#به_وقت_عاشقی✨🌿
پیکر بی سر شهید مبارزه با اسرائیل احسان کربلایی پور...
امضاهای روی کفن شهید، در زمان زندگی گوهربارشون
از معتمدین و مؤمنین، توسط خود شهید جمع آوري شده بود...💚🕯🌙
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
-آقای سعید یارحسینی! آقای سعید یارحسینی، اطلاعات!
تعداد از دستم در رفته بود.
چند بار حسین رو مجبور کردم بره و سوال بپرسه؟
چند بار خودم پرسیدم؟
چند بار دور تا دور فرودگاه رو با نگاهم دور زدم و چیزی دستگیرم نشد؟ نمیدونم!
اینبار هم روی تموم اون دفعات! باز هم پرسیدم و باز هم چیزی دستگیرم نشد!
خودم رو جلوتر کشیدم و از خانمی که مسئول میز اطلاعات بود، پرسیدم: مطمئنید پروازشون تاخیر خورده؟
زیرچشمی، بدون اینکه سرش رو از توی کیبورد رو به روش بلند کنه نگام کرد و گفت: شما مطمئنید مسافرتون با همین پرواز تشریف میبرن؟
با ناراحتی، نفس سنگینی کشیدم.
به پای حسین، ده قدم دورتر، کنار دیوار ایستاده بودیم که صدای آشنایی به گوشم خورد: نگید خانم! سعید یارحسینی منم!
نگاهم سمت میز اطلاعات چرخید.
همون قاری ساکت بود که مثل همیشه دختر کوچیکش هم تو بغلش بود.
از دیدن یکی از دوستای سعید، نور کم سوی امیدم، جان تازه گرفت و روشن شد.
اسمش رو نمی دونستم. از دور دست تکون دادم اما نمیدید. حسین، ردِ نگاهم رو گرفت و پرسید: برا کی بال بال میزنی؟ همون که بچه بغلشه؟
سرتکون دادم. همزمان، بابای ریحان برگشت سمتِ ما اما نگاهش جای دیگه بود.
حسین، ذوق زده تر از من خندید و گفت: مجتبیس که!
از تعجب کامل برگشتم سمتش: میشناسیش مگه؟
به سرتکون دادنی اکتفا کرد و اسم مجتبی رو بلند صدا کرد: مجتبی! اینطرف!
پیش چشمای از تعجب درومدهی من، مجتبی نزدیک حسین شد. ریحان رو دستِ من داد و تو بغل حسین گره خورد.
اما همچنان هیچ حسی تو چهرهش نبود! همچنان دریغ از یک لبخند ملیح!
مجتبی محکم زد به بازوی حسین و پرسید: توکجا؟ اینجا کجا؟ باید شیراز باشی که!
حسین بر خلاف مجتبی خندید و با اشاره به من گفت: شما رو نمیدونم! ولی ما هر چی میکشیم از دستِ این شازده میکشیم!
نگاه مجتبی برگشت سمت من: چطوری تو؟ یه ندا میدادی میگفتم یه بنر بزنن به اسم سعید دیگه! منت این خانومه رو هم نمیکشیدی!
سوالی نگاش کردم. گفت: میدونی اگه سعید بفهمه دادی اسمشو جار بزنن لوزالمعدهت رو به ستون فقراتت گره میزنه؟
صورتم تو هم جمع شد: این همه خشانت آخه؟
شانه بالا داد: از ما گفتن بود... حالا چیکارش داشتی؟
حسین نگاه عاقل اندر سفیهی به مجتبی کرد و گفت: هیچ رابطه ای بین فرودگاه و پرواز و سعید و ماموریت و رفتنش، و اومدن علی اکبر نمیبینی؟
مجتبی مکثی کرد و گفت: عا! اومدین خدافظی! فعلا که رفتنش قطعی نیست.
نمیدونستم به کدوم احساسم اجازه ی ابراز بدم. خوشحالی، تعجب، یا ... زل زدم به چشمای مجتبی و جملهش رو تکرار کردم.
گفت: نه دیگه نیست...
-چرا؟
+دمِ رفتنی یه پله بالاتر از حاج باقر اومده یقهشو گرفته که مگه استعلام پزشکی منفی نبوده؟ پس دیگه ماموریت بی ماموریت!
