✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" #قسمت_سوم ؛ جاماندهام" 📜
خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو میبستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم میچیدم فکر میکردم.
چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، تطبیق دادم و تصور کردم.
همه چیز خوب پیش رفت تا سوالی توپ شد و دومینوی مرتب ذهنم رو خراب کرد: چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟
با نا امیدی نگاه از آینه گرفتم. چشمم که به گوشیم افتاد ، جمله حسام تو گوشم پیچید: «باباش مدافع حرم بود...»
با کنجکاوی رو تختم نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو بالا آوردم و سرچ کردم:
«مدافعان حرم چه کسانی هستند؟!»
نت ضعیف اتاق کار دستم داد و سایت با تاخیر زیادی باز شد. صفحه که بالا اومد،
سایت اول رو باز کردم و باز منتظر نشستم.
- «علی اکبر! مادر؟!»
با صدای مامان از جا بلند شدم: «جانم مامان؟!»
از در اتاق بیرون رفتم. دم پله ها ایستاده بود.
خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباسی که به تنم بود، پرسید: «جایی میری؟!»
بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت، آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: «آره!»
- «کجا؟!»
+ «خونه یکی از دوستام.»
دروغی که گفتم صدای ِ وجدانم رو درآورد . اما باید میفهمید که چارهای جز دروغ گفتن نداشتم ! جو خونوادگی ما پذیرش اسم شهید رو نداشت !
مامان مکثی کرد و گفت: «کی برمیگردی؟!»
شانه بالا دادم: «نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم»
- «اما... خالهت اینا دارن میان...»
لازم نبود مامان ادامه بده. میدونستم وقتی خاله میاد، همه با هر شرایطی که دارن باید خونه باشن! اون مراسم برای من ارزشی که برای سعید و حسام داشت رو نداشت اما .. از اینکه نمیتونم برم، غم عجیبی به دلم نشست. احساس این هم شبیه احساس همون بیت بود ..
به گفتن «باشه» ای بسنده کردم و برگشتم تو اتاق . در رو بستم و همون جا دم در خودمو سر دادم و نشستم.
گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: «سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم!
نمیتونم بیام .. شرمنده ..»
روزایی که سعید نمیتونست تو برنامه ها و اردو های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: «بهم نگین سعید! من سعادتمند نیستم! من جاموندهم!»
دلیلی نداشت که بتونم اما حالش رو درک میکردم . انگار شده بودم بچه بسیجی دو آتیشه که تقدیرش رو پای اشتباهاتش میذاره و غصهش رو میخوره!
بدمم نمیومد .. در عین غم انگیز بودن، حس جالبی بود ..
احساس میکردم اختیار انگشت هام رو ندارم . حروف رو پشت هم چیدم و برای سعید فرستادم : «جاموندهم!»
گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم!
به سنگینی از جا بلند شدم...
از جلو آینه که رد شدم ، نگاهی به خودم انداختم . چهره آشنا میزد ولی .. این اخلاقیات رو نمیشناختم .
پوفی کردم و سمت تختم رفتم که چشمم به به گوشم افتاد و یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم...
نشستم و دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم :
«مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عدهای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند.»
خواستم ادامش رو بخونم اما با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: «بفرمایید!»
با داخل شدن بابا، برای احترام، سرجام ایستادم: «سلام بابا؛ خسته نباشید.»
بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید.
بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش میکرد.
صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا نمیخوای ازدواج کنی؟»
چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: «ازدواج؟ چه وقته ازدواجه پدر من؟»
لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: «خوبه! خوشحالم!»
متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم میکرد.
تو چهارچوب در ایستاد و گفت: «خالهت داره میاد. حاضر شو بیا پایین!»
«چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامهی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام شدم . چقدر سخت بود دل کندن از این پیراهن مشکی !
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_سوم ؛ جاماندهام" 📜
پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت.
ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو تو جیبم فرو کردم.
خاله و هیئت همراه همیشگی! ، داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم.
یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد!
وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من ایطور میگذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی میگذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش دارم ، خیلی دوسش داره ؛ کلافه میشدم. من باید الان اونجا میبودم ! دلیل این اشتیاق مهم نیست ؛ فقط مهم اینه که هست و بودنش قطعا طبیعی نیست .. پس هر طور که شده باید بهش میرسیدم!
میلاد پسرخالهم، زد رو پام و پرسید: «چیه؟! چرا اینقدر دمقی؟!»
لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...»
سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم ! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح ؛ دقیقا چیزی که حداقل الان تو وجود من پیدا نمیشد !
وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!»
چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!»
بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم.
به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟!»
صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...»
- «خوبی؟!»
+ «شکر .. چیکار داشتی؟!»
- «پیامام رو ندیدی؟!»
+ «نه. فرصت نشد.»
خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم ..
سلام فدایی حسین (؏)..
سلام مدافع حرم ..»
دلم لرزید و بیاختیار بغضم گرفت.
- «الو علی اکبر؟!»
بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!»
و بیصدا زدم زیر گریه!
از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟»
- «مهمون اومده برامون! گفتم که!»
+ «خب بهشون بگو باید بری!»
- «میدونی که نمیشه!»
مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟!»
صدام ریز میلرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام!»
لحنش عوض شد و با مهربونی گفت:
«پس شهید دعوتت کرده...»
متوجه منظورش نشدم. مگه میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟
سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!»
ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!»
گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه ای که از مداح شنیدم و صدای گرفتهی سعید بود!
چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن: «شهید؟!»
متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد...
کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه ..؟
یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد!
دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و رفت سمت آیفون .
نفس راحتی کشیدم و ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم.
چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میکرد.
بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!»
نفهمیدم چی شنید که باشه ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر؛ با تو کار دارن!»
بابا به جای من پرسید: «کی بود؟!»
- «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستش تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!»
از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!»
جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!»
چشمی گفتم و سریع رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست.
سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، دوییدم بیرون.
در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم!
کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود!
با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم که لبخند زد، فقط یه جمله گفت و بعد ازون کلمه ای حرف نزد! گفت:
«خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
آمدم آرام بگویم "شب به خیر" . . .
گریہ هایے کودکانہ بر صدایم خط کشید :)💔
- جانمبہفدایدلِبےتابرقیہ'س'✋🏻🌿
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
آقا!نمےآیے؟! :)✨
00:00 ' اللهمعجللولیڪالفرج🌿💚
تسکین دل غمدار مهدی 'عج' صلوات!💔
هدایت شده از حسینیهامامحسنمجتبی(علیهالسلام)
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش،
اول حرفی که زد این بود:
- من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش، اول حرفی که زد این بود: - من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
هیئتیها! محفل سه ساله رو از دست ندید'💔
کربلای همه ما دست دختر اربابه!✨✋🏻
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .💔(:
- باباجان
حرمله چشم چران است،
بدم میآید'💔!
امونازدلبیتابرقیه'س' . . .!
مداحی آنلاین - این پا و اون پا نکن بابا - مهدی رسولی.mp3
5.94M
#حاجمهدی'🎙
اینپاواونپانکنبابا . . .
چشمامودریانکنبابا . . .
#یارقیہدستموبگیر :)💔
- #دوخطروضہ'🥀
میگن حضرت رقیہ 'س'
همچین کہ سر بابا رو بغل گرفت؛
سرشو نزدیڪ گوش بابا کرد! گفت:
بابا شما چیزی نپرس از گوشوارھ . . .💔
من هم ازانگشتر نمیگیرم سراغے . . .💔
- نوڪرتبراتبمیرھخانم 😭✋🏻
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
#برگےازخاطرات'💕
گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞
گفت: یہ ذڪر بهت میگم
هر بار گیر ڪردی بگو، من خیلی قبولش دارم؛
گرهیڪار ِمنم همین باز ڪرد❤️
(آخہ خودشم بہ سختـی اجازهی خروج گرفت)
گفتم: باشہ داداش بگو.
