🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
#زندگینامه_شهید_منوچهر
#قسمت_پنجاهم
تنها بالای سرش کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم، که مرخصش کردند.
دلم می خواست ساعت ها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است؛ برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب کردم. منوچهر می گفت:«بگو بین خوب و خوب تر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می گذاری.»
سال هفتاد ونه انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند.
لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد. سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان می ریخت و او انگار سر نماز می خندید.
پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد. دستش را حلقه کرد دور سه تامان. گفت:«شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیوفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارو بروم.»
علی گفت: بابا این حرف چیه اول سال می زنی؟ گفت:«نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.»....
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