قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــــ اَینَ الطالِبُ بِدَمِ المَقتولِ بِکربلاء؟💔
باشد ؛
مےگوییم: چرا آقا نیامدند !🚶♂
ــ
اما خودمانیم !✋🏻
روا نبود ، العجل بگوییم و راھ ببندیم !
روا نبود ، منتقم ِ خون های ِ پاک اهل بیت را ،
روز ظهورشان ، در این بیابان و آن بیابان شرید بگذاریم !
روا نبود ، به دل ِ سوخته مولایمان از بےوفایے ِ کوفیان ، با لحن ِ کوفے لبیڪ بگوییم !
خودمانیم ..
روا نبود ، در آخرین جمعهی ماھ محرم هم ، دل ِ شکستهی اماممان را باز بشکنیم و به چشمان ِ تَرِشان ، اشک تازھ بنشانیم !
روا نبود ..!
روا نبود ..!
حداقل در محرم ، روا نبود ..!💔
ــ
#امام_زمان (عج) العفـو !✋🏻💔
در میان ِ زمزمهی اَیـنَ صـٰاحِبنـٰا ،💔
بیایید چشم های ِ اشڪ گرفتهی مان را ببندیم و باز غرق شویم میان ِ خاطراتے که چشیدنش را حسرت مےکشیدیم !❤️(:
جایے میان ِ تاریخ ؛ هشتم ِ فروردین ِ هزار و سیصد و نود و شش !🌷✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ــــــــــــــــــــ ــ
"و با بغضے گلوگیر .."
در آخرین جمعهی ماھ محرم ،💔
نوش ِ جانتان ؛✨
یڪ قسمـت از #ملجـاء جـان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
بعد چند دقیقه، درست لحظهای که ناامید شدم و پذیرفتم که سعید مفقودالاثره و امکان نداره یهو بیخبر تو گلزار شهدا پیداش بشه؛ کسی که رو به روم بود، ماسکش رو پایین کشید. آروم آروم جلوتر اومد و کنار مزار محسن، دقیقا رو به روی من نشست.
نفسم تو سینه حبس شد. قلبم یکی میزد، دو تا نمیزد. دست و پاهام شل و چشمام از اشک تار شده بود.
باورم نمیشد چی میدیدم. مدام اشکامو پاک میکردم تا بهتر ببینم. اما بیفایده بود؛ به ثانیه نرسیده، دوباره چشمام تار میشد.
چهار ماه لحظه شماری کردم برای رسیدنِ این ثانیه؛ اما وقتی که رسید، زیرلب تکرار میکردم: «امکان نداره! امکان نداره! نه... اشتباه میبینم! امکان نداره!»
نمیتونستم باور کنم. اما حقیقت داشت. خودش بود! سعید بود که چند متری من، کنار مزار محسن نشسته بود. سعید؛ رفیقِ گمشدهی من! دلیل چهار ماه دلتنگی! چهارماه بغض! خوش بود؛ سعید بود...!
سرجام خشک شده بودم و توان قدم برداشتن نداشتم. دستمو روی دهنم گذاشتم و به هق هق افتادم. مدام از خودم میپرسیدم: «نکنه خواب میبینم..؟»
صدایِ یاحسین (ع) از بلندگو هایی که همراه شهید میرفتند، بلند شد و برای یک لحظه گریهم رو قطع کرد. تموم وجودم پر شده بود از اسم شهید. تصویر اتفاقات چند دقیقهی قبل از جلوی چشمم گذشت. تصویر لحظهای که خواستم بگم: «میشه برا منم رفاقت کنی؟ رفیقمو سالم برگردونی؟» اما نگفتم.
دوباره چشمام از اشک پر شد. زیرلب زمزمه کردم: «تو همه رو میبینی! صدای همه رو میشنوی! غریبه و آشنا... تو هوای همه رو داری! تو... تو نگفته میشنوی! تو نخواسته، اجابت میکنی! تو... تو رفاقت کردی برام!»
با یاد شهید، باورم شد که این خواب نیست؛ این معجزهست! معجزهی نگاه شهید! معجزهی مهمان نوازی شهید! شایدم... عیدیِ شهید!
