🌸🌸🌸
#قصهدلبری
#قسمتسیودوم
دخترخاله ام می گفت:《الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینه!》😕
من هم مسخره اش می کردم:《ازغدی رو می شناسی؟ایشون محمدحسینشونه!😌》
خدایی اش قلمبه سلمبه حرف می زد، ولی آخر حرف هایش به این می رسید که《طرف به دلت نشسته یا نه؟》زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد☺️
.
یک ماه بعد از عقد،جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان.برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم، عمره را یک ماهه به جا آوردیم.کاروان یک دست نبود؛ پیر و جوان و زن و مرد.
ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم😁
با کارهایی که محمدحسین انجام میداد،باز مثل گاوپیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج می داد🤦♀
در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیداکنیم. بلد نبود،به استاد تاریخ داشنگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد👌.از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.هر وقت میرفتیم، عرب ها یا آنجا خوابیده یا نشسته بودند. ...
#ادامهدارد...