eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
587 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" سربلند کردم که چشمم به مانیتوری خورد که اطلاعاتش رو هک کرده بودن. سیستمی که بخواد سیستم دیگه‌ای رو هک کنه باید بهش متصل شه! هر چند که این اتصال مخفی باشه! پس... سیستمی سیستمِ هدفه، که آی پی‌ش، آخرین آی پیِ مچ شده با سیستم ما باشه! از ذوق، دستامو بهم زدم و خداروشکر کردم. حالا دیگه برنده‌ی قطعیِ این بازی منم! دست به کار شدم و زیر دو دقیقه سیستم هدف رو پیدا کردم. یه نگا به ساختار امنیتی‌ش انداختم. شباهت زیادی با رمزگذاری سایت های قماری داشت که دو سال پیش هک کرده بودم. تو دلم، نور که هیچ، خورشید امید روشن شده بود و به کل وجودم می‌تابید. شروع کردم و با نهایت سرعت، قفل تموم صفحه‌هاشو باز کردم. صفحه‌ی آخر که رسید، فضای یک بازی نمایش داده شد. با دقت به صفحه نگاه کردم اما چیزی نفهمیدم. از استرس اینکه نکنه همینجا گیر کنم و نتونم پیش برم، همه انگشتامو همزمان شکستم و صداش، باعث شد کسی از بین جمع بگه: چیه؟! نتونستی؟! جوابی ندادم. الان وقتم با ارزش تر از اون بود که بتونم خرج جر و بحث بکنمش! اسم بازی عجیب برام آشنا بود. چند باری با خودم مرورش کردم اما چیزی به ذهنم نرسید. دستی به پیشونیم کشیدم و باز، اسم خدا رو صدا زدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از دیدن اسم میلاد، اسم آشنای این بازی رو شناختم. سریع اتصال تماس رو لمس کردم: الو میلاد؟! -بهههه سلا... +علیک سلام! میلاد الان نمیتونم صحبت کنم فقط بگو ببینم هنوزم تو خط بازی‌ای؟! -آره... چطور؟! اسم بازی رو گفتم و پرسیدم: چطور میشه همه مراحلش رو یه جا رد کرد؟! با شیطنت خندید و گفت: شرط بستی کلک؟! سر چقد؟! با عصبانیت گفتم: چرت نگو میلاد! جوابمو بده عجله دارم! خندید و گفت: خیله خب بابا چرا جوش میاری؟! حالا چند میدی؟! دستی به صورتم کشیدم و از دیدن زمانم که به سرعت میگذشت، استرسم صدبرابر شد: هر چقد بخوای! فعلا کُدو بگو... بجنب! بالاخره کوتاه اومد و چند تا عدد و حروف رو برام خوند. وقتی چیزی که گفت رو وارد کردم، قفلش باز شد و صفحه‌ی سیستمی که اطلاعات رو دزدیده بود، بالا اومد. از ذوق محکم روی میز کوبیدم: ایول!... الو میلاد؟! -هان؟! کَر شدم! خندیدم و گفتم: ببخشید. دمت گرم کارم راه افتاد! صد میریزم به کارتت، خوبه؟! -حالا چون آشنایی.. آره خوبه! +باشه... کاری نداری؟ -چی چی کار نداری؟ من بهت زنگ زدما! +آخخخ ببخشید... حالا بعدا بهت میزنم. خب؟! خدافظ! بدون اینکه صبر کنم جوابی بده گوشی رو قطع کردم و گذاشتمش رو میز. کارم تموم شده بود اما نمی‌خواستم سیستمی که باز کردنش نفسم رو گرفت رو به همین راحتی در اختیار بقیه بذارم! هنوز سه دقیقه تا ده دقیقه مونده بود. از فرصت استفاده کردم و تموم اطلاعات، حتی چیزهایی که تو یه هفته اخیر حذف شده بود رو از دلِ سیستمشون کشیدم بیرون و وقتی مطمئن شدم چیزی نمونده، هر چی رد پا ازم مونده بود رو پاک کردم. طوری که صاحب سیستم محاله بتونه آی پی سیستم ما رو به عنوان آخرین آی پیِ متصل شده به سیستمش پیدا کنه، چه برسه به باقی کارا... صفحه‌ی اونا رو بستم. حالا وقتش بود که هر کار با این لپ تاپ خام کرده بودم رو از حافظه‌ش پاک کنم. چرا باید ردی از کارم بذارم وقتی هیچکس به مهارتم باور نداشت؟! تنها چیزی که باقی گذاشتم یه فولدر روی صفحه بود که توش تمام اطلاعات اون سیستم رو وارد کرده بودم. کرنومتر روی هشت دقیقه بود که استپش کردم. با خونسردی از جا بلند شدم و کنار میز ایستادم: کیش، مات! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" نگاه همه برگشت سمتم. سعید از اول از نزدیکم شد و با ذوق اما ناباوری پرسید: چیکار کردی؟! با ابرو به روی لپ تاپ اشاره کردم و گفتم: یه پوشه رو صفحه‌ست. بازش کن، جوابتو بگیر. لبخندی پررنگی رو لبش نشست. برگشت و کسی رو به اسم «سیدمهدی» صدا زد. با دیدن همون که اولین نفر بهم تیکه انداخت اخم کمرنگی بین ابروهام نشست. نزدیک سعید شد و قبل از نشستن روی صندلی، نگاه پر محبتی بهم کرد و دست رو شونه‌م گذاشت: دمت گرم! هضم تضادی که تو رفتارش داشت، خیلی سخت بود. نه به اون خباثتی که اول داشت و نه به این محبت خالصانه‌ای که الان داره... دست به سینه شدم و به لبه‌ی بلند میز تکیه کردم. با لبخند پیروزمندانه‌ای خیره شده بودم به تموم اون جمع که حالا همه با چهره‌های متعجب و دهنای باز به کار من نگاه میکردن. -سعید؟! سعید در جوابِ همون که از نظر من رئیسش بود، بدون اینکه سربلند کنه گفت: جانم حاجی؟! از حاجی گفتنش، مطمئن شدم رئیسشه! طفلک... چه رئیس بدقلق و خشنی داره! -نتیجه؟! سعید که سر بلند کرد. از دیدن چهره‌ی شادابش، لبخندم پررنگ تر شد. رو کرد به رئیسش و گفت: حاجی باورتون نمیشه اما اون اطلاعاتی که قبل دستگیری پاک شده بود هم بازگردانی شده! دقیقا از یه هفته‌ی قبل... یعنی سه زور قبل از عملیات... قبل ازینکه رئیسش چیزی بگه با چشمای گرد، رو کردم به سعید و گفتم: دستگیری؟! سعید خندید و حرفی نزد که باز پرسیدم: سعید با توام ها! قضیه دستگیری چیه؟! مگه نگفتین یه هکر اطلاعاتتون رو دزدیده؟! پس چطور میتونه دستگیر شده باشه؟! سعید لب باز کرد که جواب بده اما با صدای سید مهدی، چرخید سمت لپ تاپ: سعید اینجا رو ببین! با کنجکاوی سر خم کردم که سید مهدی رو به سعید گفت: این عکسا، عکسای همون روستا نیست؟! سعید چشم ریز کرد و گفت: خودشه! تاریخش مال کِیه؟! -تاریخ ارسال عکس مال پنج روزِ پیشه اما تاریخی که زیر عکس خورده، مال تقریبا یه ماهِ قبله! اخم کمرنگی بین ابروهای سعید نشست. چند ثانیه سکوت کرد و بعد رو به من پرسید: می‌تونی همه اطلاعات پاک شده رو برگردونی؟! نگاهم رو بین سعید و سیدمهدی چرخوندم و پرسیدم: عکسا رو میخوای؟! سرتکون داد. گفتم: خب... شماره‌ای که این عکسا رو فرستاده رو هک کنین که زودتر به نتیجه میرسین! لبخند کمرنگی رو لب جفتشون نشست و سیدمهدی گفت: تو نابغه‌ای پسر! بیا... بیا دست به کار شو. لبخندی زدم و گفتم: با گوشی راحت ترم. شماره‌شو بگین... شماره رو که گفت، دست به کار شدم. اینبار همه دور تا دورم حلقه زده بودن و نگاه منتظرشون