eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸به روضه‌خوانی حضرت زهرا (س) علاقه داشت و سوز عجیبی در صدایش بود 🌸ساکش را که آوردند یک جلد قرآن، دو شیشه عطر کوچک، یک جانماز، مهر و تسبیح، یک آینه‌ی کوچک، شانه و یک عدد مسواک در آن بود؛ چهره‌اش ملکوتی بود، یک پارچه نور بود و معنویت؛ همه دوستش داشتند و به او عشق می ورزیدند، چرا که او فانی فی الله بود و به خدا عشق می ورزید؛ همه به دنبال او بودند، او هم به دنبال مهدی فاطمه (س) ... 🌸آمده بود تا اشتیاق ظهور را در بین ما دو چندان کند.
✨﷽✨ 🌸‍ توصیف لحظه جان دادن 🌸‍ ✍يک تعبير اميرالمومنين (ع) در خطبه ی 109 نهج البلاغه دارد که توصيف هنگام سکرات است . اين مطلب را اززبان کسی می شنويم که به جزئيات اين راه آگاه بوده است . حضرت مي فرمايند : آن هنگام قابل توصيف نيست . از يک طرف سکرات موت و سختي جان دادن و از طرف ديگر غم و اندوه فرصت هايي که فرد از دست داده است تمام وجود او را مي گيرد . درآن لحظات سخت اعضاء بدن سست مي گردد و رنگ آنها تغيير مي کند . با لحظه لحظه زياد شدن آثار مرگ در پيکر، زبان از کار مي افتد ( يعني اولين عضوي است که از کار مي افتد ) و قدرت سخن گفتن سلب مي گردد . ولي همچنان اعضاء خانواده ي خود را با چشم نگاه مي کند و با گوش هاي خود مي شنود ، عقل او نيز سالم است . فکر مي کند که عمر خود را به چه چيزهايي گذرانده و در چه راهي روزگار خود را تباه کرده است . به ياد اموالي مي افتد که با خون دل آنها را جمع کرده و کاري به حلال و حرام آن نداشته است . اين نشان مي دهد که حضرت کساني را توصيف مي کند که اهل دنيا هستند . و حالا بايد برود و جوابگوي اين اموال باشد . لذت و استفاده ي آن براي ديگران و حساب پس دادن و بدبختي آن براي او مانده است . مرگ همچنان بر اعضاء بدن او چيره مي گردد تا آنجا که گوش او نيزمانند زبان از کار مي افتد . و فقط به خانواده ي خود نگاه مي کند و حرکت زبان آنها را مي بيند ولي ديگر صدايي نمي شوند . پس از مدتي چشم او نيز از کار مي افتد و روح از بدن خارج مي شود. مرداري خواهد شد در بين خانواده ي خود به طوري که از نشستن نزد او وحشت مي کنند و از نزديک شدن به او دوري مي نمايند . در اين حال ديگر نه گريه کننده اي او را ياري مي کند و نه کسي به او جواب مي دهد . سپس او را برداشته و بسوي آخرين منزلگاه يعني قبر مي برند و او را آنجا تنها گذاشته و به دست اعمال خود مي سپارند و از ديدار او براي هميشه چشم مي پوشند . اين آن لحظه سکرات و قمرات است که حضرت امير(ع) توصيف کرده و لحظه ی سختي است. 📚خطبه ی 109 نهج البلاغه ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 🌟فوق العاده خوش برخورد و شوخ بود. خیلی با قناعت بود. همیشه مواظب این بود که ولخرجی و اسراف نکنیم. آنقدر روی مسئله ی اسراف حساس بود که همیشه می گفت: «باید حیاط خانه را جارو زد نه اینکه شست. آب مهریه مادرمان حضرت زهرا (س) است.» 👌اما ویژگی بارزش توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت المال بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد. به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن. یک بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. 💎تمام دغدغه اش پایگاه بسیج محله ی مان بود. فرمانده ی پایگاه بسیج محله بود. می گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی بود آن جا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع کردن بچه ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می گفت این حضور باعث دلگرمی بچه ها می شود. 🔻قسمت هجدهم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 ▪️امروز روز تاسوعا است. الآن توی حیاط مدرسه نشسته ام. یکی از ماشین ها دارد روضه می خواند. من دارم می نویسم و سینه می زنم. ❤️خدا را شکر که بالاخره یک تاسوعا و عاشورا توانستم در دفاع از حریم ولایت انجام وظیفه کنم. ✨از بابت اینکه در هیئت نیستم ناراحتم، اما اینجا همه ی صحنه هایش هیئت است، اگر خود آدم دلش را صاف کند و نیتش خالص باشد. 😔یا ابوالفضل العباس(ع) اگر در روزتاسوعا نبودم اما حالا با تمام وجود آمدم تا از حریم ولایت دفاع کنم. اِن شاءلله که مورد قبول حق تعالی قرار بگیرد. شهید 🔻قسمت نوزدهم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
YEKNET.IR - shoor 3- hafteghi 99.03.22 - narimani.mp3
1.43M
احساسی 🍃به تو دلخوش کردم به تو که آقامی 🍃دلمو آوردم یه دل زهرایی 🎤 👌بسیار زیبا 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
را خالی میکند.. ⌛️ وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی.هر چه شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر می‌شود. ❤️ آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از ، از غصه😔 📖 قرآن می‌گوید: هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها؛ خم شو و به بیفت. 👈وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین. 🔻 کن؛ ذکر خدا بگو; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛ 📝این است که خداوند برای پیچیده است: 📖وَلَقَدْ نَعْلَمُ. ما قطعا می‌دانیم داریم، دلت می‌گیرد؛ 📖فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ و َكُن مِّنَ السَّاجِدِینَ سر به سجده بگذار و خدا را کن. 📚سوره ی حجر: آيه ۸۹ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 ۷ــــم این_داستـــــان👈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔷سینه سپر کردم و گفتم ...💪 - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم👌 ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...😡 - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...😡 زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ...😒 و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...😐 - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...😔 قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...😳 صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده 😳😭... و بلند شد رفت توی اتاق 🚪... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...🤔 بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...😕 - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...🍲 اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...☹️ . ...🍃
۸🔻 👈این داستان ـ ـ ‌‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🔷فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ...😳 - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ...😢 - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ...😁 - وایسا صبحانه🍞 بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس🚌 کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه...☺️ کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر 🌧... گاهی برف❄️ تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ...🎋 توی برف❄️ سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها 🚌هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه🏚 ... عین موش آب کشیده می شدم 💦... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ...😞 سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ...😢 اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد😭... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ...👌   ادامــــــــہ_داࢪد....🎋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. همراه با قسمتی از نوحه شهید ابراهیم عنایت و توجه شهید جاویدالاثر به دختر بچه کوچکی که به تصویر ایشان سلام می داد..(آقا ابراهیم زیر دین کسی نمی ماند حتی در جواب سلام) برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱ قسمت حضور
هرروز با قرائت زیارتنامه شـهـدا🌹🕊 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَوْلِیآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَصْفِیآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ، بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ الَّتى فیها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظیماً، فَیا لَیْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعَكُمْ. «الّلهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» 🌴تقدیم به ارواح پاک وطیّب شهدای آسمانی ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🍃 «شهید هادی الگویی برای همه ملت ها»🍃 🧕 «خانم نازلی مارگاریان» ۲۵ ساله و دارای مدرک لیسانس روابط بین الملل اهل کشور ارمنستان می‌گوید: 💖«، چون در عملش داشت.» 📘 در فضای مجازی از کاربر‌های ایرانی خواهش کردم به من کتاب زندگینامه شهدا را معرفی کنند. یک کاربر، کتاب سلام بر ابراهیم را به من معرفی کرد. بعد تصمیم گرفتم فارسی خوانی ام را روان کنم. 🌸زمانی که برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفتم. کتاب سلام بر ابراهیم را از کتابفروشی تهیه کردم و آن قدر این کتاب جذاب بود که در یک روز کتاب سلام بر ابراهیم ۱ را خواندم و فردایش سلام بر ابراهیم ۲ را خریدم. و آقا ابراهیم شد دوست شهید من. ❇به نظر من آقا ابـراهیم یک واقعی بود. خیلی‌ها را با عملش به راه می‌آورد. حتی با دشمنانش با مهربانی برخورد می‌کرد. این عمل گرایی و اخلاصی که شهید هادی داشت، برایم جذاب بود. فقط حرف نمی‌زد. دم از مسلمانی نمی‌زد بلکه با عملش ثابت می‌کرد که یک مؤمن و معتقد است. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 🌹روزهای آخر همواره می گفت : پایگاه دست من امانت است ،خوب به صحبت هایم گوش کن، سعی کن امانتدار خوبی باشی و کارهایی که به شما محول می کنم را حتما انجام بده تا من مدیون پایگاه و بیت المال نباشم. 👌در ادامه سفارش و تاکیدات فراوان به بسیجیان برای فعالیت همیشگی پایگاه بسیج دو سفارش نیز برای من داشت و می گفت: ❤️از شما می خواهم که بعد از من، انجام این دو کار را هرگز فراموش نکنید؛ اول اینکه مراسم جزء خوانی قرآن در شبهای ماه مبارک رمضان طبق سالهای گذشته در منزل برگزار شود و دوم، فعالیت صندوق قرض الحسنه خانوادگی ادامه داشته باشد. ✍دست نوشته شهید : هرکس ولو به لحظه ای فکر کند کسی شده است، همان لحظه لحظه ی سقوط اوست. شهید به روایت همسر 🔻قسمت بیستم - آخر🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
22 Mihmani (1394-5-6) Mashhad.MP3
26M
🔈 * آداب پاسخگویی به تلفن در جمع * پاسخ به سوال: چرا به جزئیاتِ آداب معاشرت پرداختیم؟ * در میهمانی پیرامون چه مباحثی صحبت کنیم * تبیین مصادیق محاوره های مذموم و محاوره های ممدوح در میهمانی * مصادیق رفتارهایی که مغایر با آداب معاشرت است * غریب نوازی در میهمانی های خصوصی * نحوه برخورد با افراد پرحرف و کم حرف * معرفی افراد حاضر در میهمانی * حکم غیبت در میهمانی * آداب خروج از میهمانی * توصیه به خواندن کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب ⏰ مدت زمان: ۴۹:۱۵ 👌👌👌 ( از حامعه مدرسان حوزه علمیه قم ) ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✅از (ره) بخواهید برای شما دعا کند! 🔰امروز هم هنوز دعا کردن برای (ره)، توسل به امام (ره)، نذر کردن برای امام (ره) تقدیم یک نماز و دعایی به روح امام (ره) باعث این می‌شود که شما هم از برکات و نورانیت امام (ره)الان هم استفاده کنید. تجربه کنید! 🔰امام (ره) بیش از سی سال است که از دنیا رفته است، اما شما توسل کنید به امام (ره) و هدیه‌ای برایش بفرستید و از ایشان بخواهید که برای شما دعا کند. تجربه کنید و ببینید چطور می‌شود. ۹۸/۱۰/۱۲ 🎤آیت‌الله مصباح یزدی ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
سلام هم اکنون سر مزار یادبود شهید هادی هستیم این گلهای زیبا را هم به نیت یکی ازاعضای که پول خرید گلها را داده بودن گذاشتیم روی مزار شهید خادم کانال
مزار شهدای سرداران بی پلاک دعاگوی همه شما هستیم عزیزان به نیت فرج امام زمان عج و به نیت همه شما اعضای کانال و به نیت خوشبختی همه جوانان دعا خواهیم کرد دلم بد جور گرفته نه جمعه هست و نه غروب پنج شنبه که چنین دل تنگم ولی انگار خبری در راه هست 😔 عاقبت بخیری و شهادت برای همه شما مسئلت داریم
🔻 ۹ ⇦این داستــان 🔻 >>>>>>>>>•⇩•<<<<<<<<< 🔳 اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد🚌 ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ...😢 توی برف ها ❄️می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ...😭 یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره🤔 همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد 👍 نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد 💐... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت...☺️🌷 کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود👌 ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود😢 ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه🤔؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی 👟👞... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن😳 ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟.😁.. اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ...👌 وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم .😳.. دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت🎩 کو مهران؟ ... مثل لبو شدی ...☹️ اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... ...😊 خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ...🌹 و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ...☺️. ...🍁
↯↯ ⇦ ۱۰↯↯ 👈این داستان⇦ ـــــــــــــــــــــ‌⇩♥⇩ــــــــــــــــــ 👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂 می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️ آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت شده؟ .🤔😳.. 🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳 - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢 یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... - ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل ... تو هم مثل پسر خودم ...😕 از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊 - پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ...🙁 - آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔 چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️ - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊 ...🍂🌸