🥀🥀🥀
#قصهدلبری
#قسمتچهلونهم
در قفل میشد تا فردا.حتی حاج محمود،مستمعان را زود بیرون میکردند که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید.
انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.به زور دونفر می ایستادند پای سماور و بعداز روضه چایی میدادند به نظرم همه کارهٔ آتجا همان حاج محمود بود🙂.
از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام اینجا🤭.در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت سقف اتاق.شرط دیگری هم گذاشت:《نباید صدات بیرون بیاد!خواستی گریه کنی،یهچیزی بگیر جلوی دهنت!》
بعد از روضه باید صبر میکردم همه بروند و خوب که آب ها از آسیاب افتاد،بیایم پایین.
اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم،جادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود🙁یک نفر روضه را شروع کرد. با بسم الله را که گفت،صدای ناله بلند شد😶همین طور این روضه دست به دست میچرخید.یکی گوشه ای از روضهٔ قبلی را میگرفت و ادامه میداد.
گاهی روضه در روضه میشد.تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور چای میریخت ،با جمع هم ناله بود.
نمیدانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق،هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.توصیف نشدنی بود،فقط میدانم صدای گریهٔ آقایان تا آخر قطع نشد،گریه ای شبیه مادرجوان از دست داده.چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند،به گوشم میخورد.
#ادامهدارد...