سعید واقعا برگشته بود. رفیقم رو به روم بود! (:
ناخوداگاه پاهام از زمین کنده شد و سمت جلو شتاب گرفتم. اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت پاهام آسیب دیده و نمیتونم بدوئم. اما اشتیاقی که من داشتم، پای آسیب دیده سرش نمیشد! من فقط میدونستم که سعید، بعد از چهار ماه برگشته و الان پیشِ منه؛ همین. ولاغیر! (:
هزار بار لحظهی برگشتنش رو تصور کردم و کلمه به کلمه کنار هم چیدم تا بهترین جمله، اولین جملهم باشه. اما وقتش که رسید، همه چی از سرم پرید.
اگر هم چیزی یادم میموند، بی فایده بود. از لحظهای که شناختمش، اختیار زبونم، دست دلم بود! دلی که خودش هم حال عجیبش رو نمیفهمید! (:
کنار مزار محسن که رسیدم، عطرش تو وجودم پیچید و بهانه دستم داد تا دوباره بغض کنم.
سرش پایین بود. منو نمیدید. سرخم کردم و با صدایی که میلرزید، گفتم: «چقدر دلم برای بوی عطرت تنگ شده بود!»
نمیدونستم بهترین جمله رو گفتهم یا نه؛ اما خوب میدونستم تو اون لحظه دلی ترین جمله رو گفتم.
لبامو از شدت بغض، محکم روی هم فشار دادم. سعید، آروم سرشو بلند کرد. از دیدن چهرهش، اشکام سرازیر شد. چشماش تر نبود؛ اما تا نگاهش به نگاهم گره خورد، اشک تو چشماش درخشید و در لحظه، قطره شد و روی پیرهن مشکیش بارید!
مردمک چشماش میلرزید؛ درست مثل لبهاش.
بغضمو قورت دادم و آروم، فقط صداش زدم: «سعید...؟»
صورتش از اشک خیس خیس شده بود. روی صورت بُهت زدهش، لبخند مهربون و آروم همیشگیش نشست. گفت: «جانِ سعید...؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
سریع از جا بلند شد. و... برای یک لحظه تموم چهارماهی که نبود از جلوی چشمام گذشت. من، که چهارماه سوختم ولی ساختن بلد نبودم. و لحظهی بعد، باز هم من بودم؛ من، که تو آغوش سعید، غرق شده بودم. (:
هم قد بودیم؛ سر من رو شونهی سعید بود و سر سعید، رو شونهی من. شونهی سعید از اشکای من خیس میشد و شونهی من از اشکای سعید. (:
چند ثانیهی اول، من سعید رو صدا میزدم و سعید منو. اما تا خواستم گله کنم، تا خواستم از دلتنگیهام براش بگم؛ سعید ناله زد و گفت: «علی دیدی چه خاکی به سرم شد...؟ دیدی دوباره جا موندم...؟ دیدی باز رو سیاهی سهم من شد...؟ داداش دیدی بازم رفیقتو نخریدن...؟»
نه فقط شونههاش که تموم تنش از هق هق شدید میلرزید. دلم از داغ دلش آتیش گرفت. دیگه اشکام بخاطر دلِ خودم نبود، بخاطر دلِ خون شدهی سعید بود که بیامان صورتم رو خیس میکرد.
- «علی، حسین هم رفت! دیدی چه عاشورایی به پا کرد؟ دیدی چه قشنگ خریدنش؟ دیدی خدا چقدر عاشقش بود...؟»
نفساش بریده بریده شده بود. از ته دا آه میکشید و با حرفاش روضه میخوند: «علی... حسین سه روز زیر آفتاب موند! میخواست ثابت کنه عاشق امام حسینه (ع)! حسین چشمش تیر خورد! میخواست ثابت کنه عاشق حضرت عباسه (ع)! حسین هر دوتا گونههاش تیر خورد! بازوش تیر خورد؛ آخه خیلی مادری بود! میخواست ثابت کنه عاشق حضرت زهراست!»
یهو از ته دل ناله کرد. گفت: «آخ نبودی ببینی... صبح هی به خونواده شهید میگفتن دیرتر بیاین... ۶ نه! ۶ و نیم! ۶ و نیم نه! هفت و نیم...
آخ علی! علی... نمیتونستن زخماشو ببندن!»