رو به دستم دوخته بودن. طولی نکشید که تموم گفت و گو های اون شماره با اکانتی که تا یه هفته‌ی پیش روی سیستم هکر بود و باهاش وارد تلگرام شده بود رو تو یه فایل جمع کردم و تحویل سعید دادم. سعید تشکر مختصری کرد و سریع فایل رو روی لپ تاپ منتقل کرد. چند دقیقه همه در سکوت به صفحه‌ی مانیتور خیره شده بودن که یهو سعید کیبور و موس رو رها کرد و دستاشو رو صورتش گذاشت. رنگ از روی همه پرید اما کسی سوالی نمیپرسید. همه خیره به مانیتور بودن. زیر سکوت مطلق جمع، زبون من هم مثل چوب خشک شده بود و توانی برای حرف زدن نداشتم. با نزدیک شدن رئیس سعید، همه دور میز رو خلوت کردن. کسی نزدیک گوشِ رئیسشون گفت: حاج باقر... اما با بلند شدن دست رئیسشون که حالا میدونستم اسمش حاج باقره، سکوت کرد و عقب ایستاد. حاج باقر نزدیک سعید شد و دست رو شونش گذاشت: سعید جان؟! چیشده؟! دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . خوشحال میشم هر حرفی اعم از: نقد، نظر، محسنات، معایب و هر آنچه در دلِ شما بزرگواران در مورد "ملجاء'🌿!" هست رو در این لینک با بنده "نوڪرالحسین✋🏻" در میون بگذارید'🤝! - https://harfeto.timefriend.net/16302559724384 منتظر نظرات شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
- سلام‌امام‌زمانم'💚! معجزه‌ی‌زنده‌ی‌خدا ... رخ نمیدهے💔؟ (: - أللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیکَ أَلفَرَج
ڪجایند‌دلتنگانِ‌آغوش‌خدا'💔؟ :) 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
🕊✨ داشت‌رو‌زمین‌با‌انگشت‌چیزی‌مےنوشت‌ رفت‌جلو‌ ... چندین‌متـ ـ ـ ـ ـر‼️ ‌دیدن‌صدبار‌‌نوشتہ‌: حسین‌حسین‌حسین‌'❤️! طوری‌ڪہ‌انگشتش‌زخم‌شدھ🥀! ازش‌پرسیدن‌‌: حاجےچیڪار‌مےڪنے؟ گفت: ‌چون‌میسر‌نیست‌من‌ر‌ا‌ڪام‌او... عشق‌بازۍ‌مۍ‌ڪنم‌با‌نام‌او💔(: - شھید‌‌مجید‌پازوڪۍ✨💕
حرفے‌نزدم‌از‌غم‌دوریِ‌تو🚶‍♂ اما ... اۍ‌ڪاش‌بدانے‌، ڪـہ‌چـہ‌آورده‌بہ‌روزم'💔! - دلتنگتم‌رفیق! 『قرارگاه‌یڪ‌رفیق
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- مےگفت: تاڪےبہ‌توازدورسلام'💔؟! اللهم‌الرزقناڪربلا...✨🕊
جامانده را، حرف رسیـــــدن نزنید🚶‍♂! آخر . . . مےسوزد! ولے ساختن بلد نیست :)💔! - جامانده‌ام! 『قرارگاه‌شھیدغلامے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" دستاش رو که از صورتش پایین کشید، از دیدن اشکاش، قلبم تیر کشید. بینی‌ش رو بالا کشید و با بغض گفت: این عکس... میثمه! سرشو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد. از شنیدن اسم میثم، قلبم با شدت به تپش های نا منظم افتاد. آروم آروم جلو رفتم و نزدیک میز ایستادم. از دیدن عکس روی مانیتور، دست و پام شل شد. بغض به گلوم چنگ میزد و حس خفگی نفسم رو تنگ کرده بود. نمی‌تونستم و... اصلا نمی‌خواستم باور کنم، این کسی که توی عکس، رو خاکا، به پهلو افتاده و رد خون تموم تنش و حتی، خاک اطرافش رو سرخ کرده، میثمه... حاج باقر، با لحن غمداری گفت: سعید جان اصلا از کجا مطمئنی؟! اینکه چهره‌ش معلوم نیست. سعید سربلند کرد و با چشمای اشکی و لبخند تلخی گفت: یعنی میگین من رفیقمو نمیشناسم؟! از روی عکس، به روی بازوی میثم اشاره کرد و گفت: این برچسبِ «سلام علی شفیع الآخرة»... مال منه! روزی که داشت میرفت ازم گرفت. اشک تو چشمام حلقه زد. بین سکوت خفه کننده‌ی جمع، لب باز کردم و گفتم: یعنی... یعنی شهید شده؟! کسی حرفی نزد و سعید، با ناراحتی پلکاشو رو هم فشار داد و سرشو پایین گرفت. نمی‌دونم چم شده بود. فقط میدونستم از غصه، دارم میمیرم! قدم تند کردم و صندلی سعید رو سمت خودم چرخوندم: تو مگه نگفتی زندست؟! ها؟! تو نگفتی سعید؟! کسی نزدیکم شد اما با اشاره سعید، عقب رفت. با صدای ضعیفی گفت: الانم نگفتم شهید شده! -پس چرا اینجوری گریه میکنی؟! لبخندی زد و گفت: میثم از جونم برام عزیزتره! چطور طاقت بیارم، وقتی میبینم اینطور تو خون خودش غلت خورده؟! از بغض اخماشو به هم گره کرد و گفت: الانم هیچی معلوم نیست. این تنها عکسیه که داعشی ها از مجروح های اون عملیات دارن. زوم شده هم هست... یعنی دستشون بهش نرسیده! حالا اینکه الان کجاست و تو چه حالیه... خدا داند... دو تا دستاشو رو صورتش کشید و نفسی گرفت. از جا بلند شد و رو به رئیسش، گفت: حاجی با زحمتای علی اکبر به یه جمع بندی کلی رسیدیم... یه ساعتی رو مشخص کنید که انشاالله برای ادامه کار برنامه ریزی کنیم. حاج باقر نیم نگاهی به من کرد و رو به سعید گفت: توضیح بده. سعید هم نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید: الان؟! حاج باقر لبخند خاصی زد و گفت: از نظر من تایید شده‌ست! بی اختیار پرسیدم: من؟! جای حاج باقر، سعید با ذوق خندید و گفت: بابا مبارکه! یه شیرینیه تپل افتادی ها! حاجیِ ما کم پیش میاد کسیو تایید کنه! بهم فرصتی برای ابراز احساساتم که مثل آتش فشان از قلبم فوران کرده بود و گدازه‌هاش کلِ وجودم رو گرما میبخشید، ندادن. حاج باقر دوباره از سعید خواست توضیح بده و سعید، صداشو صاف کرد و گفت: خب... اینطور که چتِ بینِ اون شماره‌ی ناشناس و خالد اشعر نشون میده، تنها عکسی که از زخمی های ما تونستن بگیرن همین عکسه که از فاصله‌ی دور گرفته شده. فلذا میثم و باقیِ افراد اسیر نشدن! و همچنین طبق تحقیقات انجام شده، از بعدِ روز عملیات، احدی از محدوده‌ی مدنظر خارج نشده! چون اون منطقه از سمتی در محاصره داعش و از سمتی در محاصره نیروهای ما هستن. و بر اساس اطلاعاتی که در دست داریم، در اون منطقه پستی و بلندی ای که مانع از رصد مستقیمِ نیروها، چه خودی و چه دشمن بشه، وجود نداره؛ مگر روستایی که دقیقا وسطِ مرز محاصره ما و داعشی ها قرار داره! در نتیجه... جامونده های ما، در هر وضعی که باشند فی الحال در اون روستا ساکنن! به جای سعید که پشت هم همه چیز رو توضیح داد، من کف کردم. حالی داشتم که از توصیفش عاجزم! متحیر از چیز هایی که تا حالا حتی شبیهشون هم نشنیده بودم... یا هیجان زده از درک اطلاعاتی که من هم مجاز به شنیدنشون بودم... نمی‌دونم! حاج باقر، بر خلاف من با خونسردی گفت: و اقدام لازم؟! سعید در جواب به من اشاره کرد و چیزی نگفت. حاج باقر با لبخند نزدیکم شد و فارق از بحث، پرسید: از ما که ناراحت نشدی جوون؟! نمیتونستم دروغ بگم... سرمو پایین انداختم که خندید و سعید رو صدا زد. سعید، کنارم ایستاد و دستشو دور شونم حلقه کرد: از منم دلخوری؟! از گوشه‌ی چشم نگاش کردم که خندید و گفت: آخه تو چقدر ساده‌ای علی اکبر! واقعا به رفتارهامون شک نکردی؟! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