گفت: تسبیح داری؟
گفتم: آره.
گفت: بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...💕
حتمـا سہ سـالہی ارباب نظر میڪنہ،
منتظرتم!
. . .و قطع ڪردم!
چشممو بستم شروع ڪردم:
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها
الهی بالرقیہ سلاماللهعلیها...✨
۱۰تا نگفتم ڪہ یهو گفتن:
این پنج نفـر آخرین لیستہ، بقیہاش فـردا‼️
توجہ نڪردم همینجور ذڪر میگفتم ڪہ یهو اسمم رو خوندن!
بغضم ترڪید با گریہ رفتم سمت خونہ حاضرشم.
وقتی حسین رو دیدم گفتم: درستشد😭!
اشڪ تو چشمش حلقہ زد و گفت:
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
- شھیدمدافعحرمحسینمعزغلامے🌿✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#برگےازخاطرات'💕 گفتم: حسین دارم از استرس میمیرم😞 گفت: یہ ذڪر بهت میگم هر بار گیر ڪردی
- امروز روزشہ رفقا!✋🏻✨
چیزی تا غروب نموندھ ها!🚶♂
روز سہ سالہ دارھ تموم میشہ ها'💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- امروز روزشہ رفقا!✋🏻✨ چیزی تا غروب نموندھ ها!🚶♂ روز سہ سالہ دارھ تموم میشہ ها'💔!
بیا و همین الان یه تسبیح 📿
بردار و بگو "الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...
به نیت اینکہ اربعین ڪربلا باشے!😍🕊
از خود شهید هم اخلاص بخواھ✋🏻🌿
- منم دعا ڪن :)💔!
1_279298537.mp3
13.52M
#داداشحسین'🎙
✨- دلبـــرمے رقیہ ۜ
✨- سـرورمے رقیہ ۜ
✨- مثل یہ تاج شاهے . . .
رو سرمے رقیہ 'س'❤️
- مدد بےبے رقیہ'س' :)💔
- بانوایدلنشینِ
شھیدحسینمعزغلامے💕✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
"الهی بالرقیہ سلام الله علیها"...✋🏻🌿
- دیگہبسہدوری! بسہصبوری!
ڪمآوردممنازدوری . . .💔
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
『~💚🖇•』
آقاجانمونامامزمان‹عج›'❤:
من برای هر مؤمنے ڪہ
مصیبتِجدِشھیدم را یادآور شود
سپس برای تعجیلِ فرج وتایید
من دعا نماید؛ دعامیڪنم✨
#اینصاحبنا؟ :)
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
『~💚🖇•』 آقاجانمونامامزمان‹عج›'❤: من برای هر مؤمنے ڪہ مصیبتِجدِشھیدم را یادآور شود سپس بر
- مےخوای آقا برات دعا ڪنن رفیق؟!
پس دست بہ کار شو!
یہ تسبیح بگیر و هر چند تا کہ میتونے،
بگو: اللهمعجللولیڪالفرج'🌿!
بعدم در حد یہ پیام کوتاه
به مخاطبینت خبر بدھ کہ:
چهارمین روز از عزای ارباب رسیدھ.!
السلام علیک یا شیب الخضیب :)💔'!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
قسم به عصمت زهـرا 'س'
که تا زمان ظهـور . . .🌿
عزای غربتِ مهـــدی 'عج'
کم از محـــرم نیست💔!
💕اللهمعجللولیڪالفرج💕
『قرارگاهشھیدغلامے✨』
- سلامعلیکم ✋🏻
بزرگواران؛ با عرض شرمندگی . . .
دیروز بسیاری مشغله ها، مجال آماده کردن
و ارسال پارت جدید رو نداد'💔!
ان شاالله به شرط حیات امروز در دو مرحله،
دو پارت پرحجم تقدیم نگاهتون میکنم'🖇!
ارادتمندشما: نوڪرالحسن'🌿
درپناهحق✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت ۳۰ : ۲۱ ✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
- پارت جبرانے ✨
عاشقانہیِداستانےِ『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜
با دیدن کوچه بی تردد و ساختمون خالی،
ته دلم خالی شد!
در ماشین رو باز کردم و قدم های سستم رو تا داخل ساختمون کشیدم.
همه وسایل جمع شده بود و جز چند نفری که محیط رو مرتب میکردن، کسی داخل نبود.
از شدت بغضِ گلوم، چونم میلرزید.
دست به دیوار کنارم گرفتم و سرمو آروم بهش کوبیدم: «جاموندی علی اکبر! جاموندی بی لیاقت!»
نمیدونستم این جملات، از کجا به زبونم میاد اما هر چی بود آرومم میکرد!
دلی که تازه میخواست پر پر بزنه و حال کبوترای عاشق رو بچشه، حالا تو اولین پروازش به در بسته خورده و ناکام روی زمین افتاده، از ندیدن شور و شوق مراسم، بی قراری میکنه!
تو حال خودم گریه میکردم که کسی گفت: بچه ها بیاین پیکر رو ببریم.
گوش هام تیز شد ! صدای صلوات تو ساختمون پیچید و همه از گوشه گوشه ساختمون به یه سمت رفتن .
نفهمیدم چطور کفشامو درآوردم و خودمو تو ساختمون پرت کردم . به ثانیه نرسیده خودم رو بالای تابوتی دیدم که پرچم ایران دور تا دورش پیچیده بود و عطر گل محمدی اطرافش رو پر کرده بود .
زانوهام شل شد! من درکی از لفظ شهید نداشتم ، نمیدونستم چرا بعضی ها تا این حد بهشون علاقه دارن و مدام آرزو میکنن شبیهشون بشن ؛ اما الان دیوانه وار عاشق این پیکر و این تابوت شده بودم!
رو زمین نشستم و جلوی چشای متعجبی که خیره به حرکاتم بودن، خودم رو روی تابوت انداختم!
بی توجه به غروری که همیشه مانع میشد که جز تو تنهاییام اشک بریزم، صدای گریهم رو آزادانه بالا بردم ..!
سعید همیشه میگفت: «وقتی کاری رو انجام میدی که نه دلیلی برای انجامش داری نه منطقی برای توجیهش ، بدون کار کارِ دلته! سعی نکن بفهمی چه خبره که جریان دلیه!»
شده بودم مثال حرف سعید! بی دلیل، دلم شکسته بود و به چشمام التماس میکرد گریه کنم! نفس کم میاوردم و هق هق کردن حالمو جا میاورد ..
هق هق کردن پیش تابوتی که بغل کردنش بهم حس امنیت و آرامش میداد. مثل آغوش محکمی بود که با هر ناله، نوازشم میکرد . (:
من حتی حرفی برای گفتن نداشتم. اسمی هم نمیدونستم که بین گریه هام صداش بزنم.
من فقط زار میزدم!
همیشه میترسیدم بین گریه هام بگن گریه نکن! مرد که گریه نمیکنه! اما اینجا، دورتادورم رو مرد هایی گرفته بودن که ابر بهار پیش چشماشون تعظیم میکرد! جایی که من میتونستم تا صبح گریه کنم! جایی کنار این شهید ..
وقتی سربلند کردم، تیکه پرچمی که زیر صورتم بود، خیسِ خیس بود! دستی به صورتم کشیدم که کسی کنارم نشست. سرچرخوندم . سعید بود که با چشمای سرخ و صورت خیس، بهم لبخند میزد.
نگاهش زبونم رو باز کرد. پرسیدم:
«من چم شده سعید؟! خودم نمیفهمم دلیل این همه بی تابی چیه! لااقل تو بهم بگو!»
خندید و گفت: «خریدنت پسر! خوش به سعادتت...»
یه کلمه از حرفشو نفهمیدم! وقتی توضیح بیشتری نداد، کلافه تر از قبل، پرسیدم: «یعنی چی؟! مگه من وسیلهم؟! چی میگی سعید؟! یه جور حرف بزن منم بفهمم!»
زد رو شونم و گفت:
«چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنیست آن بینی! روایته عشقه رفیق!»
از جا بلند شد، خواست بره که دستش رو کشیدم: «تو الان چی گفتی؟!»
سریع رو پا ایستادم: «یه... یه بار دیگه بگو!»
لبخندی زد و دست رو قلبم گذاشت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست آن بینی!»
ضربان قلبم بالا رفته بود! دیشب تو خواب؛ حالا تو بیداری! این تکرار ها اتفاقی نیست!
- «بعدش... بعدش چی گفتی؟!»
مکثی کرد و گفت: «گفتم... این حال تو روایت عشقه!»
سرمو انداختم پایین و به موکت چشم دوختم!
زیرلب پشت هم تکرار کردم:
«روایت عشق! روایت عشق! روایت عشق!»
چشمامو بستم و عکس جلد اون کتاب، پشت پلکام نقش بست! ذوق زده سر بلند کردم: « سعید! یادم اومد!»
- «چی یادت اومد؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
" ادامه #قسمت_چهارم ؛ جاماندن، نرسیدن نیست!" 📜
هر ثانیه تیکهای میشد که پازل ذهنم رو تکمیل میکرد !
از شوق روی پا بند نبودم . انگار که توی رویام قدم میزدم ، دور تا دور ساختمون میچرخیدم!
سر که بلند کردم، چشمم به پیکر شهید افتاد. روی دست چند نفر جلو میرفت و از ساختمون خارج میشد.
خیره موندم به تصویر رو به روم و قلب پازل ذهنم رو دیدم . قلبم ریخت! پاهام شل شد و روی زمین افتادم.
سعید که دور تر ایستاده بود دویید سمتم و کنارم نشست: «چیشد علی اکبر؟ خوبی؟»
نگاهم به پیکر شهید بود که قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت. دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما از شوق، تعجب و شاید سردرگمی صدام درنمیومد.
سعید صورتم رو سمت خودش گرفت و با نگرانی گفت: «علی اکبر چرا حرف نمیزنی؟ چیشد یهو؟!»
به چشماش خیره شدم و به زحمت گفتم: «شـ.. شهید! اون میز.. میز نبود! پـ... پیکر شهید بود!
- چی میگی؟!چی میز نبود؟ حالت خوبه؟»
با جمله آخرش سرم رو انداختم پایین و دستامو رو صورتم گذاشتم: «نه سعید! نه!»
نذاشت راحت گریه کنم! سرمو به زور بلند کرد و گفت: «خب حرف بزن داری سکتهم میدی!»
به زحمت آب دهنمو قورت دادم و همینطور که آروم اشک میریختم تو رویای دیشب غرق شدم:
«دیشب خواب دیدم یه جاییم ..
از جایی که بودم یه نوری رو میدیدم که اینقدر قشنگ بود چشمم راحت نمیتونست نگاش کنه!
رفتم سمت نور . دیدم رو یه بلندی، شبیه میز، یه کتابه. از دیشب تا همین الان هر چی فکر کردم اسمش یادم نیومد. اما الان که تو گفتی یه چیزایی یادم اومد. رو جلدش نوشته بود: روایت عشق!
رفتم برش داشتم و صفحه هاش رو ورق زدم ولی همش سفید بود! همش!
