eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
583 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" فکر کنم فهمید کم آوردم که زد زیر خنده و خودش رو بهم نزدیک تر کرد: دیگه با کسی که دو سه سالی هست با بازجو و بازجویی سر و کله میزنه، کل ننداز بچه جون! خب؟! دهنم باز موند: تو؟؟؟؟؟؟ سرتکون داد: مونده تا منو بشناسی اخوی! از تعجب شل شدم و رو صندلی وا رفتم. سعید با یه لبخند ملیحی بهم خیره شده بود. با مرور جمله‌ش سینه‌م سنگین شد. به زور نفسی گرفتم و گفتم: کم کم دارم ازت میترسم سعید! لبخندش رو خورد و گفت: سلم لمن سالمکم! حرب لمن حاربکم! تا وقتی مثل الان پاکی، نه فقط از من، که از هیچکس نترس. صداشو پایین تر آورد و گفت: من اگر امروز به اینجا رسیدم، برای این نبود که تو بگی میترسم. برای این بود که دلت قرص شه کسی هست که نترسی. از لحن و نوع بیانش حس کردم ناراحت شده. سرمو پایین انداختم و شرمنده تر از هر زمانی لب زدم: ببخشید. من... نذاشت ادامه بدم. لبخندی زد و گفت: فدای سرت... بگو ببینم تا کجا خوندی؟! به روایت عشق نگاهی کردم و گفتم: تا اونجا که مروان همه چی رو تو یه نامه کف دست یزید گذاشت! ابرو بالا داد: آها کتاب رو ورقی زدم و وقتی چشمم به صفحات قبل، اونجا که امام جوونای بنی هاشم رو صدا زده بود، رسید، آه از ته دل کشیدم و گفتم: آخ سعید... +چیشد؟! -نمیدونی وقتی اون جا رو خوندم که امام از جوونای بنی هاشم خواستن آماده بشن که اگر لازم شد دست به شمشیر ببرن، چطور قلبم از حسرت سوخت. اینقدر دلم میخواست جای جوونای بنی هاشم بودم که امامم بهم تکیه کنه و برای دفاع از خودش منو صدا بزنه... خندید و گفت: اول ببین شمشیر زن هستی بعد حسرت بخور مومن! نیم نگاهی بهش کردم و از غصه لبامو پایین دادم: درد اینه که هستم! حالا شمشیر نه... ولی هم رزمی کارم، هم تیراندازیم خوبه... اینبار سعید بود که تعجب میکرد: جانِ من؟! سرتکون دادم: پس فکر کردی این همه سالو چیکار می‌کردم؟! وقتی عضو هیچ گروه نشی و تو فعالیت ها شرکت نکنی یه جا حوصله‌ت سر میره دیگه... منم حوصله‌م سر رفت، رفتم پی رویاهام... +رویاهات؟! -اوهوم...از بچگی با پسرعموم که همسن خودمه، همش پلیس بازی میکردیم! آرزوم بود شبیه عموم، نظامی بشم... ولی خب... محبت های بابا، نذاشت خواسته‌هاشو از تنها بچه‌ش بی‌جواب بذارم. سعید از تعجب چشاش گرد شده بود: جدی میگی علی اکبر؟! یعنی تو واقعا... -آره... اصلا بخاطر همین رفتم پیِ ورزش های رزمی و تیراندازی و... حتی کامپیوتر... با اینکه میدونستم هیچوقت نظامی نمیشم، ولی دلمو خوش می‌کرد. سعید «عجب»ی گفت و رفت تو فکر... من تو حسرتِ آرزوهام، بچگی هامو مرور میکردم و سعید، در سکوت مطلق، خیره به رومیزی، به چیزی که نمی‌دونستم، فکر می‌کرد... هر دو با اومدن سفارش هامون دل از خیالاتمون کندیم. مشغول بازی با کف های روی قهوه‌م بودم که سعید صدام زد. نگاش کردم که گفت: یه چیزی هست که بدجور دو دلم بگم یا نگم! حس و حال از تنم رفته بود. آروم لب زدم: چرا؟! چند ثانیه ای مستقیم تو چشمام خیره شد و با بیرون دادن نفسش، رو میز با انگشتاش ضرب گرفت. بعد مکث کوتاهی گفت: میتونم بهت اعتماد کنم علی