#داستان_غسل_و_کفن_یک_قهرمان_
#توسط_مادر👇👇👇
11 شهریور 1396 | 23:34
🌸سردی آبی که بر روی #حسن میریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشکهایش...
🌸حریم حرم: همه چیز با جزئیات شبیه زمان به دنیا آمدن فرزندش بود، به جز یک مورد؛ آن زمان فرزند گریه میکرد و مادر آرام بود و بعد از 20 سال این بار مادر گریه میکرد 😭و فرزند آرام بود.
🌸لحظه لحظه خاطرات آن روز در ذهنش تداعی میشد و همچون فیلمی طولانی از مقابل چشمانش میگذشت و وجودش را آتش میزد.احساس سرمای شدیدی می کرد؛ درست شبیه سرمایی که در اتاق زایمان هنگامی که او را به دنیا آورده بود داشت.
🌸درست مانند زمانی که برای اولین بار صدای فرزندش به گوشش رسید؛ آن زمانی که شروع به گریه کرد؛ پرستار سریع نوزاد را برداشت تا در قنداقی بپیچاند. آخر او هنوز به سرمای دنیای جدید خو نگرفته بود، شاید هم هیچ وقت خو نگرفت. سپس او را به پدرش داد تا در گوشش اذان بگوید.
🌸انگار غافلگیری عادت او بود؛ اولین بار با زودتر آمدنش و بزرگ که شد با زودتر رفتنش.
🌸مادر هنگامی که اولین بار فرزندش را دید به حدی کوچک بود که میترسید او را بغل کند. حتی از انگشتانش هم میترسید. او را به سینهاش چسباند. نوزادش لحظه ای آرام و قرار نداشت. و اکنون جوانش را میدید که خاموش و بی جان گوشهای افتاده است😔. سردرگم بود، نمیدانست دنیا سرد و بی رنگ شده بود یا او.
🌸کنار پسرش نشسته بود. #بیست سال از آن زمان میگذشت؛ احساس میکرد همه اتفاقت به اندازه یک چشم به هم زدن بود. همه سختیهایی که در این دوران کشیده بود در برابر چشمان بسته پسرش بر باد رفت. با دستانش چشمان پسرش را لمس کرد. دلش میخواست برای آخرین بار چشمان #حسن باز میشد و به او مینگریست تا بقیه زندگیاش را از همان یک نگاه توشه بگیرد.
🌸بیست سال زندگی از حسن یک قهرمان ساخته بود. سرش را به سر پسرش تکیه داد. در دلش با او حرف می زد و انگار حسن هم میخواست برای مادر از خاطرات روزهای جنگ بگوید. اینکه چگونه برای لحظهای علی اکبر، قاسم وعباس شد و از حرم خانم زینب (س) دفاع کرد.
🌸یک نفر نزد مادر آمد و گفت که دیر شده و خواست که مادر اجازه بدهد تا پیکر فرزندش را ببرند.
🌸دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چرا⁉️ من مادرش هستم. من اولین کسی هستم که او را بغل کردم؛ اولین کسی هستم که او را شستم؛ اولین کسی هستم که لباس بر او پوشاندم. 😭
🌸الان هم میخواهم آخرین کسی باشم که او را میشوید. آخرین کسی باشم که لباسش را میبندد. آخر او پسرک ناز پرورده من است. دست #حسن را محکم گرفت و گفت:فقط یک نفر باید کمکم کند.
🌸همیشه چیزی برای جا ماندن هست. همیشه لحظههایی در زندگی انسان خلق میشوند که دوست دارد بارها و بارها تکرار شود. حتی یادآوریش نیز به انسان لذت میدهد. در کنار پسرکش ماند.
🌸 صدای خندههای کودکی #حسن به گوشش میرسید درحالیکه کم کم به روی او آب میریخت. صدای گامهای کوچک پسرش را دوباره میشنید، مثل همان زمانی که حسنش تازه راه افتاده بود و میترسید مبادا به زمین بخورد و پای او زخمی شود. اکنون اما اثر زخمهای گلوله جگرگوشهاش جلوی چشمانش بود.😭
🌸سردی آبی که بر روی حسن میریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشکهایش. اشکهای سوزان، دل یخ زدهاش را آب میکرد.
🌸زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد و واژه ها همدم قلب پریشان او شده بودند. اینکار دلش را سبک می کرد و آرامشی بود برای دل بی قرارش. بوی کافور پخش شده بود. لباس سفید را بر حسن پوشاند. آن را خوب پیچید و با بغض فرو خورده اش گره زد.
🌸حالش کمی بهتر شده بود. از اتاق بیرون آمد و به دیگران نگاه کرد. به زحمت لبخندی به لب آورد و گفت: قهرمان را برایتان آماده کردم. آری! او مادری نبود که شهادت فرزند کمرش را خم کند. او میدانست که گاهی برای رسیدن به باورها باید از جاده عشق عبور کرد. در جلوی کاروان تشییع کننده فرزندش راه میرفت و پرچمی که پسرش برای برافراشته ماندن آن شهید شده بود را در دست داشت؛ درحالیکه فریاد می زد: «لبیک یا زینب» .
🌸اکنون دیگر دنیا را، مردمان را، زندگی را، همه و همه چیز را از نگاه فرزند شهیدش میدید!
❣(این بود قصه ناتمام مادر شهیدی که «لبیک یا زینب» در بند بند وجودش جاری بود. مادر شهید مدافع حرم«حسن خلیل ملک» (ساجد) از رزمندگان حزب الله لبنان که در تاریخ ۹/۶/۲۰۱۳ هنگام دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.❣
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124