🌹🌹🌹
#قصهدلبری
#قسمتسیوچهارم
موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم خسته شدم،نیمه های راه بریده بودن و دم به دقیقه می نشستم.شروع کرد مسخره کردن که 《چه زود پیرشدی!😂یاتنبلی میکنی؟🤨》بهش گفتم:《من باپای خودم میام،هروقتم بخوام میشینم،بمیرم برای اسرای کربلا،مردای نامحرم بهشان می خندیدند.》بد با دلش بازی کردم🤦♀سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد .
در طواف ،دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم . با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم .
کمک دست بقیه هم بود،خیلی به زوار سالمند کمک می کرد.مادرشهیدی با دخترش آمده بود
طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارهارا نداشت ،خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف کرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر.
یکبار وسط طواف مستحبی،شک کردم چرا همه دارند مارا نگاه می کنند 🤔 مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟😶
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا،من را کشید کنار و گفت:《صدقه بزار کنار ،اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت می چرخه!》😕
از این نصیحت های مادراته کرد و خندیدوگفت:《اینکه میگن خدا دروتخته رو به هم چفت میکنه،نمونه اش شمایین!😅》
دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می گرفت.بهش اعتراض می کردم:《اومدی زیارت یا عکس بگیری؟😣》
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود:یازهرا.درمکه هدیه داد به شیعه ای یمنی.
وقتی رفتیم مکه گفت:《دیگه دوست ندارم بیام،باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!》🚶🏻♂
کلاً نه تنها مکه یا جاهای دیگر،درخانه هم کاری می کرد که وصل شود به اهل بیت(ع)،خاصه امام حسین(ع) .
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیداکنم،همبن کارهایش بود.دیدن دیوانه وار هیئتی است☺️همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند،ولی اینکه چقدر مایه بگذارند،مهم است👌.
اولین حقوقی که از سپاه گرفت،۲۵۰هزارتومانبود.رفت باهمهٔ آن کتیبه ...
#ادامهدارد...