فرصت رو غنیمت دونستم و سوالی که دو روز، یعنی دقیقا از روزی که خبر دادن کار سعید راه افتاده، تو سرم میچرخید رو پرسیدم: اصلا از اول چیشد که گذاشتن بره؟
-هیچی دیگه، فردای اون شب که تو قبول کردی بره، حاج باقر گفت بالاسریا رو راضی کرده سعید بره به شرطی که کار عملیاتی نکنه!
با چهرهی پوکری گفتم: پس چیکار کنه؟ فکر نکنم اونجا آبدارچی لازم داشته باشن!
صدای خندهی حسین بلند شد اما مجتبی همچنان خنثی بود: لازم که دارن ولی سعید میره برا جاده سازی!
بی اختیار از تعجب خندیدم: گرفتی منو؟
دست به سینه شد و گفت: نوچ! راه خرابه، پر از چاله چولهس که مانع پیشرفت شده. سر همونا کار مونده رو زمین! سعید میره پرشون کنه.
اصلا نمیتونستم بپذیرم سعید با اینهمه دب دبه کب کبه، داره میره کارِ یدی کنه!
با تعجب نگاهم رو بین حسین و مجتبی میچرخوندم که مجتبی با ابرو به من اشاره کرد و رو به حسین پرسید: این کیت میشه؟
-یه جورایی داداشم!
+عا! پس علی اکبر همون داداش ناتنیته که درواقع پسرعموته که با آبجیت یه سال سهم شیرشو خوردین!
حسین با خنده حرفش رو تایید کرد و من همچنان گیج و گنگ نگاشون میکردم.
مجتبی گفت: خلاصه که از لحاظ گیرایی اصلا شباهتی ندارین!
بهم برخورد: اصلا من خنگ! یه جور حرف بزنین منِ خنگ هم بفهمم خب!
مجتبی به دیوار تکیه زد و گفت: اصلا قشنگ نیست وسط ملت حقیقت رو داد بزنی ها!
با دلخوری نگاه از مجتبی گرفتم. حسین گفت: به دل نگیر بابا! این کلا همینه! ببین تو زبون ما، راه معمولا به معنای پروندهست، چاه و چاله و کلا هر چی که برسونه راه خرابه، میشن گره های پرونده و جاده صاف کن، کارشناس پرونده! حله؟
تازه دوزاریم افتاد.
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتسیویڪم - حقم نبود! 📜"
رو کردم به مجتبی: پس چرا الان بهش گیر دادن؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
چون هیچکس باور نمیکنه سعید مثلِ بچه آدم فقط کاری که بهش گفتن و بکنه و نزنه جادی خاکی، دِ برو که رفتیم!
منتهی ما چون چاره ای نداشتیم خودمون رو زدیم به کوچه علی چپ! این حاجیمون که بیشتر از کار، جونِ نیروهاش براش مهمه، نه!
دلم برای سعید سوخت. با ناراحتی پرسیدم: الان چی میشه؟
یه ابروشو بالا داد: اگه الان با چمدون بیاد تو، یعنی رئیسمونو هم هدایت کرد سمتِ کوچه علی چپ؛ اگر دست خالی بیاد، یعنی ماموریت، پرررر! میاد برا خدافظی با بقیه...
حسین که همچنان میخندید گفت: تو هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
زیر چشمی به جفتشون نگاه کردم و مشکوک، پرسیدم: شما چجوری همدیگه رو میشناسین؟
حسین نفس گرفت بگه اما مجتبی پیش دستی کرد و گفت: هیچی! طیِ یک عذابِ الهی، ما و این بشر دو دوره آموزشی با هم بودیم!
رو کرد به حسین و گفت: میدونستی قراره بیای پیش ما؟
-نه بابا! اصلا یه درصد هم به ذهنم خطور نمیکرد روزی برسه که علی اکبرِ ما به شماها ربطی پیدا کنه! منتهی به قول خودش، علی اکبر قبلی مرد، روحش شاد! این علی اکبر ورژن جدیده!
با افتخار نگاهی به من کرد و ادامه داد: وقتی داشت تعریف میکرد، گفت یکی به اسم سعید دلیل این تغییرش بوده.
وقتی بیشتر گفت، فهمیدم جز سعیدِ خودمون، هیچ سعیدی، اصلا هیچ موجودی نیست که بیاد یقه مردمو بگیره به زور بکشونه به راه راست، بعد ولشون کنه به امونِ خدا!
