eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
581 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
393 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببیند چه سرمایه‌اے رو از دست دادیم..💔
•° . . جوانی‌ڪھ‌ وقتی‌ بھ... محرمات‌ الھی‌ میرسد چشم‌ میپوشد، امام‌ زمان"عج" به‌ او افتخار میڪند(: - آیت‌الله‌حق‌شناس✨🌸
- مےگفت: تاڪےبہ‌توازدورسلام'💔؟! اللهم‌الرزقناڪربلا...✨🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" سربلند کردم که چشمم به مانیتوری خورد که اطلاعاتش رو هک کرده بودن. سیستمی که بخواد سیستم دیگه‌ای رو هک کنه باید بهش متصل شه! هر چند که این اتصال مخفی باشه! پس... سیستمی سیستمِ هدفه، که آی پی‌ش، آخرین آی پیِ مچ شده با سیستم ما باشه! از ذوق، دستامو بهم زدم و خداروشکر کردم. حالا دیگه برنده‌ی قطعیِ این بازی منم! دست به کار شدم و زیر دو دقیقه سیستم هدف رو پیدا کردم. یه نگا به ساختار امنیتی‌ش انداختم. شباهت زیادی با رمزگذاری سایت های قماری داشت که دو سال پیش هک کرده بودم. تو دلم، نور که هیچ، خورشید امید روشن شده بود و به کل وجودم می‌تابید. شروع کردم و با نهایت سرعت، قفل تموم صفحه‌هاشو باز کردم. صفحه‌ی آخر که رسید، فضای یک بازی نمایش داده شد. با دقت به صفحه نگاه کردم اما چیزی نفهمیدم. از استرس اینکه نکنه همینجا گیر کنم و نتونم پیش برم، همه انگشتامو همزمان شکستم و صداش، باعث شد کسی از بین جمع بگه: چیه؟! نتونستی؟! جوابی ندادم. الان وقتم با ارزش تر از اون بود که بتونم خرج جر و بحث بکنمش! اسم بازی عجیب برام آشنا بود. چند باری با خودم مرورش کردم اما چیزی به ذهنم نرسید. دستی به پیشونیم کشیدم و باز، اسم خدا رو صدا زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از دیدن اسم میلاد، اسم آشنای این بازی رو شناختم. سریع اتصال تماس رو لمس کردم: الو میلاد؟! -بهههه سلا... +علیک سلام! میلاد الان نمیتونم صحبت کنم فقط بگو ببینم هنوزم تو خط بازی‌ای؟! -آره... چطور؟! اسم بازی رو گفتم و پرسیدم: چطور میشه همه مراحلش رو یه جا رد کرد؟! با شیطنت خندید و گفت: شرط بستی کلک؟! سر چقد؟! با عصبانیت گفتم: چرت نگو میلاد! جوابمو بده عجله دارم! خندید و گفت: خیله خب بابا چرا جوش میاری؟! حالا چند میدی؟! دستی به صورتم کشیدم و از دیدن زمانم که به سرعت میگذشت، استرسم صدبرابر شد: هر چقد بخوای! فعلا کُدو بگو... بجنب! بالاخره کوتاه اومد و چند تا عدد و حروف رو برام خوند. وقتی چیزی که گفت رو وارد کردم، قفلش باز شد و صفحه‌ی سیستمی که اطلاعات رو دزدیده بود، بالا اومد. از ذوق محکم روی میز کوبیدم: ایول!... الو میلاد؟! -هان؟! کَر شدم! خندیدم و گفتم: ببخشید. دمت گرم کارم راه افتاد! صد میریزم به کارتت، خوبه؟! -حالا چون آشنایی.. آره خوبه! +باشه... کاری نداری؟ -چی چی کار نداری؟ من بهت زنگ زدما! +آخخخ ببخشید... حالا بعدا بهت میزنم. خب؟! خدافظ! بدون اینکه صبر کنم جوابی بده گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش رو میز. کارم تموم شده بود اما نمی‌خواستم سیستمی که باز کردنش نفسم رو گرفت رو به همین راحتی در اختیار بقیه بذارم! هنوز سه دقیقه تا ده دقیقه مونده بود. از فرصت استفاده کردم و تموم اطلاعات، حتی چیزهایی که تو یه هفته اخیر حذف شده بود رو از دلِ سیستمشون کشیدم بیرون و وقتی مطمئن شدم چیزی نمونده، هر چی رد پا ازم مونده بود رو پاک کردم. طوری که صاحب سیستم محاله بتونه آی پی سیستم ما رو به عنوان آخرین آی پیِ متصل شده به سیستمش پیدا کنه، چه برسه به باقی کارا... صفحه‌ی اونا رو بستم. حالا وقتش بود که هر کار با این لپ تاپ خام کرده بودم رو از حافظه‌ش پاک کنم. چرا باید ردی از کارم بذارم وقتی هیچکس به مهارتم باور نداشت؟! تنها چیزی که باقی گذاشتم یه فولدر روی صفحه بود که توش تمام اطلاعات اون سیستم رو وارد کرده بودم. کرنومتر روی هشت دقیقه بود که استپش کردم. با خونسردی از جا بلند شدم و کنار میز ایستادم: کیش، مات! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" نگاه همه برگشت سمتم. سعید از اول از نزدیکم شد و با ذوق اما ناباوری پرسید: چیکار کردی؟! با ابرو به روی لپ تاپ اشاره کردم و گفتم: یه پوشه رو صفحه‌ست. بازش کن، جوابتو بگیر. لبخندی پررنگی رو لبش نشست. برگشت و کسی رو به اسم «سیدمهدی» صدا زد. با دیدن همون که اولین نفر بهم تیکه انداخت اخم کمرنگی بین ابروهام نشست. نزدیک سعید شد و قبل از نشستن روی صندلی، نگاه پر محبتی بهم کرد و دست رو شونه‌م گذاشت: دمت گرم! هضم تضادی که تو رفتارش داشت، خیلی سخت بود. نه به اون خباثتی که اول داشت و نه به این محبت خالصانه‌ای که الان داره... دست به سینه شدم و به لبه‌ی بلند میز تکیه کردم. با لبخند پیروزمندانه‌ای خیره شده بودم به تموم اون جمع که حالا همه با چهره‌های متعجب و دهنای باز به کار من نگاه میکردن. -سعید؟! سعید در جوابِ همون که از نظر من رئیسش بود، بدون اینکه سربلند کنه گفت: جانم حاجی؟! از حاجی گفتنش، مطمئن شدم رئیسشه! طفلک... چه رئیس بدقلق و خشنی داره! -نتیجه؟! سعید که سر بلند کرد. از دیدن چهره‌ی شادابش، لبخندم پررنگ تر شد. رو کرد به رئیسش و گفت: حاجی باورتون نمیشه اما اون اطلاعاتی که قبل دستگیری پاک شده بود هم بازگردانی شده! دقیقا از یه هفته‌ی قبل... یعنی سه زور قبل از عملیات... قبل ازینکه رئیسش چیزی بگه با چشمای گرد، رو کردم به سعید و گفتم: دستگیری؟! سعید خندید و حرفی نزد که باز پرسیدم: سعید با توام ها! قضیه دستگیری چیه؟! مگه نگفتین یه هکر اطلاعاتتون رو دزدیده؟! پس چطور میتونه دستگیر شده باشه؟! سعید لب باز کرد که جواب بده اما با صدای سید مهدی، چرخید سمت لپ تاپ: سعید اینجا رو ببین! با کنجکاوی سر خم کردم که سید مهدی رو به سعید گفت: این عکسا، عکسای همون روستا نیست؟! سعید چشم ریز کرد و گفت: خودشه! تاریخش مال کِیه؟! -تاریخ ارسال عکس مال پنج روزِ پیشه اما تاریخی که زیر عکس خورده، مال تقریبا یه ماهِ قبله! اخم کمرنگی بین ابروهای سعید نشست. چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو به من پرسید: می‌تونی همه اطلاعات پاک شده رو برگردونی؟! نگاهم رو بین سعید و سیدمهدی چرخوندم و پرسیدم: عکسا رو میخوای؟! سرتکون داد. گفتم: خب... شماره‌ای که این عکسا رو فرستاده رو هک کنین که زودتر به نتیجه میرسین! لبخند کمرنگی رو لب جفتشون نشست و سیدمهدی گفت: تو نابغه‌ای پسر! بیا... بیا دست به کار شو. لبخندی زدم و گفتم: با گوشی راحت ترم. شماره‌شو بگین... شماره رو که گفت، دست به کار شدم. اینبار همه دور تا دورم حلقه زده بودن و نگاه منتظرشون رو به دستم دوخته بودن. طولی نکشید که تموم گفت و گو های اون شماره با اکانتی که تا یه هفته‌ی پیش روی سیستم هکر بود و باهاش وارد تلگرام شده بود رو تو یه فایل جمع کردم و تحویل سعید دادم. سعید تشکر مختصری کرد و سریع فایل رو روی لپ تاپ منتقل کرد. چند دقیقه همه در سکوت به صفحه‌ی مانیتور خیره شده بودن که یهو سعید کیبور و موس رو رها کرد و دستاشو رو صورتش گذاشت. رنگ از روی همه پرید اما کسی سوالی نمیپرسید. همه خیره به مانیتور بودن. زیر سکوت مطلق جمع، زبون من هم مثل چوب خشک شده بود و توانی برای حرف زدن نداشتم. با نزدیک شدن رئیس سعید، همه دور میز رو خلوت کردن. کسی نزدیک گوشِ رئیسشون گفت: حاج باقر... اما با بلند شدن دست رئیسشون که حالا میدونستم اسمش حاج باقره، سکوت کرد و عقب ایستاد. حاج باقر نزدیک سعید شد و دست رو شونش گذاشت: سعید جان؟! چیشده؟! دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- سلام‌امام‌زمانم'💚! معجزه‌ی‌زنده‌ی‌خدا ... رخ نمیدهے💔؟ (: - أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج
ڪجایند‌دلتنگانِ‌آغوش‌خدا'💔؟ :) 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
🕊✨ داشت‌رو‌زمین‌با‌انگشت‌چیزی‌مےنوشت‌ رفت‌جلو‌ ... چندین‌متـ ـ ـ ـ ـر‼️ ‌دیدن‌صدبار‌‌نوشتہ‌: حسین‌حسین‌حسین‌'❤️! طوری‌ڪہ‌انگشتش‌زخم‌شدھ🥀! ازش‌پرسیدن‌‌: حاجےچیڪار‌مےڪنے؟ گفت: ‌چون‌میسر‌نیست‌من‌ر‌ا‌ڪام‌او... عشق‌بازۍ‌مۍ‌ڪنم‌با‌نام‌او💔(: - شھید‌‌مجید‌پازوڪۍ✨💕