عشق و ادب و غیرت و ایثار و ..
شهــ🕊ــادت💕،
ڪردند به آقایےات اقرار، #ابالفضل(؏)✋🏻❤️
- جانم ابوفاضل✨'! -
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
عشق و ادب و غیرت و ایثار و .. شهــ🕊ــادت💕، ڪردند به آقایےات اقرار، #ابالفضل(؏)✋🏻❤️ - جانم ابوفاضل✨'
فرزندِ دلیرِ حیدر آمد ..✨
عباس(؏) امیرِ لشڪر آمد ..🌱
مےخواست نشـان دهد ادب را ،
یڪ روز پس از بـرادر آمد❤️(:
- #جانمابوفاضل💕 -
ماھ زیاد است و برادر بسۍ!✋🏻
هیچ یڪی حضرت عباس(؏) نیست💕!
- جانمابوفاضل🌸 -
.🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ماھ زیاد است و برادر بسۍ!✋🏻 هیچ یڪی حضرت عباس(؏) نیست💕! - جانمابوفاضل🌸 - .🌹'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
مرا از بچگے احساس دادند ..✨
مرا عادت به بوی یاس دادند ..🌸
ڭلید قفل هایم را از اول🔑،
به دستِ حضرت عباس(؏) دادند✋🏻❤️
- #جانمابوفاضل🌹 -
هرگز ننوشت آنچه برازندھ توست✋🏻
تاریخ ڪه تا همیشه شرمندھ توست🚶♂
ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر✨
این ها همه محتوای پروندھ توست💕
روز جانباز اول بر رهبرمون و بعد به همهی جانبازان فداڪارمون مبارڪ🎊
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
دستانِ تو گرچه نیست، اما زیباست💕
آن پیرهنے ڪز آستینش پیداست✨
مجنون نشدی وگرنه مےفهمیدی،
#جانباز شهیدیست ڪه
چندی با ماست❤️(:
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- خوش آمد❤️(:
چقدر این شعر قشنگه✨:
ای اهل حرم ..
میر و علمدار خوش آمد💕
سقای حسین(؏) ..
سید و سالار خوش آمد🌸
- #جانمابوفاضل🌹 -
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
رفقا .. امروز از خانم ام البنین عیدی و شیرینے گرفتین؟❤️(:
برین برای تبریڪ تولد پسرشون،
۱۰۰ تا صلوات بهشون هدیه ڪنید✨
و ازشون عیدی بگیرین ..✋🏻🌹
امروز خانم ام البنین خیلے خوشحالن💕
علمدارِ حسین(؏) دنیا اومدھ🌸🎊
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
صدایِ سوتِ بلندگویِ بالای سرم، دستی شد و من رو از اتاق مخوفِ خیالاتم بیرون کشید.
چشمام خشک شده بود. پلکی زدم و نگاهم رو از فرش هایِ قرمزِ گلدارِ کفِ حسینیه بلند کردم.
سعید، گوشهجی حسینیه ای که حالا خالی از سینه زن و گریه کن بود، هندزفری تو گوشش گذاشته بود و فارغ از جنب و جوشِ بقیه، برای جمع و جور کردنِ فضا، نشسته بود و چشماش هم بسته بود.
نفسِ سنگینی کشیدم و انگار که صدایِ دلم رو میشنوه، بی صدا لب به صحبت باز کردم:
ازم دلخور نشو... تقصیرِ من نیست! تقصیرِ دلمه!
البته تقصیر تو ام هست! شاید اگر یکم، فقط یکم عادی تر بودی، راحت تر با رفتنت کنار میومدم.
تو هم یه سربازی! میری، خدمت میکنی و برمیگردی! اما... اینقدر خوش خدمتی که دلِ فرمانده رو میبری! دلِ فرمانده رو هم ببری که...
صدایِ بلندِ یکی از بچه ها، وسطِ حرفم پرید: ایمان! مجتبی! کار پشت بوم تموم نشد؟
بی اختیار سرم چرخید و نگاهم در لحظه، چند بار کل حسینیه رو دور زد.