دقیقا وقتی داشتم ناامید میشدم، دیدم پایین صفحه آخرش نوشته بود:
چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
سعید مات و مبهوت حرفای من خیره به چشمام بود که کنترل اشکامو از دست دادم و گفتم:
«ولی سعید! اون کتابه روی میز نبود؛ رو تابوت شهید بود!»
وقتی دیدم سعید، با اشک، میخنده، فکر کردم باور نداره! دوتاشونه هاشو گرفتم و صدامو بی اختیار بالا بردم:
«سعید به خدا راست میگم! همین شهید بود سعید! خودش بود!»
سرشو تکون داد و اشکاشو پاک کرد، گفت: «باور دارم .. خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!»
از کلافگی، بیشتر گریهم گرفت: «چرا همتون همینو میگین؟ خب به منم بگین منم بفهمم چه خبره!!»
دستامو رو صورتم گذاشتم که کسی دست رو شونهم گذاشت. سرچرخوندم، میثم بود!
پسر همین شهیدی که روی دست میرفت ..
رو صورت خستهش لبخند کمرنگی بود! با نگاهش، به کتاب تو دستش اشاره کرد و با لحن بی جونی پرسید: این کتاب نبود؟!
حتی احتمال اینکه کتاب رو پیدا کرده باشم هم حالم رو خوب میکرد. اشکامو پاک کردم و با ذوق کتاب رو از دستش گرفتم. رو جلدش نوشته بود: روایت صحرای عشق ..!
تند تند صفحه هاش رو ورق زدم اما تک تک برگه هاش پر بود.
نا امید ازینکه این کتاب، اون نیست؛ به صفحه آخر رسیدم اما با دیدن بیتی که گوشه صفحه آخر نوشته شده بود، قلبم ریخت:
«چشم دل باز کن که جان بینی!
آنچه نادیدنیست، آن بینی!»
حیرت زده نگاهم رو به صورت میثم دادم. لبخندش پررنگ تر شد، کنارم نشست و گفت:
«این دست خط باباست!»
چند ورق دیگه رو رد کرد و با اشاره به بالای صفحه گفت: «اینم خون باباست!»
بغض گلوش رو گرفت اما با نفس های عمیق مهارش کرد. صداش عجیب رنگ حسرت داشت: «تا آخرین لحظه کنارش بوده ..!
این ورقا یادگار نوازش های پرمهر و پدرانشه!
اینا لحظه آخر دست بابا رو بوسیدن ..! (: »
برای غم تو صداش میشد ساعت ها گریه کرد .
غمی که حتی قلب من رو هم اذیت میکرد!
کتاب رو تو دست من بست و نگاهش رو به چشمام داد: «مال تو باشه علی اکبر! اما قول بده مراقبش باشی!»
سخت بود حرفش رو باور کردن. دستپاچه شدم:
«چـ .. چرا داری میدیش به من؟! مگه .. یادگار نیست؟!»
سرتکون داد: «چرا! عزیزترین یادگاری که از بابا دارم!»
- «خب پس چرا...»
حرفمو قطع کرد. خندید و با بغض گفت:
«از خودش گذشتم، از یادگارشم میگذرم!»
از ته دل، سوزناک آه کشید:
«یه بار میاد میگه جاموندم اما نذار که نرسم! ؛
از خودش میگذرم! یه بار دیگه هم شب قبل تشییعش، میاد به خوابم و سفارش کسی رو میکنه که قبل من سراغ اون رفته! و بهم میگه: جامونده! اما نذار نرسه! وقتی هم رسید، نذار دست خالی بره! ؛ از یادگارش میگذرم!»
به چشمای گرد و اشکای شوقم لبخندی زد و گفت: «جاموندن، نرسیدن نیست عزیزِبابام!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یڪےهمقسمتِمامےشد،ایکاش🥀✨
آی شهدا . . .✋🏻🕊
مےشود تفحصم ڪنید؟🚶♂
غرق شدھ در میدان مین دنیا ام'💔! (:
#رفیقشھیدممددی🌿