داغِ دلم تازه شد! آهی کشیدم و گفتم: میبینی توروخدا؟ میبینی چطور میخواد ولم کنه بره؟
خندید و برای اینک بحث رو عوض کنه، به ریحان اشاره کرد و رو به مجتبی گفت: این چیه کلک؟
مجتبی، نگاهِ خنثی ای به ریحان کرد و گفت: این؟ هندونه! دیدم خیلی شیرینه، گرفتم حالشو ببرم!
حسین همینطور که میخندید، ریحان رو از بغلم گرفت: هنوز هم بی نمکی! و خسیس! چرا عروسیت دعوتم نکردی؟
-نگران آبروم بودم! هنوز یادم نرفته تو منطقه، چطور قیمه و قورمه رو قاطی کردی، ریختی تو ظرف آش، با پلو خوردی!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم، زدم زیر خنده!
حسین خندید و گفت:
نو خوبی! تنبل خان همه کاراتو یکی دیگه میکرد! ولی دلم خنک شد ها! از اینکه تو این شرایط بچه دستِ توئه، معلومه خانومت خوب ازت کار میکشه! نه؟
بعد نزدیک به ده روز، اولین بار بود احساسی تو صورتِ مجتبی میدیدم!
نگاهی که به جایِ اشک، غم میبارید و ابروهایی که به جایِ سد، بهم گره خوردن تا مانع شکستنِ بغض بشن...
این حالات رو خوب میشناختم! اما دلیلش رو، نه!
سرشو پایین انداخت. با لحنِ آروم و مظلومی گفت: نیست!
حسین که نگاهش به ریحان بود و حالِ نزارِ مجتبی رو ندیده بود، با خنده گفت: چی نیست؟ خانومت نیست یا ازت کار بکش، نیست؟
رنگ از صورتش پریده بود. گفت: خانومم ... نیست!
حسین بلند تر از قبل خندید: حقته! بمون بچه نگه دار...
نگاهِ مجتبی بلند شد و روی حسین خیره موند.
چشماش خیس شده بود. با صدایی گرفته گفت: نه... حقم نبود!
حسین خواست جوابی بده که لگدی به پاش زدم. با تعجب برگشت سمتِ من. به مجتبی اشاره کردم تا حواسش رو جمع کنه...
حالِ این قاریِ ساکتِ غمگین، اصلا خوب نبود!
حسین آروم پرسید: مجتبی جان! خوبی؟
مجتبی نزدیکِ حسین شد، ریحان رو از دستش گرفت و محکم تو آغوشش گرفت و همزمان، پشتِ هم زمزمه میکرد: حقم نبود... حقم نبود...
با ترس و لرز، از اینکه مبادا سوالم بیشتر از این حالش رو بد کنه، پرسیدم: مـ مجتبی جان! خا ... خانومت چرا نیست؟
نگاهش چرخید سمتِ من. صورتش سرخ شده بود و رگِ گردنش، بیش از اندازه ورم کرده بود. چشماش خیس بود و میدرخشید اما خبری از اشک نبود!
دستی به صورتش کشید و ریحان رو سفت تر تو بغل گرفت. گفت:
حقم نبود... یه هفته بود بابا شده بودم! حقم نبود مادر بچهم رو ازم بگیرن! عروسم رو ازم بگیرن!
بهم ریخته بود. کلافگی از رفتارش میبارید و حرکاتش عادی نبود.
ریحان رو بیش از حد سفت، بغل گرفته بود و این، نگرانم میکرد. خواستم چیزی بگم که گفت: بیست و دو سالش بود! لباسِ عروسش، بیشتر از کفنش بویِ نو میداد!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
مَردُمِ این شهرِ شلوغ
نبودنِ تو را نِمےفهمند ^^🥀
جز آن عدهۍ اندکے کِه دردِ عشق تو را دارند.. ✨🌼
#امام_زمان💚
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
‹بِسمرَبِّمولاناٰ،صاحِبألزَمان'؏ـج🌹🌿›
مادر . . .
پدر. . .
هماننده سوره ای از " قرآن " هستند . . .
که هیچ کس حتی . . .
نمیتواند . . .
مانندش را برایت . . .
بیاورد . . .
.🌸'| sᴀʜɪᴅ.ɢʜᴏʟᴀᴍɪ