عهد بسته بودم پقی زیر گریه زدن رو ترک کنم اما یادِ دیدار یاد، از عهدِ من سخت تر بود که زد بغض و دل و عهدم رو یه جا با هم شکست! (:
دو تا دستمو رو صورتم گذاشتم و سفره دلمو پهن کردم و به صرفِ کمی حرفِ دل، آقایی که گم کرده بودم رو دعوت کردم:
چرا اینکا رو باهام می کنین؟ چرا فقط نشونه؟ چرا لبِ چشمه میبرینم اما تشنه برم میگردونین؟
مگه از بعدِ اون شب، چه گناهی کردم که نالایق شدم؟
میگن درد، کفاره گناهای آدمه! مگه من تو این دو ماه کم درد کشیدم؟ این چه گناهیه که با این همه زجر و عذاب هم پاک نمیشه تا باز ببینمتون؟
خواستم عینکم رو از روی چشمم بردارم که نگاهم باز به سعید افتاد.
صفحه خاطراتم ورق خورد و دفترِ دعام باز شد.
صفحه صد و شصت و هفت، دعایِ ندبه!
یکبار: لیت شعری این استقرت بک النوی و .. یکبار اللهم، و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما ...
نمی دونستم کجا رو نگاه کنم، رو به کدوم سمت کنم که بدونم روم به امام زمانه...
سرچرخوندم سمتِ کتیبهی یا زینب(س) و از دلِ راه اومدم گفتم:
آقاجان! من کم درد نکشیدم! کم دلتنگی و دوری و بیچارگی نکشیدم! میفهمم چقدر سخته... چقدر عذابه!
اون «عَزیزٌ عَلَیَّ» هایی که همین سعید اون صبح جمعه برام خوند و گریه کرد رو با سلول سلول وجودم میفهمم!
اما... اگر فهمیدنش اینقدر سخته، نمیخوام دیگه کسی این سختی رو بکشه! من درداشو کشیدم، بذار بقیه شیرینیاشو بچشن!
اینقدر برای همه دست نیافتنی شدین که بدون سختی کشیدن هم قدرِ بودنتون رو بدونن...
یه لحظه شک به دلم افتاد! این همه غفلتی که به دلامون رخنه کرده، قدر دونستن رو از یاد همه مون برده! یکیش خودِ من! گفتم: حداقل... حداقل میدونم سعید قدر میدونه... شما بهش سختی ندادین، اما خودش اینقدر به خودش عذاب چشونده که قدر بدونه...
لبخندِ تلخی روی لب هام نشست: من میمونم حسرت میخورم، یه محبتون، بیاد اونجا که شما هستین، حتی اگر نبینتتون!
معاملهی تلخیه ولی... بازم بخاطر شما، چشم! (:
اشکامو پاک کردم. خواستم دستِ آتل بستهجم رو به چرخ ویلچر بگیرم و حرکتش بدم که صدایی مانعم شد: هی! چیکار میکنی؟
نگاهم رو سمتش سوق دادم. همون قاریِ ساکتِ غمگین بود.
اینجا، اولین بار بود که زیرِ نوری جز نور قرمز حسینیه صورتش رو میدیدم. چهرهی زیبا و گیرایی داشت اما هنوز هم هیچ حسی تو نگاهش نبود.
بچهش تو پتو پیچیده شده بود و جز دماغِ کوچولوش، چیزی ازش بیرون نبود. نزدیکم شد و بچه رو نزدیک من گرفت: میتونی بگیریش؟
فکر کردم بخاطر آتل دستم نگرانه بچهشو بندازم.
انگار متوجه حدسم شده بود که گفت: اونجوری به دستت نگاه نکن! منظورم اینه که وزنش دستت رو اذیت نمیکنه؟
خجالت زده خندیدم و بچه رو بغل کردم. وزنی نداشت طفلک! صورتش مثلِ ماه بود و موهاش بور که نه، طلایی بود.
محوِ دختر کوچولوی تو بغلم بودم که ویلچر تکون خورد. با تعجب پشتم رو نگاه کردم. گفت: نباید از دستت کار بکشی! اینهمه آدم اینجاست، یکیشونو صدا کن بیان!
-نه خب... نمیخوام زحمتتون بدم! بعدشم... اسماتونو بلد نیستم که!
+اسمای مذهبی رو بلدی؟ هر کدوم به ذهنت رسید صدا بزن، خلاصه یکی جواب میده! علی الخصوص ممد! هر جا یه جمع از آقایون باشه، یکیشون ممده! شک نکن...
از این شوخ طبعیش، بغضم یادم رفت و خندم گرفت. اما خودش، دریغ از حتی یک لبخندِ ملیح!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
چشمم به دخترِ کوچیکش بود که ویلچر ایستاد.
سربلند کردم. دقیقا جلوی سعید ایستاده بود.
از دیدنِ صورتِ رنگ پریده ی سعید، حرفام و بغضام و دلتنگیام و ... تصمیمم، یادم اومد.
جمله های تو ذهنم ساخته میشدن، از دلم مهر تایید میگرفتن و به زبونم جاری میشدن!
شده بودم معنایِ اصطلاح «نوک زبونمه!». هزار حرفِ نگفته نوک زبونم بود که برای گفتن، منتظر یک لحظه باز شدن لب هام از هم بودن.
قاریِ ساکتی که اسمش رو هم نمیدونستم، نزدیکم شد و با اشاره به دخترش، گفت: سنگینه؟ دستت اذیت نیست؟
نگاهی به صورتِ معصومش کردم و سرمو به چپ و راست تکون دادم. گفت: خب پس من میرم کمک بچه ها! ریحان دستت باشه.. فکر نکنم بیدار شه اما اگر شد، پستونکش گوشه پتوشه، بذار دهنش!
خیره به لب هایِ غنچه شدهش، زمزمه کردم: ریحان! چه اسم قشنگی...
قبل رفتنش، خیلی شیک، لگدی به ساق پایِ سعید زد و وقتی سعید چشماشو باز کرد و هندزفریشو از گوشش پایین کشید، بی هیچ حرفی رفت!
من ماتِ حرکتی که کرده بود، خیره به رفتنش بودم که سعید خندید و گفت: به کاراش عادت میکنی! این تازه خوبش بود..
شانه بالا دادم. گفت: جانم؟ کاریم داشتی؟
نفس عمیقی کشیدم و به حرفام فرمانِ آماده باش دادم! جملات رو به صف کردم و نگاهم رو از چهره سعید برداشتم.
نمی تونستم ببینمش و حرفایی رو بزنم که مطمئنم بعدا بخاطرشون پشیمون میشم!
خیره به صورتِ برفیه ریحان، لب از لب باز کردم:
سه هفتهی پیش، یعنی اولین جمعه بعد از به هوش اومدنم بود. سردرد امونم رو بریده بود و عینِ مارگزیده ها به خودم میپیچیدم...
طرفای ساعتای شیش سر رسیدی! نشستی بالا سرم، کتاب دعات رو باز کردی... شروع کردی به خوندن.
اوایلش اینقدر درد داشتم اصلا نمیفهمیدم چی میگی. وقتی رسیدی به این الحسن(ع) حواسم جمعِ دعا و از دردم پرت شد!
قبلش رو گوش نکرده بودم، فکر کردم منظورت حجت ابن الحسنه(عج)! با دقت به دعا گوش کردم... هر جمله خوندی برای خودم معنی کردم. گاهی هم رو یه جمله میموندم، برای خودم بازش میکردم و ازش داستان میساختم که آره قضیه این جمله اینه، برای این گفتنش و این حرفا...
دو تا جمعه دیگه هم رسید و تو هم دم به دعا دادی که دیدم «ندبه» برام شده عین یه پازل!
پازلی که باید کنار هم بچینم و به اصل داستانش برسم. همه تیکه هاش هم تو خودِ دعا نبود! خیلی هاشو از دستِ روضه ها گرفتم. میدونی به چی رسیدم؟
سربلند نکردم ببینمش، فقط صداش رو شنیدم که لحنِ خاصی داشت: به چی؟
-اونجا که میگه: لیت شعری این استقرت بک النوی، بل ای ارض تقلک او ثری؟ ابرضوی؟ او غیرها؟ ...
یه روزا، یه شبا، تو یه مناسب های خاصی میشه جوابِ این سوال داد!
میشه «لیت شعری»ِ حسرت بار رو نگفت و ذوقِ «انا اعلمُ» رو کرد!
مثلا بگی: یه امشبی انا اعلم این استقرت بک انوی! یه امشبی میدونم کجایین! (:
بغض گلومو گرفت. به جای خیس کردن چشمام، اخم کردم: میدونی سعید؟ راهِ من به تموم اون جاها بستهست!
نه میتونم شبِ جمعه برم کربلا، نه شهادت و میلاد امام رضا (ع) برم مشهد، نه شهادت و میلاد امام کاظم(ع) و امام جواد(ع) برم کاظمین، نه سیزده رجب نجف... هیچ جا!
یعنی ... هیچ وقت لیت شعریِ من، انا اعلم نمیشه!
از شدت بغض، صدام دو رگه شده بود:
خیلی سخته! دردش از دردهایی که تو این یه ماه کشیدم هم بیشتره!
اینم سخته که یه جا باشی که میدونی امامت هست اما ... اری الخلق و لا تری!
ولی می ارزه به شیرینیه استجابتِ دعایِ « اللهم و اجعل مستقره لنا مستقرا و مقاما» که یعنی خدایا! بذار من اونجایی باشم که آقام هست...
اصلا همین که چشمات مدام دنبال آقات بگرده یه کیف خاصی داره!
اینکه همه نَفَستو بذاری پایِ دوییدن دنبالِ آقات، تو جایی که حتم داری آقات هست، خود عشقه!
حتی اگه به نتیجه نرسی...
دستِ کوچولوی ریحان از لای پتو بیرون اومده بود. دستشو بین انگشتام گرفتم و بغضمو قورت دادم: من دارم این سختی ها رو میکشم! دارم هر لحظهمو با بغض سر میکنم... دیگه نمیخوام تو هم مثل من بشی!
تو که میتونی بری، نمیخوام سد راهت باشم، میخوام هلت بدم، زودتر بری! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
به عشقِ اربابم و آقام ابالفضل و آقام زینالعابدین ..💕✨
یه قسمت عیدیِ این شب هایِ عزیز🌸👇🏻
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستوهفتم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
سعید تازه متوجه جریان شده بود. جا خورده و با لحنِ لکنت داری گفت: عـ علی اکبر! کسی ... کسی چیزی بهت گفته؟
بی توجه به سوالش، ادامه دادم:
نمیدونم... شاید دارم اشتباه می کنم اما... حس میکنم اون روزایی که داعش سمتِ حرم حمله میکنه، آقا میشینن یه گوشه، نگاهشون به حرمه و گریه میکنن!
دیگه نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم. شکست! شکست و اشک شد:
من... من گریه آقامو دیدم! نه تابِ اینو دارم که نذارم بری به استجابت دعای ندبه ای برسی که با هر فرازش زار زدی! نه تابِ حتی تصور گریهی دوباره آقامو دارم!
سربلند کردم و خیره تو چشمای سعید، با لحنِ درموندهای گفتم:
سعید نمیدونی چطور با اسم امام حسین(ع) خون گریه میکردن!
من ... من گفتم این گریه ها عادی نیست... حتما داغی براشون تازه شده... اما نمیشناختم...
نفهمیدم دارن از یادِ عاشورایی که نشونشون دادن اینطور خون گریه میکنن!
نگاهمو ازش گرفتم و باز به قنداق ریحان خیره شدم: برو ... من از دلم گذشتم! برو نذار آقام گریه کنن! برو که نمیخوام بودن در کنار آقا رو ازت بگیرم!
ریحان بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن.
سعید هم آروم آروم نزدیکم شد، سرش رو روی پام گذاشت و صدای هق هقش رو آزاد کرد.
این بین فقط من بودم که بغض قورت دادن و دم نزدن تمرین میکردم! (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتبیستوهفتم - گفتمن
امروز آقا #امام_زمان(عج) کربلا بودن❤️
امشب هم مدینهن! بقیع💚(:
اباصالح! التماس دعا ..✨
هر ڪجا رفتے یادِ ما هم باش!✋🏻🌸
payamenashenas.ir/shahidgholami
از حالِ دلاتون بگین برامون🌱
و اینڪه ..
بالاخرھ داستانه دیگه ..🌱
با من مهربون باشید، خواستم یڪم هیجان بدم!😅🌹
#منبابِاتفاقِقسمتِقبل✨
امشب ڪه درِ بهشت وا مےگردد✨،
هر دردِ نگفتنے دوا مےگردد🕊🌸
از یُمنِ #ولادت_امام_سجاد(؏) 🎊،
حاجاتِ دلِ خسته دوا مےگردد❤️(:
اسعداللهایامکمیاصاحبالزمان'عج💚!
.💕'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آقا ..💚؛
سلام مےدهم از جان و دل به شما✋🏻!
تا اینڪه بشنوم «و علیڪ السلام» را 🌸(:
السَّلامُعلیڪَیاقائمِآلمحمد(عج)🌹✨
.⛅️'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام💛
من به پایِ تو دخیلم !✋🏻
به نگاهم گرھ خوردی🌸🔗
السلام علیڪ یا علے بن موسے الرضا(؏)❤️!
🌧شمـالِایتـا'🌱