قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- آنچه در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 (قسمت های اول تا بیست و دوم ) 🌷' #قسمت_اول : شاید مقدمه💕↓ https://e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
- به چی اینطور زل زدی؟
چند باری پلک زدم تا نمِ اشک رو از چشمام پاک کنم و برای بار دوم، نقشه های بغضم برای شکستنِ عهدم رو نقش بر آب کنم.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره به قد و بالاش نگاهی کردم.
حس برادری رو داشتم، که داداشش رو تو لباس دامادی میبینه! با این تفاوت که لباس داماد ما، پیراهن و شلوارِ خاکی و عروسش، شهادت بود! (:
لبخندِ شیرینی روی صورتم نشست: خوش تیپ شده، مگه نه؟
برای جواب دادن، مکث کرد. شاید ذهن اون هم مثل ذهن من، داشت لباس داماد رو با لباس خاکی سعید مقایسه میکرد. گفت: آره! خاکی بهش میاد.
سرتکون دادم: خیلی!
نفس سنگینی کشیدم و حسرت رو از مرز بندیِ لحنم عبور دادم: خیلی زود گذشت! نه؟ برای رفتنش .. زود نیست؟
سنگینی نگاه مجتبی رو روی خودم احساس کردم اما سر بلند نکردم.
نمیخواستم ببینه لبخندِ شیرینم، داره کم کم به تلخی میزنه: خیلی حرف ها باهاش داشتم! میدونستم برای گفتنشون وقت نمیشه اما .. فکر نمیکردم نتونم حتی یکیشونو هم بگم ..!
وقتی تو فرودگاه دیدمش، ذهنم درگیر بود و متوجه تیپش نشدم. به جاش، از وقتی که صدای رفتنش تو تموم بلندگو های فرودگاه پخش شد، تموم توجهم خرج سعید شد!
تا حالا ندیده بودم اینطوری تیپ بزنه. تو دانشگاه معمولا کت و شلوار میپوشید. اگر هم کت تنش نبود، مثل الان، پیرهنش رو روی شلوارش نمینداخت.
تو هیئت هم همین بود. فقط جای کت با کاپشن عوض میشد!
مجتبی بین حرفم پرید و گفت: خیلی سرماییه! چاره داشته باشه تو تابستون هم کاپشن میپوشه!
بی توجه به اصل حرفش، گفتم: شاید اگر تابستون راهم به حسینیه باز میشد، بیشتر وقت داشتم با این تیپ ببینمش!
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجاء'🌿』
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"قسمتبیستویڪم - گفتمنرو؛خندیدورفت! 📜"
سر خم کردم و نگاهم رو روی لباسش جا به جا کردم: وقتی جلوی گیت بغلم کرد، دلم میخواست چند دقیقه، فقط چند دقیقه بیشتر وایسته تا به گوش تار و پودِ لباسش سفارش کنم:
سفت، دستای هم رو بگیرین! نباید به تنِ رفیقم خط بیوفته! گلوله ها بی رحمن! نذارین از حصارتون رد شن!
بغضم رو به سختی قورت دادم:
کاش یکم صبر میکرد تا به لباسش تاکید کنم:
این رنگِ خاکیِ شماست که اینطور به سعید میاد! رنگِ سرخ، به تنِ این مدافع حرم نمیشینه! نذارین تیپِ رفیقم خراب بشه! سرخی خون، رنگِ خاکی رو بهم میریزه!
چشمام داغ شده بود: اما رفت .. نتونستم بگم! حالا نمیدونم .. این نسیمی که صدای من رو شنیده، پیغامم رو به گوش لباسش میرسونه یا نه ..؟ (:
نمیخواستم قولم رو بشکنم! نگاه از سعید گرفتم و پلکامو محکم به هم فشردم تا راهی برای فرار اشکام نذارم!
مجتبی دست روی شونهم گذاشت و گفت: قبل ازینکه بره سمت گیت وقت داشتی. چرا نگفتی؟ چرا سکوت کرده بودی؟
نفسی که گرفتم میلرزید. گفتم:
نتونستم! هر بار خواستم چیزی بگم، یه حرفی که نمیخواستم حتی یکبار هم با گفتنش دل سعید رو بلرزونم، میومد نوک زبونم! دهن باز میکردم، قبل از هر چیزی، اون از دهنم میپرید و همه چیو خراب میکرد!
- چی؟
سه حرف بود ولی قدر یک کتاب دو جلدی، التماس بود: نرو!
لحن مجتبی احساس داشت اما اینقدر کمرنگ بود که نتونستم درست تشخیصش بدم. گفت:
تا کسی جلوی چشماته، وقت برای آروم کردن دلت داری. همینکه از جلوی چشمات بره، دلت پر میشه از حسرت! حسرتی که شاید هیچ وقت نتونی غبارش رو از دلت پاک کنی. غباری که هر بار طرفش بری، از تلخیش، نفس دلت میگیره!
اون موقعست که دلتنگی، امونت رو میبره و لبِ مرز جنون، به تلو تلو خوردن میندازتت!
نگاهش رو به نگاهم داد. گفت:
تا جلو چشاته، تا میبینیش، حرفاتو بزن!
دهن باز کن و بذار زبونت، به هر چی دلت طلب میکنه، بچرخه! بذار هر چقدر میخواد بگه: نرو!
این شیشه اونقدر ضخیم هست و محکم هست که اگر داد و فریاد هم کنی، سعید و هیچکس از اون طرفش، صداتو نشنوه!
اگر نگات کرد، دلتو گول بزن! بازم بگو نرو! و بذار دلت خیال کنه واقعا داره التماس میکنه!
چون به خیالِ سعیدی که الان انگار دنیا رو بهش دادن، حرکت لب هات میگه برو! و دلش نمیلرزه که هیچ، قرص تر هم میشه!
نگاه کوتاهی بهش کردم و باز خیره شدم به سعید! زبونم قفل و سکوت، حکم فرمای وجودم شده بود.
اینقدر ساکت موندم تا تابلوی یکی از در ها روشن شد. مسافرای دمشق، دونه دونه، ساک به دست از درِ آخر هم خارج میشدن و سمت هواپیما میرفتن.
مجتبی که این صحنه رو دید، با عجله گفت: معطل نکن علی اکبر! اگر بره، یه کوه حسرت برات میمونه و بس! بجنب تا پشیمونی یقهتو نگرفته!
به هول و ولا افتادم. دست و پامو گم کردم. دقیقا لحظه ای که سعید روشو سمت ما برگردوند تا برای آخرین بار خداحافظی کنه، لبام از هم باز شد و التماسی که هر بار به سختی قورتش دادم و نذاشتم دل سعید رو بلرزونه، از دهنم پرید:
سعید! نرو!
قولم شکست. اشک رو گونه هام روان شده بود. اما از این راه دور، اشک هام رو سعید نمیدید و همون شد که مجتبی حدس میزد.
سعید، صدای «نرو» گفتنِ من رو نشنید و از حرکت لب هام، «برو» شنید!
من التماس کردم! اشک ریختم و گفتم: نرو! اما سعید، خندید و رفت ..
حالا تموم فرودگاه برای من یک صدا شده بود:
گفتم کجا؟ گفتا به خون!
گفتم چه وقت؟ گفتا کنون!
گفتم سبب؟ گفتا جنون!
گفتم نرو! خندید و رفت .. (:
💬- اینعاشقانہ، ادامہدارد...🕊
هدیہ بہ آقای جوانان حضرتعلےاکبر'ع💕
بہقلم: نوڪرالحسن (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨
#کپےممنوع❌
#نشرباقیدنامنویسندهومنبع_بلامانع🖇
✨قرارگاهشھیدغلامے
https://eitaa.com/shahid_gholami_73
🌷
✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجاء'🌿』 (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "قسمتبیستویڪم - گفتمنر
گفتـم نـرو ! خندیـد و رفت '!💔
بالاخـرھ پردھ از این صفحـهے
ملجاء هم ڪنار رفت ..🌸
اولین ملجاء در سالِ جدید؛ سالِ
تـَرانـٰا وَ نَـراڪ💚'! (:
+ payamenashenas.ir/shahidgholami
سراغِ دل بگیر ؛
ببیـن نشستـه بَـرش ؟✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
「 یـاقائمآلمحمـد (؏ـج)💚! 」
• #الےالسمـاء🕊!
- پنـــٰاھ بر تو ،
از شـرّ نَفْسَــم💔(:
|🌱‹sʜᴀʜɪᴅ,ɢʜᴏʟᴀᴍɪ›
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
💚((:
-
دوبارھ بغض ِتو گلو ،
بــــازمـ خیـــال ِآرزو 💔!
تا چشـم بهم زدمـ حرمـ ،
دوبارھ اومد روبھرومـ ✨
اومد دوبارھ روبھرومـ ❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بخدا جاماندھ '!💔(:
Γ
چهار سحر ماندھ ڪه ..
از این رمضان ڪم بشود ؛
روزی منِ خسته فراهم بشود !✨
به حسابِ دلِ مشتاقِ پر از تب و تابم ،
نود و دو سحر ماندھ محرم بشود '!❤️(:
#دستمارابرسانیدبهمحرمفقط✋🏻!
L