اکبر؟! ناراحت از سوالی که پرسیده بود، دو دستی لیوان داغ قهوه‌م رو چسبیدم: نه! نوچی کرد و گفت: علی قهر نکن! بحثم جدیه! این اعتماد با بقیه اعتمادا فرق داره! خیلی مهمه! -اولا علی نه و علی اکبر! دوما... خودت میفهمی چی میگی؟! نفس سنگینی کشید و گفت: اگر تو شرایط من بودی، درکم میکردی! نمیدونم چرا اما دلم به رحم اومد. انگشتامو تو هم گره کردم و گفتم: اعتماد برای چی؟! نگاهش رنگ امید گرفت و گفت: اینکه هر چی میگم بین خودمون میمونه! اینکه بهم قول بدی هر چی هم شد، هیچکس، هیچوقت از چیزی که امروز بهت میگم چیزی نفهمه! خندیدم و گفتم: چرا مثل فیلما حرف میزنی؟! قضیه چیه؟! سعید باز چند ثانیه ای بهم خیره شد، اما اینبار زیر نگاهش احساس ضعف کردم. ابهت خاصی رو تو چشماش حس میکردم. دستی به صورتش کشید و آروم گفت: توکل بر خدا! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف 📜" سر جاش جا به جا شد و با صدای آرومی گفت: ما دنبال یه نیروی تازه نفسیم! یکی که همه جوره رو کامپیوتر مسلط باشه و برنامه نویسی براش مثل آب خوردن باشه! شانه بالا دادم و گفتم: خودت که هستی! -نه! اولا من وقتش رو ندارم! دوما... ماهر تر از خودم میخوام! هیچ حدسی برای ربط حرفاش به خودم تو ذهنم نمیجنگید. گیج و گنگ، خیره به صورتش شدم که گفت: امروز بچه ها یه لیست از تموم کسایی که تو کشور نخبه‌ی کامپیوتر حساب میشن اما تا حالا تو سایه بودن تهیه کردن. هم مثبت... هم منفی! ضربان قلبم بالا رفت. دستام از ترسِ اینکه سعید چیزی از قضیه‌ی دو سال پیش بدونه، یخ کرده بود. سر جام جا به جا شدم و آب دهنمو قورت دادم که سعید، زیرچشمی نگام کرد و گفت: هک کردن چهارتا سایت قمار که اینقدر ترس نداره! برای یک لحظه نفسم بند اومد. به زور اکسیژن حبس شده تو ریه هام رو بیرون دادم و پرسیدم: تو... تو از کجا میدونی؟! -درسته کارت بی نقص بود و رد پایی از خودت به جا نذاشتی؛ اما هیچوقت سپاه رو دست کم نگیر... کاملا بهم ریخته بودم و کنترلی رو رفتارم نداشتم. اینقدر ترسیده بودم که لرزش دستامو به وضوح حس میکردم. حتی صدام هم میلرزید: الان... الان اینا رو برای چی میگی؟! اومدی دستگیرم کنی؟! بلند بلند خندید و گفت: کیو تو یه قرار تو کافی شاپ دستگیر کردن که تو دومیش باشی؟ -پس چی؟! دستای یخ زده‌م رو گرفت و گفت: آروم باش برادر من! درسته هک غیرقانونیه! اما تو نه پولاشونو بالاکشیدی نه اطلاعات شخصیشون رو دزدیدی! سایتشون هم که خلاف بوده جرات شکایت نداشتن! پس شاکی خصوصی هم نداری... دستامو ول کرد و گفت: اتفاقا باید ممنونت هم باشیم! -برای چی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: میدونی من برای چی اینجام؟! سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: قبل ازینکه اون لیست به دستم برسه، حرفِ جوونی که زد رو دست بچه های ما و جلوتر از اونا کاسه کوزه‌ی سایت های شرط بندیِ یه تیم کشوری رو جمع کرد، نقل محافل بود. همه میگفتن اگر باهامون راه بیاد، بهترین گزینه‌ست. و من وقتی به درستی این انتخاب، اطمینان پیدا کردم که اسم تو رو تو پرونده دیدم! رفتم پیش رئیسم و تو رو معرفی کردم. به عنوان کسی که در عین مهارت بی‌نظیر، معتمد منم هست. نمی‌تونستم چیزی که از ذهنم می‌گذشت رو باور کنم. با لکنت پرسیدم: ا... الان... یـ... یعنی... لبخندی زد و گفت: یعنی اومدم بگم می‌تونی رو سفیدم کنی؟ اینبار از ذوق نفسم بند اومده بود. لبام از خوشحالی میخندید و چشمام از اشک شوق تار شده بود. سخت بود باور رسیدن به یک قدمیِ آرزویی که هیچ وقت فکر نمی‌کردم بهش برسم! سخت بود باور اینکه اگر به حرف بابام گوش کردم و دنبال رویاهام نرفتم، حالا رویاهام دنبالم اومدن! سعید که دید چیزی نمیگم، گفت: رئیسم گفت مسئولیت این انتخاب با خودمه! هر اتفاقی بیوفته، منم که باید پاسخگو باشم! تو چشمام نگاه کرد و گفت: علی اکبر! باید بهم قول بدی که هیچ وقت این اعتمادی که بهت کردم رو خدشه دار نکنی! آبروی من به رفتار های تو بسته‌ست! اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و به جای جواب، پرسیدم: سعید... اینا رو... اینا رو داری راست میگی؟! یعنی... یعنی واقعا من... سر تکون داد و گفت: آره تو... علی اکبری که چند ماه پیش، با گرفتن کتاب روایت عشق، متولد شد! مطمئن باش اگر روحیاتت تغییر نمی‌کرد، هیچوقت دنبالت نمیومدم. از ته دل با اشک خندیدم و خدا رو بخاطر این لطفش شکر کردم. خوشحال بودم اما ناگهان خورد تو ذوقم: سعید... بابام! با خونسردی گفت: نمیفهمه! +مگه میشه؟! -باید بشه! وظیفته که نذاری بفهمه! +چرا؟! -چیزی در مورد لباس شخصی ها شنیدی؟! به لباسش اشاره کرد و گفت: این لباس کار منه! تو هم قراره بیای تو تیم من! دهنم باز مونده بود! همه چی عین فیلما بود! فیلمی که از خوش شانسی، زندگینامه من بود. •♡•♡•♡• تو ماشین باهام حجت تمام کرد و قرار مصاحبه و استخدام گذاشت. وقتی خداحافظی کردم و پیاده شدم، صدام زد و گفت: نمیخوای بدونی پرونده‌ای که توش پا میذاری، پرونده‌ی کیه؟! از هیجان ضربان قلبم بالا رفته بود. نزدیک شیشه ماشین شدم که گفت: پیرهن یوسف به کنعانی ها رسیده! میثم زندست... 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌‌یازدهم - پیراهن یوسف
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- بہ قول صابر خراسانے: جمعہ هایے کہ نبودی بہ تفریح زدیم...🚶‍♂ چقدر غریبی آقا جان'💔! امروز هر جا هستے، هر ڪار مےکنے، نوش جونت! فقط یادت نره ثانیہ‌هاتو پر ڪنے، از ذڪر: اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج✨💚 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدانے چرا دم غروب دلت مےگیرد؟ غروب بود بہ اسیری گرفتند ... دختران حسین را'💔! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
و بہ فضلت . . .✨💕 مرا از غیر خود، جـ ـ ـ ـدا گردان🚶‍♂ 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
گریہ مےڪند . . . نشنیدھ مےگیریم و باز گناھ مےڪنیم'💔! ڪاش مےفهمیدیم کہ مهدی 'عج' دارد غصہ‌ی ما را میخورد . . . ! :) ✋🏻✨ 『قرارگاه‌شھیدغلامے
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
حواستون هست . . . امروز جمعہ‌ست و باز هم آقا نیامد؟ :)💔
ما کہ دم از دلتنگے مےزنیم، از صبح چقدر روحمون رو آب و جارو کردیم و فرش قرمزِ پاکـے روی قلبمون پهن ڪردیم کہ آماده شنیدن "اناالمهدی" بشیم و لبیڪ گوی صاحب الزمان'عج؟!
