eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاد جمیع شهدایی ک رفتند وآرامش امروز را ب ماهدیه دادند. الهی ک تو این مسیرپرپیچ وخم دنیای آخر زمان، بتوانیم ثابت قدم بمانیم و رهروه راهشان باشیم و شرمنده خون پاک شهدا نشویم🤲 🇮🇷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نصرانی به چشم های بسته شبح نگاه می کند. چشمان شبح با پارچه ای سفید بسته شده است. انگار کور است . نصرانی با خود می گوید: این هنگام از شب، در دل برهوت ، مردی کور چه می کند ؟! شبح می گوید: _ من عابدی هستم از آئین گذشتگان . نصرانی با تعجب می گوید: _ عابدی از آئین گذشتگان؟! با تعجب به ردای سپید عابد نگاه می کند. سن و سال زیادی دارد. پیرمردی ست ، با محاسن و موی بلند و عصایی در دست . لاغر و تکیده و کمر خمیده . عابد می گوید: _ من عابدی هستم بی معبد ! نصرانی او را دور می زند و با حیرت نگاهش می کند. _ پس مسلمان و نصارا و یهودی نیستی ؟! این جا وسط برهوت چه می کنی؟! مرا ترساندی! عابد می خندد. _ من روزگاری آسمان را می پرستیدم و خدایم دریا بود . نصرانی مبهوت نگاهش می کند. چیزی از حرفش نمی فهمد . عابد ادامه می دهد: _ کوه را ستایش می کردم و خدایم جنگل بود . نصرانی سرش را دنبال اسب می چرخاند . در دل تاریکی خبری از اسب نیست . عابد ادامه می دهد: _ آرزو هایم را به خورشید می گفتم و خدایم ستاره بود ! نصرانی مبهوت دنبال مشک آب می گردد. مشک هم نیست! هر چه داشت را به یکباره گم کرد . به عابد نگاه می کند و می گوید: _ چه می گویی ؟! نمی فهمم ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 عابد سری تکان می دهد و می گوید: _ حق داری نفهمی! من تمام عمر نفهمیدم و پنداشتم که می فهمم! هیچ چیز ترسناک تر از پندار فهمیدن نیست ! تو از من پیش تری ، که می فهمی نمی فهمی ! نصرانی دور خود می چرخد . خبری از اسب و مشک و شمشیر نیست . دنبال راهش می گردد . نمی داند از کدام طرف آمده است و به کدام طرف باید برود ! سرش را بلند می کند و به ستاره توی آسمان نگاه می کند. آسمان ابری شده و خبری از ستاره نیست ! عابد می پرسد : _ راه مدینه را می دانی ؟! من به مدینه می روم ! نصرانی مبهوت نگاهش می کند. _ مدینه ؟! برابرش می ایستد و ادامه می دهد: _ من که دو چشم دارم راه خود را گم کرده ام و میان برهوت تاریک حیرانم! تو چگونه با چشمان بی سو و پای پیاده به مدینه می روی ؟! از کجا آمده ای ؟! عابد سری تکان می دهد. لبخند بر لبش می نشیند. _ یک عمر سواره بودم و چشم داشتم ! اما جز گم شدن مرا حاصلی نبود ! دور خود می چرخد و پیش می رود. برابرش گودال کوچکی به چشم می آید. نصرانی دستان عابد را می گیرد و او را نگه می دارد . _ صبر کن پیرمرد! کجا می روی ؟! آستین جامه اش را گرفته و او را نگه می دارد. عابد می ایستد . نصرانی می پرسد: _ مذهب و آئین تو چیست ؟! _ اگر دیروز پرسیده بودی می گفتم مذهب من آب است و آفتاب . نصرانی با تعجب می پرسد: _ آب و آفتاب ؟! _ و یل شاید جنگل و دریا . نصرانی زیر لب تکرار می کند. _ جنگل و دریا؟! عابد آستین جامه اش را از دستان نصرانی بیرون می کشد و به طرفی راه می افتد . _ یا آتش و خاک ! می ایستد و بر میگردد طرف نصرانی . _ اما اکنون تنها یک مذهب دارم و آن علی بن ابیطالب است ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا