#قصهدلبری
#قسمتبیستسوم
و گفت:《راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه!》 ته دلم ذوق کردم🙊نمی دانم او هم از چهره ام فهمید یانه، چون دنبال این طور آدمی می گشتم.
حس میکردم حرف دیگری هم دارد، انگار مزه مزه می کرد.گفت:《دنبال پایه می گشتم،باید پایهم باشید نه ترمز!زن اگه حسینی باشه،شوهرش زهیر می شه!》بعد هم نقل و قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد:《هر کس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!》
.
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط بزنامه ها می رفت و می آمد.
قرار شد بعداز ایامالبیض برویم کنار معراج شهدای گمنام داشنگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد. ایشان گفته بودند:《بهتره بروید امامزاده جعفر(ع) یزد》.
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند:یکی یزد ،یکی هم تهران.مخالفت کرد،گفت:《باید یکی رو ساده بگیریم!》
اصلا راضی نشد😶،من را انداخت جلو که بزرگ ترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید.
شب تا صبح خوابم نبردط.دور حیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد. همهٔ آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:《50درصد ازدواج تحقیقه و50درصدش توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی می توان به توسل دل بست.》
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم با اینکه به دلم نشسته بود،دلهره داشتم.متوسل شدم😊
#ادامهدارد...