفتم داخل. خیلی طول نکشید که حاضر شدم و تو ماشین سعید نشستم. همینکه استارت زد پرسیدم: کجا میریم؟!
با خونسردی گفت: خونه آقا شجاع
سرتکون دادم: صحیح! اونوقت برای چه کاری؟
نیم نگاهی بهم کرد و گفت: تو کوچه بن بست، فوتبال بازی میکردیم، توپمون افتاد اون ور دیوار! اومدم کمک ببرم نردبون بسازیم!
به لحنش نمیخورد، منظورش از حرفش رو رک و راست و واضح گفته باشه.
حتم داشتم چیزی هست که باید خودم بفهمم!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤
🖤✨🖤
✨🖤
🖤
بسمربالحسین '✨
- 『ملجاء'🌿』
عاشقانہای بہ رسم محرم '💔
"ادامهقسمتدوازدهم -
ایخاڪ!سلامخاکیانرابرسان 📜"
چند لحظه سکوت کردم و احتمالات مختلف رو، مثل تیکههای پازل، تو ذهنم کنار هم چیدم.
وقتی صحبت هاش تو کافه برام مرور شد، جرقهای تو ذهن خورد و آتیش شیطنتم رو روشن کرد: نوچ! اینطوری فقط بیخودی وقتتون رو تلف میکنین!
چرخیدم سمتش و گفتم: هر دیواری، یه سوراخی داره آقا سعید!
یه ابروشو بالا داد و گفت: نه خوشم اومد! باریکلا! اونوقت اگه سوراخش کوچیک بود چی؟!
-بستگی داره! یه سنگ ریزه کم و بیش، نتیجه رو عوض میکنه!
لبخندش رو پررنگ تر کرد و با امیدواری گفت: میدونم که رو سفیدم میکنی!
•♡•♡•♡•
دمِ یه ساختمونِ به ظاهر قدیمی توقف کردیم. با کنجکاوی اطراف رو ور انداز کردم: اینجا محل کارته؟!
سعید، ماشین رو خاموش کرد. خندید و گفت: خوش اشتهایی ها! مونده تا پات به اونجا واشه مومن!
بهم برخورد. با دلخوری گفتم: پس اینجا کجاس منو آوردی؟!
در ماشین رو باز کرد و گفت: اولا ناراحت نشو. یکم که بگذره خودت متوجه حساسیت کارت میشی!
نذاشتم ادامه بده. از تپش بیقرار قلبم، هیجان میبارید: کارم؟! یعنی... ولی...
لبخند معناداری زد و به جای جواب گفت: پیاده شو بریم داخل. خودت همه چیو میفهمی...
پاشو بیرون گذاشت پیاده شه اما برگشت و گفت: اها راستی... اونجا بریم برام با بقیه فرق نداری ها! حواستو جمع کن.
صداش زدم اما توجهی نکرد و پیاده شد. نفهمیدم اینی که گفت به نفع من بود یا به ضررم! یعنی من رو هم سطح همکاراش میدید یا منظورش این بود که باهام عین یه غریبه رفتار میکنه؟!
بی اختیار دستی به صورتم کشیدم و با درموندگی زمزمه کردم: خدایا باز من موندم و تویی که تنها کسمی! کمکم کن...
-بیا دیگه چرا معطلی؟!
با صدای سعید سریع از ماشین پیاده شدم و پشت سرش از پله ها بالا رفتم. دم در ایستاد و با گوشیش شماره ای رو گرفت. به تمسخر خندیدم و گفتم: این چه کاریه؟! خب در بزن!
بدون اینکه سر بلند کنه گفت: در خراب است! زنگ بزنید!
گوشیشو جلو چشمم گرفت: ازون زنگا نه! ازین زنگا!
رفتارش برام خنده دار بود. نمیفهمیدم چه معنی داره وقتی هم در هست، هم زنگ، گوشی دست گرفته؟! اصلا اینا به کنار... این دری که من میدیدم با یه فشار کوچیکم باز میشد! دیگه این همه پلیس بازی نمیخواد که...
بالاخره در باز شد و سعید جلوتر از من داخل رفت.
نمیدونم چرا اما با دیدن جمعیت داخل، دلم هوری ریخت! استرس مثل خوره به جونم افتاده بود و قدمامو به زمین میخ کرده بود.
سعید که متوجه حالم شد، راه رفته رو برگشت و زیر گوشم گفت: از خودت ضعف نشون نده! اینجا، هستن کسایی که دنبال یه آتوئن تا پروندهت رو برای همیشه ببندن.
با نا امیدی نگاش کردم: الان این جای دلگرمی دادنته؟!
شانه بالا داد: از ما گفتن بود!
و داخل شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمامو برای ثانیهای بستم که قاب پنجرهی اتاقم و ریزه های خاک که تو هوا معلق بودن، جلوی چشمام ظاهر شد. چشمامو به هم فشار دادم و زمزمه کردم:
خانم جان! آبرومو سپردم به خودتون...
شما رو به عباستون، کمکم کنید...
انگار که به گمشدهای راه نشون داده باشن، دلم آروم شد و قدمهام قوت گرفت. بسم اللهی گفتم و پا تو محیط خونه گذاشتن.
دو قدم که جلوتر اومدم، کسی در رو بست.
بدون اینکه حرکتی کنم نگاهی به کل خونه انداختم. هیچ شباهتی با محل زندگی نداشت. وسط حال، یه میز خیلی بزرگ نیم دایره مانند بود که روشو جای گل و گلدون، کامیپوتر و کیس و لپتاپ پر کرده بود.
-تموم شد؟!
با صدای سعید، که حالا دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، سر چرخوندم.
-اگه تموم شد، جواب سلاما رو بده!
از لحن صحبتش احساس غربت کردم. پس منظورش غریبه فرض کردنِ منِ آشنا بود... نه در نظر گرفتن مهارتم، هم سطح مهارت بقیه.
به سردی سلام کردم که سعید با اشاره به من گفت: ایشون همون هکر معروفه! آقای علی اکبر رسولی!
اخمی بین ابروهام نشست و با حرص به سعید نگاه کردم.
کسی از بین جمع با طعنه گفت:
چیه بهت برخورد؟! البته حق داری... ننداختنت زندون، هوا برت داشته!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕
بہقلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🖤
✨🖤
🖤✨🖤