🖤✨🖤 ✨🖤 🖤 بسم‌رب‌الحسین '✨ - 『ملجاء'🌿』 عاشقانہ‌ای بہ رسم محرم '💔 "ادامه‌قسمت‌دوازدهم - ای‌خاڪ!سلام‌خاکیان‌را‌برسان 📜" از تعجب کامل چرخیدم سمتش. سید مهدی، همونکه اولین نفر بهم تیکه انداخته بود، با لبخند نزدیکم شد و دست روی شونه‌م گذاشت: اگر ناراحتت کردم حلالم کن... قصدی نداشتم... سوالی به سعید نگاه کردم بلکه از این همه ابهام نجاتم بده که دستم رو گرفت. رو صندلی گوشه‌ی هال نشوندم و گفت: برای اینکه کسی بتونه وارد محیط کاری ما بشه، باید تو مدتِ بیشتری، نسبت به بقیه گزینش بشه. و خب ما خیلی حیاتی دنبال کسی مثل تو بودیم. حتی اونقدر زمان نداشتیم که مثل کارمندای عادی گزینشت کنیم چه رسد به هفت خانی که همه باید ازش رد شن! در نتیجه، تصمیم گرفتیم صلاحیتت رو به روش خودمون بسنجیم و واردت کنیم به محیط کاری؛ حالا بعدشم که کار ما راه افتاد، آروم آروم گزینش بشی برای استخدام رسمی. چشمام چهارتا شده بود: یعنی همه‌ی اینا نقشه بود؟! دستشو به نشانه‌ی پنجاه پنجاه تکون داد و گفت: یه چیزی تو همین مایه ها... تقریبا همه چی برنامه ریزی شده بود. از طرز برخود من باهات، تا تیکه های بچه ها... خندید و گفت: طفلک سیدمهدی! خیلی اصرارش کردیم تا قبول کرد اون حرفو بهت بزنه. نگاهم رفت سمت سیدمهدی که سرشو پایین انداخته بود. گفتم: پس بگو چرا ازم دفاع نکردی! باز خندید و گفت: بله بله! یکی از چیزایی که یکی مثل ماها باید داشته باشه، شیش متر و نیم زبون و قدرت کلامی بالاست! اینکه بتونی خوب جمله بندی کنی و در لحظه بهترین پاسخ رو بدی! سری به تاسف تکون دادم و پرسیدم: پس اون سیستمی که هک کردم و اون یه شب تا صبح هم همشون الکی بود؟! -اونم تا حدودی... سیستمی که هک کردی، تو خونه‌ی رو به رویی بود. خونه‌ای که نزدیک به سه ماه تحت نظر بوده و یه داعشی که مسئولیت جاسوسی تو ایران و البته جاسوسی بین مامورای ایرانی رو داشته توش زندگی میکرده! که... یه هفته پیش دستگیر شد. همه چی عین فیلما بود! از تعجب دهنم باز مونده بود: اَاَاَاَ... بعد اونوقت من چی رو هک کردم؟! یه ابرو شو بالا داد و با نگاه خاصی گفت: سیستمی که بچه های ما یه شب تا صبح برای هک کردنش وقت گذاشتن! ذوقم کور شد. با چهره‌ی پوکری گفتم: بابا دست خوش! پس من هوا رو هک می‌کردم؟! سعید خندید و گفت: نه بابا! بچه ها دوباره گذاشتنش رو حالت اول! تو دقیقا سیستمی رو هک کردی که ما ها هک کردیم... فقط یه فرق خیلی جزئی داشت! +چه فرقی؟! -اینکه جای دو سه تا صفحه‌ی قفل رو با یه بازی عوض کردیم. که در حالت عادی باید تموم مراحلش رو طی کنی و اگر به غول آخر رسیدی و شکستش دادی، میتونی وارد سیستم بشی! و تو با مراحلی که برای هک کردن گذروندی، مهارتت و با شکستن قفل آخر مدیریتت رو تو بحران های دور از ذهن، به هممون ثابت کردی! برای هضم این برنامه‌ی بی نقص و دقیقی که روم پیاده شده بود، واقعا زمان میخواستم و تو اون شرایط جز سکوت و بهتِ مطلق، عکس العملی نداشتم. چند ثانیه که گذشت، سعید نفس عمیقی کشید و گفت: و... با هک کردن اطلاعات حذف شده، که ما نتونستیم بهشون برسیم، همون پلی که ازش حرف میزدم رو ساختی! در حالی که هیچکدوممون فکر نمیکردیم، همین امروز، بتونی ما رو به چیزی که میخوایم، کیلومتر ها نزدیک تر کنی! لبخندی رو لباش نشست: دلِ خیلی ها رو هم آروم کردی رفیق! سوالی به چشماش نگاه کردم که پیشونیم رو بوسید و گفت: تو خیالمون رو راحت کردی که میثم اسیر نشده! و... احتمال زنده بودنش، که شاید خیلی کمتر از پنجاه درصد بود رو به صد نزدیک کردی! به رضایت سری تکون داد و گفت: همینم شد که حاج باقر، تو همین دیدار اول، لیاقتِ سربازیِ امام زمان (عج) رو تو وجودت دید... دو تا دستامو تو دستاش گرفت و گفت: به جمعمون خوش اومدی رفیق! 💬- این‌عاشقانہ‌، ادامہ‌دارد...🕊 هدیہ بہ آقای جوانان حضرت علے اکبر 'ع'💕 بہ‌قلم: نوڪرالحسین (مرضیہ_قاف) ✋🏻✨ 🖇 ✨قرارگاه‌شھیدغلامے https://eitaa.com/shahid_gholami_73 🖤 ✨🖤 🖤✨🖤
مشتاقم نظرات شما عزیزان و همراهانِ "عاشقانه‌ی ملجاء'🌿!" رو بدونم . . . محسنات و معـــــایت این عاشقـانہ چیہ؟ از خوندن این قسمت چہ احساسے بهتون دست داد؟ چہ سوالے از نویسنده دارید؟ دوست دارید چے بهش بگید؟ و خلاصہ کہ نظرات شما ...🖇 شرط حیات انگیزه‌ی ماست✨✌️🏻 - https://harfeto.timefriend.net/16305205328654 منتظر پیام‌های شما عزیزان هستم💕 جهت دریافت پاسختون به این کانال مراجعه بفرمایید: - @nooshe_jan ☕✨
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
🌸͜͡🌱』 '💬: 🌹✨ذڪر شریف را زیاد تڪرار ڪنید وخسته نشوید! 🌹✨کہ مداومت بر این ذڪر باعث مےشود خداوند به شما توفق عنایت ڪند...🕊 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
. . .💔!
کسی‌ڪہ‌دوست‌نداشتہ‌باشہ‌ بیاد‌ڪربلا،مومن‌نیست🚶‍♂! علامت‌مومن‌اینکہ هرچند‌وقت‌یڪبار‌دلش‌تنگ‌میشہ ... براۍ‌بین‌الحرمین‌دلش‌تنگ‌میشہ💔! میگه:نمیدونم‌برای‌چے . . . ولے‌دلم‌مےخواد‌برم‌ڪربلا ✨(: -استادپناهیان🌱
-༺⃟💛 مثلِ‌دیوانہ‌ای‌عــــا‌شق✨ ڪہ‌بہ‌معشـــوق‌رسد،💕 ڪـربلا، بینِ‌دو‌گنبـد . . . چہ‌دویــــــدن‌دارد! :)❤️ 『باز‌هم‌ازدور‌،سلام
هر‌که‍‌با‌نفس‌خود‌ در‌راه‌اطاعت‌از‌خدا‌و‌ دوری‌از‌گناهان‌پیکار‌کند، جهاد‌چنین‌فردی‌نزد‌خداوند‌ِ سبحان‌به‌منزلہ‌شهید‌است ...💕 ❲مولاعلی‌؏🌱❳
- لَقَد‌خَلقنَا‌‌الإِنسانَ‌فِۍڪَبَد💔! -رنج‌‌خلق‌‌شده، براۍرشدِتو ...🕊✨ 『قرارگاه‌عاشقے
هدایت شده از ‹بہ‌صرف‌چای›
'🌿!』 - میگویید... خیلی داستان رو قشنگ پیش می‌برین بی‌نهایت منتظر پارت گذاریاتونم😍 ------✿✿----- - می‌گوییم... خاڪ پا بوس حضرت علےاڪبرم کہ اینطور با ملجاء، سرم منت گذاشتن ✋🏻💕 امشب تو حرم آقا دعاگوتون بودم ... بخاطر همین کمے دیرتر از همیشہ پارت جدید رو مےذارم ... اما ممنون از حال خوب و انگیزه‌ای کہ با نظراتتون بہ روح و جانمون حوالہ مےڪنید❤️✨ '🌿!』