مشتش رو محکم به پیرهنم گرفته بود. از ته دل آهی کشید که احساس کردم قلب منم سوخته. گفت: «علی نبودی ببینی! قمحانه نبود که... کربلا بود!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_... ؛ از شام ِ ب
از میان ِ قبور ِ مطهر ِ شهدا که مےگذری ، خوب دقت کن ! مےشنوی..؟✨
روضه مےخواند با شهادتش ؛ هر لاله ای ڪه در آغوش خاڪ ، خوابیدھ !💔(:
ــ
و او ، برادر ِ شهید ِ ما ، #حاج_حسین_معزغلامے ، با شهادتشان ، یڪ تنه روضهی اهل بیت را زندھ ڪردند !💔(:
با گونههای تیرخوردھ شان ،
مےبرندمان به کوچه های ِ مدینه !
با بازوی تیر خوردھ شان ،
مےبرندمان پشت ِ در خانهی امیرالمومنین (؏) !
با چشمان تیر خوردھ شان ،
مےبرندمان کنار ِ علقمه !
و سه روز زیر آفتاب ِ شام ماندند تا روضه را کامل کنند ..
تا ببرندمان به آن سه روز سال شصت و یک هجری ، به کربلا !🕊
و با زخم هایے که میان آن سنگ و کلوخ ِ قمحانه خوردند ، روضه بخوانند ؛
از روز ِ عاشورا ! از پیکر هفتاد و دو تن و
از تنهایے مولا ..
و بعد برسند به تیر باران ، گودال و ..
آن سه ساعتے که پارھ پارھ کرد ؛ مصحفے را که بعد از آن ، سه روز زیر آفتاب کربلا ، بےکفن ماندھ بود !💔
و این است ؛ معجزھ ی شهدا !✨(:
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/771471
• اَخبِرنے عَن قَلبِڪ !✋🏻❤️
بمیرم برایت ..
با امید آمدی ، ناامید ميروی !💔
و تو ..
غمگین تریـن جمعـهی سالے !💔(:
ــــــــــ
• آخرین جمعهی ماھ محـرم !✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
✨ ؛
مےآیۍ و از پس عمرۍ ڪه چمن تشنه است ، بـھ لعل لبانت ؛ نینوایش را فرات مےدهے ... چرا ڪه:
اینجا کسے به فڪر چمنهاۍ تشنه نیست ..
انگــــار قلب بودنمـــان دشــت نینـــواست 🥀
ما در حضـور ممتـد شب ها شڪستهایم !
اۍ قاصد سپیدھ بگو خانهات ڪجاست؟❤️(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• یا مولانا یا صاحب الزمان (عج)🌱
• #امام_زمان(عج) ...
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
AUD-20220827-WA0014.mp3
4.3M
🎧 ؛
هرچه گویـد عشق گوید ،
هرچه ساز و عشق سازد !💛(:
- امام خمینے -🌱
[ 🌸 ] ــــــــــ ـــــ ـ
• بخشے از عاشقانه ابوحمزھ ثمالے ، قطعهاۍ بـھ نام ِ "دل بردۍ"💕!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
🎧 ؛ هرچه گویـد عشق گوید ، هرچه ساز و عشق سازد !💛(: - امام خمینے -🌱 [ 🌸 ] ــــــــــ ـــــ ـ • بخش
[ #نوانگــٰار 📸🎼 ]
- از تو نافرمانے ڪردیم !💔
وحالآنڪهامیدواریمگناھࢪابرمابپوشانے✨
هدایت شده از |⛅️ شمـالِایتـا 🥀🌱'🌧🌱|
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
💔ولی ارباب ؛ ما رو ببخش که جون ندادیم ، توی روضههای شما #محرم #امام_حسین #اربعین
برمےگردم و
تمام ِ محرم را یکبار دگر مےنگرم .✨
هفته به هفته ،
روز به روز ،
ساعت به ساعت و ..
لحظه به لحظهاش "احلے مِنَ العسل" بود🕊
و برای یک سال ، بغضے آرام و لبخندی شیرین را با دست و دلبازی بهمان هدیه کرد !❤️(:
-
محرم امسال از لطف خدا لبریز شد🌱؛ فقط ..
همینکه توانستیم آخر محرم را ببینیم
نگاھ های پر مهر امام حسین (؏) را مرور کنیم
و ..
برگردیم و دقایق عاشقے را با شمارھ دوبارھ عاشقے کنیم ،
معرفتے حساب کنیم ؛ پروندھ و رویمان را یکجا سیاھ کردیم !
آخر ..
قرار نبود پای ِ روضه ها زندھ بمانیم !💔(:
﹝شھید مصطفے چمران🕊'!﹞
همسر شهید بزرگوار ، دربارھ اهتمام وۍ بـھ تهجد و راز و نیاز با خداوند مےگوید: «نیمه هاۍ شب ڪه مصطفے براۍ نماز شب بیدار مےشد ، من طاقت نمےآوردم و بـھ او اصرار مےڪردم ڪه کمے استراحت ڪند ؛ وگرنه بیمار مےشود ؛ چون در طول روز فعالیتش زیاد بود و فرصت استراحت ڪردن نداشت! ولے او در جواب من مےگفت:
«تاجر اگر از سرمایهاش خرج ڪند ، بالاخرھ ورشڪست مےشود ، باید سود دربیاورد تا زندگےاش بگذرد . ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشڪست مےشویم !❤️((: »
ــــــــــــــــــــ ـــــ
• #سیـرھشھدا '!🌷
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
برمےگردم و تمام ِ محرم را یکبار دگر مےنگرم .✨ هفته به هفته ، روز به روز ، ساعت به ساعت و .. لحظه
باشد برو ..
پشت ِ سرت آب مےریزم که زودتر برگردی !✨
ولے ..
بدان که تو زِ من ، یڪ "جان" طلب داری !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
باشد برو .. پشت ِ سرت آب مےریزم که زودتر برگردی !✨ ولے .. بدان که تو زِ من ، یڪ "جان" طلب داری !❤️(:
#امام_حسین (؏) ؛✨
من از شما مزد نوکری را نخواستم ..
تنها مرا بخاطر ِ کم کاری ام ببخشید !💔(:
ولے ..
ولے ..
ولے ..
بیاین تصمیم بگیریم زندگیمو همونطوری کنیم که تو حدیث معروفے که همه شنیدیم، تعریفش کردن !✨
کسے که کل یومش عاشورا و کل ارضے که روش قدم مےذارھ کربلا باشه که نیاز نیست با محرم وداع کنه ..!❤️(:
تاریخ مےخواد خودشو از ماھ #ارباب محروم کنه ، به خودش مربوطه !
ما زندگیمون ، هر لحظه محرمه !✋🏻(:
الهی به رقیه..
شروع کنید زمزمه کنین این ذکرو تا مرز ها باز بشن
ما ک هیچ..
زائرای آقا دست خالی با دل شکسته برنگردن! :)
گناه دارن بخدا.. 💔
ـــــ ـ✨
بـھ نام خــداۍ محــرم
بـھ نام خداۍ شھیدان
بـھ ذڪر شریف حسین'؏ جان !❤️(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ــــــــــــــــــــ ــ
"و با بغضے گلوگیر .."
از ودا؏ با ماھ محرم ،💔
نوش ِ جانتان ؛✨
یڪ قسمـت از #ملجـاء جـان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
خشکم زد. قلبم داشت از جا در میومد! مونده بودم که سعید از شهید و شهادتش میگه یا... از هر روضهی محرم، یک جملهش رو تکرار میکنه...؟
نمیدونستم از سوریه و همین چند روز پیش حرف میزنه؛ یا رفته جایی وسط تاریخ و... یک چشمش به گودال و علقمهست، یک چشمش به مدینه، بین کوچه ها!
تقصیر من نبود.
حسین با شهادتش، چهارم فروردین هزار و سیصد و نود و شش رو برای همیشه از تقویم پاک کرد و به جاش، بین سوم و پنجم فرودین، با خونش نوشت: دهم محرم سال شصت و یک هجری!
حسین بیست و سه سال دوید و آخر، چهارم فروردین به کربلا رسید!
حسین رسید.
درست لحظهای که تنهاترین سردار بین میدون بود. یک عمر روضه ها رو شنید و خوند؛ اینبار روضه ها رو چشید و بعد خوند! حسین چشمش رو داد، تا روضهی "منی تک قویما علمداریم؛ اویان" رو بخونه! حسین، تیرها رو به جون خرید، تا روضهی هفتاد و دو تیر رو بخونه!
و حسین... روی سنگ و کلوخها افتاد و استخوان و دندان داد؛ تا روضهی گودال بخونه، روضهی سه ساعتی که سنگ و نیزه و چوب و...، بیقرار بوسه به پیکر امامشون شدن!
روضهی زخمی که روی زخم اومد. آخه ۱۹۵۱ زخم که روی یک بدن جا نمیشه...!
و سه روز... درست سه روز زیر آفتاب موند تا از حرارت خاک ها، داغ دلش رو تازه کنه و جای تموم روضهها، به خورشید و بیوفاییش شکایت بکنه!
و حسین...
حسین، لهوفِ مجسم بود! (:
دل من شکسته بود اما دل سعیدی که هر چی من شنیدم، دیده بود؛ بیش از تصور من شکسته بود. دلم میخواست حالا که اینقدر حسین رو میشناسه، بیشتر از شهیدی بگه که برای منِ غریبه هم رفاقت کرده. اما سعید نمیتونست به خاطرات برگرده. قلبش دیگه جایی برای شکستن نداشت! دیگه نفسی برای آهِ حسرت کشیدن نداشت.
حالش هر لحظه بدتر میشد. قلبش تند و محکم میزد، اینقدر که ضربانش رو احساس میکردم. دست و پاش شل شده بود و به زحمت روی پا میایستاد. توی اون چهارماه، ضعیف شده بود؛ بعدِ روضهی مجسمی که دیده بود، شکسته شد!
کمکش کردم و کنار مزار محسن نشستیم. من به درخت تکیه کردم و سعید، سرشو رو سینهی من گذاشت و هق هق کرد. از چیزهایی که دیده بود گفت و هق هق کرد. حسین، حسین گفت و هق هق کرد!
زمان میگذشت اما از شدت گریههای سعید کم نمیشد. انگار آتیشی که تو دلش به پا شده بود، خاموش شدنی نبود و فقط، شعله میکشید و هر لحظه، بیشتر وجودش رو میسوزوند!
نگرانی تموم وجودم رو گرفته بود. یاد ترکش تو سینهش بیشتر نگرانم میکرد. باید آرومش میکردم اما هیچ آبی، پیش شعلهی دلش، چاره ساز نبود!
نگاهم به مزار محسن افتاد. چشم دوختم به عکسش و زیرلب گفتم: «منو ببخش... نمیتونم رفیقتو آروم کنم.. آخه اشکاش به هق هق رسیده محسن، خودت بهتر از من میدونه که کارد به استخونش میرسه که هق هق میکنه! دیگه نمیشه آرومش کرد...»
لبخند چهرهی محسن پیش چشمم پررنگ تر شد.
یعنی میشد، اما نمیدونستم چطور..!
سعید همچنان ناله میکرد. صدای نالههاش جیگرم رو آتیش میزد. سرشو بوسیدم. دو دستمو دورش حلقه کردم و سفت در آغوشش گرفتم.
میخواستم آرومش کنم، اما انگار داغ دلش رو شعله دادم که آه کشید گفت: «آخ علی... کسی نبود حسین رو تو بغلش بگیره! حسین تیر که خورد، افتاد روی سنگ و کلوخا، وجودش شکست!»
و دوباره، از اول شروع کرد به هق هق کردن.
دستامو از هم باز کردم و با درموندگی خیره شدم به مزار محسن. آروم زیرلب زمزمه کردم: «چه فرقیه بین حسین و سعید...؟ حتی الان سعید تنها تر حسینه... اون موقع کسی نبود حسین رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه، الا امام حسین (ع)، الان هم کسی نیست که سعید رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
برای یک لحظه حواسم پرت شد و بیاختیار، بر وزن جملهی قبل، ادامه دادم: «الا امام حسین (ع)...!»
وقتی جمله رو زمزمه کردم، تازه فهمیدم چی گفتم! لبخند، تموم صورتم رو گرفت. خیره شدم به عکس محسن و گفتم: «فروا الی الحسین (ع)...؟»
نگاهش باهام حرف میزد. احساس میکردم با لبخندش، تاییدم میکنه. بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت: «از تموم غمای عالم، فروا الی الحسین (ع)! همون امام حسینی که یه عالم رو بدهکار روضههاشون کردن! روضههایی که به پاشون باید جون داد ولی... دست نوازش امام حسین (ع) به دلای شکسته و دعای مادرشون، خانم فاطمهی زهرا (س) نمیذاره از غم آقا دق کنی، هیچ؛ بعد سنگین ترین روضهها هم، زیباترین آرامشها رو داری! (: »
سر خم کردم و خطاب به محسن گفتم: «خیلی مردی رفیق!»
سعید با داغی که به دلش بود، مرز های بهم ریختن رو جا به جا کرده بود! حتم داشتم کلمهی آرامش هم رو هم نمیشناخت؛ براش غریبه شده بود!