نہ رفیق... این رسم انتظار نیست🚶‍♂ این جمعہ ڪہ گذشت'💔! اما نذار جمعہ بعد هم بگذرھ! (: ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" یزید در کاخ سبز پدرش که با مال و جان مسلمانان بنا شده بود، روی تختی لمیده بود. کاخ سبز معاویه، همه را یاد جلال و شکوه رومیان می‌انداخت. یزید سرگرم بازی با میمون هایش بود که ناگهان قاصدی خسته و ژولیده، شتابان وارد قصر شد و نامه مروان را به او داد. یزدی با خواندن نامه، چهره‌ی مکارش به گرگی خون‌خوار تغییر کرد. چهره‌ای به مانند ابی سفیان. او خشم از راه می‌رفت و همه را تهدید به مرگ می‌کرد. یزید با صدای بلند دستور داد تا هر چه سریع تر قاصدی به مدینه برود. او به ولید امر کرد تا در اولین فرصت و بدون درنگ، حسین بن علی (ع) را دستگیر کند و سر او را برایش بفرستد. کینه‌ی یزید با خاندان حضرت رسول (ص)، کینه‌ای دیرینه بود؛ کینه‌ای که یادآور خصومت خاندان ابی سفیان با خاندان پیامبر اسلام بود. گویی او می‌خواست انتقام پدربزرگ و خاندان بنی امیه را از حضرت رسول (ص) بگیرد! دستور دستگیری امام به ولید رسید. او در بیست و هفتم رجب روز شنبه، حسین بن علی (ع) را یکبار دیگر به خانه‌اش دعوت کرد و نامه‌ی یزید را به حسین (ع) نشان داد تا او را از ایستادگی در برابر ظلم و ستم حکومت بنی امیه، منصرف کند. حسین بن علی (ع) در برابر خواست ولید فرمودند: «فردا خواهم گفت، هر آنچه پروردگار خواهد همان می‌شود» حسین (ع) همان شب تصمیم گرفت از مدینه به مکه هجرت کنند. هجرتی به مانند هجرت پیامبر از مکه به مدینه که آغاز اولین حکومت اسلامی در مدینه بود. شاید این هجرت، تکرار تاریخ بود تا یکبار دیگر حکومت اسلامی که گرفتار حیله‌های زمانه شده بود از دست حاکمان نجات یابد. حسین (ع) از خانه ولید خارج شدند و به سر مزار جدش، مادر گرامی‌اش حضرت فاطمه (س) و برادرش امام حسن (ع) رفتند... کلمات که تار شدن، کتاب رو بستم. دلیل این همه حسرت، که تو قلبم حس غربت داشتن رو نمیفهمدم! انگار تا حالا آتیش زیر خاکستر و خاموش بودن و حالا هوای عشق، ریزه های خاکستر رو به باد داده و مثل آتیش شعله ورشون کرده... آهی کشیدم و سرجام نشستم. اشکام، عجیب بی‌تابی میکردن. کاش می‌دونستم این خاکِ سرد، چه خیری داره که اشکام، اینقدر تبِ فرار از چشمام رو دارن؟! از جا بلند شدم و پنجره‌ی اتاقم رو باز کردم. نسیم خنک، تنها کسی بود که تو این تنهایی، دست نوازش به صورتم می‌کشید... اشکم که از چشمام رها و اسیرِ خاک گلدون شد، سرمو پایین آوردم. مشتی از خاک گلدون رو برداشتم و با حسرت نگاش کردم: تو خاکی! منم خاکم! کاش تو، من بودی و من، تو! بغض گلومو گرفت و زورش به لرزش صدام رسید: من اگه جای تو بودم، مادرم رو غریب نمیذاشتم! برای مزارش زائر میاوردم! صورتم که خیسِ اشک شد، با هق هق گفتم: میبینی؟! دارن داد میزنن دلتنگن! نمیبنی چطور ازم فرار میکنن و تو دلت فرو میرن؟! مشتم رو بستم و سرمو پایین گرفتم: آخه نامرد! منم دل دارم! منم دوست دارم مادرمو بغل کنم! چرا مزارشو تو دلت پنهون کردی؟! چشمامو با پشت دست پاک کردم و نفسی گرفتم: حالا می‌فهمم چرا اشکام تبِ رسیدن به تو رو دارن! البته مسئله تو نیستی. اونیه که تو دلت خوابوندیش... میدونی؟ بهت حسودیم میشه! حتی به اشکام، که جزئی از وجودمن هم حسودیم میشه! کاش منم راهی فرار داشتم. از جسمم فرار میکردم و بین خاکا، دنبال مزار حضرت زهرا (س) میگشتم. خندیدم و گفتم: مثل تو هم تک خور نیستم! اگه میتونستم پیداش کنم، جاشو به همه میگفتم! خودمم سپرِ حرمش میشدم که کسی نگاه چپ نکنه! نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم: بنفسی انت! یا زهرا (س)... نگاهی به خاک تو مشتم انداختم و لبخندی به سکوتش زدم. دستم رو بالاتر گرفتم و گفتم: میسپارمت به باد آسمون، که تحویلت بده به خاکِ مادرمون! سلام منم برسون... نفسی گرفتم و نفسی بیرون دادم که ذرات ریز خاک، دست تو دست باد دادن و راهی شدن... آهی کشیدم و سرمو به آسمون گرفتم: خاکیان جامانده از زوار خاکت... ای خاک، سلام خاکیان را برسان! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
قسم به عصمت زهـرا 'س' که تا زمان ظهـور . . ‌.🌿 عزای غربتِ مهـــدی 'عج' کم از محـــرم نیست💔! 💕اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج💕 『قرارگاه‌شھیدغلامے✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
نَفسش سَخت گرفتہ‌ست! در آغوش بگیر...✋🏻🌿 نوکرِخسته‌یِ‌رنجورِ بہ‌هم ریختہ را :)💔 ✨💕 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
میـٰانہ‌ی‌مـن‌و‌تورا،گنـٰاه‌زد‌‌بھـم‌‌حسیـن'💔! ولےتـومھربـٰانےومیخری‌دوبـٰارھ‌ مـرا✨(: 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
هدایت شده از ✿⊰『 ࢪۅح‌وُࢪِیحآݩ🌿』⊱✿
یکے از دلایلِ مهمِ عدمِ اجابتِ دُعاهاےِ ما این است که امیدِمان را از غیرِ خدا قطع نکَردیم..
💬- سیدحسن‌نصرالله: محبتِ‌آغشتہ‌بہ‌دنیا‌بودکہ‌حسین'؏'را‌ وسط‌بیابان‌رها‌کرد'💔! 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
السلام‌علیڪ‌یا‌ابالجواد . . .✨ یا‌علے‌بن‌موسے‌الرضا'علیہ‌السلام🕊💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا