💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمتهفدهم
☘برای اینکه از احمداقا بگوییم باید استاد گرانقدر ایشان را بهتر بشناسیم.
کسی که احمداقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
✨آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال۱۲۹۸شمسی در خانوادهای متدّین در تهران متولد شد.پدرشان در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.
مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.ایشان از مادر بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.
می فرمود: « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت، اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند!
و حتی آیات مبارکه قران را در بین کلمات تشخیص می داد!
او این فهم و شناخت را به خوابی که از حضرت علی(ع) دیده بود، مربوط می دانست.
در آن رویا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند.یکی از آنها را شیطان می رباید، اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد.بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند!
با وفات مادر، ایشان در منزل دایی به سر می بردند، حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره درس به بازار برود و به کسب و کار بپردازد
رسم روزگار همین بود.دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد.راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.
اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود.ایشان در اواخر دورهی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.
ایشان به درک محضر عالم عامل، شیخ محمد حسین زاهد، موفق می شوند...
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌸🌸🌸
#قصهدلبری
#قسمتهفدهم
می خندید که《چون اکثر دخترا از ریش بلند خوششون نمیاد،این شکلی می رفتم. اگه کسی هم پیدا می شد که خوشش میومد و می پرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب می کنین، می گفتم نه من همین ریختی می چرخم!😌》
یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت:《حرفتون که تموم شد،کارتون دارم!》 از بس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چی نمی رفت😬
یک ریز حرف می زد و لابه لاش میوه پوست می کند و میخورد🤦♀
گاهی با خندخ به من تعارف می کرد:《خونهٔ خودتونه،بفرمایین!😁》
زیاد سوال می پرسید،بعضی هایش سخت بود،بعضی هم خنده دار😅
خاطرم هست که پرسید:《نظر شما دربارهٔ حضرت آقا چیه؟》گفتم:《ایشون رو قبول دارم و هر چی بگن اطاعت میکنم!》
گیرداد که《چقدر قبولشون دارید؟》 در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید،گفتم:<خیلی!>
خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت:《اگه آقا بگن من رو بُکشید، می کشید؟!》
#ادامهدارد...