سعید غرق شده بود، به کشتی نجات نیاز داشت! به زیباترین آرامشها! و پس... روضهی ارباب لازم بود! (:
سرمو به تنهی درخت تکیه دادم و روزی که تو بیمارستان، از سعید خواستم برام تعریف کنه تو روز عاشورا با امام حسین (ع) چیکار کردن رو مرور کردم. همون روز که برای اولین بار، چشیدم که از غصه مُردن، یعنی چی! (:
سعید اون روز حرفی نزد، فقط دم گرفت به مداحی. حالا نوبت من بود که حرفی نزنم، فقط دم بگیرم به مداحی:
- «نیزه... میرفت و برمیگشت. چشماش... باز و بسته میشد. هرکس... تو مقتل میومد، اونقدر... میزد خسته میشد.»
صدای نالهی سعید تو گلزار شهدا پیچید. چشمام از اشک داغ شده بود. پلکامو روی هم فشار دادم و صدا زدم: «یاحسین (ع)! مددی مولا!»
و با بغض دوباره دم گرفتم: «زود راحتش کنید... رو تنش پا نذارید! کمتر اذیتش کنید... پیراهنش رو نه! میدونید کیه میخواید هتک هرمتش کنید...؟»
بغضم شکست. به گریه افتادم: «آی نامسلمونا! باید اول بکشید... بعدا غارتش کنید!»
اشک صورتم رو خیس میکرد. داشتم سنگین ترین مداحی که به عمرم شنیده بودم رو میخوندم. قلبم تیر میکشید. نفسم گیر کرده بود. اما چیزی مانعم میشد که نخونم..
صدای پر درد سعید، غمم رو بیشتر میکرد. صدام میزد: «آخ علی... علی... علیاکبر...!»
و من فقط میتونستم بگم: «جانم... جانم... جانم...!»
از مرور بیت های بعد، دستام، همراه صدام، شروع به لرزیدن کرد. اشک مثل چشمه از چشمام میجوشید و صورتم رو خیس میکرد. بریده بریده، شروع کردم به خوندن:
«لبهاش... مثل چوب خشکه! تشنهست... دائم از حال میره!»
به هق هق افتادم. کلمات به سختی از دهنم بیرون میومدن: «خواهر... روی تل ایستاده! مادر... توی گودال میره!»
نفسم بالا نمیومد. احساس میکردم کسی قلبم رو توی مشتش مچاله کرده که با هر ضربان، خون به سختی و شدت از قلبم پمپاژ میشه!
نمیدونستم سعید متوجه میشه چی میگم یا نه؛ اما میدونستم، زمزمه آهنگِ متنِ این روضهی معروف هم، برای یک شب تا سحر ناله زدن کافیه! میخوندمش، هرچند که از شدت گریه، نامفهوم!
- «آتیش به ما نزن! اینقدر پنجه روی خاک کربلا نزن! رو سینه اومدن... زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن!»
رسیدم به لحظهای که احساس کردم جون داره از تنم بیرون میره. پیش جملاتی که میگفتم، کم آورده بودم. گریههام تاب مقابله با روضه رو نداشت؛ برای کلماتی که کنار هم چیده میشدن، اشک و ناله و ضجه کافی نبود؛ فقط باید جون میدادم!
اصلا اینهمه شعر لازم نبود...
مولایِ منن! آقایِ منن! امام منن!
امام حسین (ع) ِ منن که روی خاکا دست و پا میزنن...
و من، با همین یک جمله، هزار بار مُردم! همین یک بیت برای یک عمر سوختنِ من بس بود...!
امامِ منن روی خاکا...!
اماممو کشتین...! آقامو کشتین...!
دو تا دستامو روی صورتم گذاشتم و مصرع آخر رو ناله زدم: «زیر دست و پاهاشون اینقدر دست و پا نزن...!»
سعید با روضه سوخت و اشک ریخت اما نهایتا شمع شعله ورِ دلش، آب شد و آروم گرفت.
همه چیز مثل تموم روضهها شیرین بود. فقط حیف! حیف که دست نوازش امام حسین (ع) به شمعِ دل منم نِشَست و... باز هم نشد که پای اون جمله، بمیرم!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "#قسمت_... ؛ از شام ِ ب
- بخوان بـھ دیدھۍ دل ، روضهۍ دل ... به دست دل و براۍ عزیزترین آقاۍ دلھا !💚(:
+ https://abzarek.ir/service-p/msg/794706
• ولے از حال دلتون بگید ، با دل مےخونیم و لاجرم به دل میشینه💕'!
منتظریم رفقا .✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