eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 دوست نداشت توی خواب بمیرد. دوستش، ساعد که شهید شد. تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد. شهید ساعد جانباز بود توی خواب نفسش گرفت تا برسد بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد و برود. شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد. برایم سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم. شب اول منوچهر بیدار ماند. دوتایی مناجات حضرت علی علیه السلام می خواندیم. تمام که می شد از اول می خواندیم، تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد. هر جایش درد داشت دست می گذاشتم و هفتاد حمد می خواندم. مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید. یک هو صدای منوچهر رفت بالا« که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟...» چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آنجا. وقتی برگشت چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت:«خوبم، ولی خسته ام، دلم می خواهد بمیرم.» به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت:«یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟» اما آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها رادیده بود. نگفت چه خوابی..... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشم، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم. اما چه طوری؟! منوچهر می گفت:«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، حتی اگر برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی، همه چیز زیبا می شود.» و من همه ی زیبایی را در منوچهر می دیدم. با می خندیدم و با او گریه می کردم. با او تکرار می کردم «نردبان این جهان ما و منی ست/عاقبت این نردبان بشکستنی ست یک آن کس که بالاتر نشست/استخوانش سخت تر خواهد شکست چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پُستی نداشت. پرسیدم. گفت:«برای نفسم می خوانم.» اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش را نمی دید. یادم هست یک بار وصیت کرد« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم:چرا؟گفت:«برای این که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین.» گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده ای؟ گفت:«خدا دوست ندارد بنده هایش را رسوا کند. خودم می دانم چه کاره ام.» حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند. دی ماه حال خوشی نداشت. نفس هایش به خس خس افتاده بود. گفتم: ولش کن. امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم. راضی نشد. گفت:«ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمانی رفتنشان معلوم است. نه گردش و تفریحشان. بیش ترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من.» خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر را هم دعوت کردیم.... ... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 خوشبخت بودم و خوشحال. خوشبخت بودم، چون منوچهر را داشتم؛ خوشحال بودم، چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند؛ و خوشحالتر می شدم وقتی می دیدم دوستش دارند. منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود؛ خرید از کوچک به بزرگ. اول هدی، بعد علی، بعد من و خودش. ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادیم برای انتخاب لباس مردانه. منوچهر اعتراض می کرد، اما ما کوتاه نمی آمدیم. روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند. برای من یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دست کش، پیراهن و یک دست گرم کن. این دوست داشتن برای بهترین هدیه بود. به بچه ها می گویم: شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش دردل کردید. فرصت داشتید سوال هاتان را بپسرید و محبتش را بچشید. به سختی هاش می ارزد. دو روز مانده بود به عید هفتاد و نه که دل درد شدیدی گرفت. از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت:«پنجره را باز کن، خودم را پرت کنم پایین.» درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم، آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل، داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بماند..... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 تنها بالای سرش کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبر کنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم، که مرخصش کردند. دلم می خواست ساعت ها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است؛ برای همان چند روز دعا کردم. بین بد و بدتر انتخاب کردم. منوچهر می گفت:«بگو بین خوب و خوب تر، و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته ای خوب تر را بپذیری. سر من را کلاه می گذاری.» سال هفتاد ونه انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد. سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان می ریخت و او انگار سر نماز می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد. دستش را حلقه کرد دور سه تامان. گفت:«شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیوفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارو بروم.» علی گفت: بابا این حرف چیه اول سال می زنی؟ گفت:«نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.».... .... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه می کرد«سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت:«باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت:«هیچ فرقی نیس بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.» سختر از این هم می بینید؟ منوچهر گفت:«هنوز روزهای سخت مانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم . گفتم:«اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم.» منوچهر خندید و گفت:«صبر می کنی» چرا اینقدر سنگ دل شده بود؟ نمی توانستم جمع کنم بین این که آدم ها نمی توانند بدون دل بستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت:«من هم دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجا ز دارد، نباید وابسته شد.»... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 بعد از عید، دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آنقدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد. با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را تجویز کردند. برای این که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که نُه صد هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمانشان. گفت: شما دارو را بگیرید نسخه ی مهر شده را بیاوردید، ما پولش را می دهیم. من نُه صد هراز تومان از کجا می آوردم؟ گفت مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختیم، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: نمی توانم پول جور کنم. یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه ای نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد. اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید. به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند، حتی اگر نزول باشد. نگذاشتم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش، اما این داروها هم جواب نداد. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. یعنی تمام. همیشه این طور دیده بودم. منوچهر گفت:«من را چه به لندن؟ دلم پر می زند بروم بقیع، بروم دوکوهه. آن وقت می خواهید من را بفرستید لندن؟» اصرار کردند که بروید، خوب می شوید و سلامت بر می گردید. منوچهر گفت:«من جهنم بخواهم بروم، همسرم را با خودم باید ببرم.» قبول کردند..... ..... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به اینکه شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. لباس هاش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی گفت یا الله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست. دیدم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهرو یک دستش را روی سرش دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید شما خانم ایشان هستید؟ گفتم: بله گفت: ببین چی می خویم. این کارها را مو به مو انجام میدهی. چهل شب عاشورا بخوان{دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد} با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن زانوهام حس نداشت. توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم. آمد برود. دویدم دنبالش. گفتم: کجا می روید؟ اصلا از کجا آمده ید؟ گفت: از جایی که دل آقای مدق ان جاست. می لرزیدم. گفتم: شما من را کلافه کردید، بگویید کی هستید؟ لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن و رفت. با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم، از خانه که رفت بیرون یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم.... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت:«حالش خوب است، چیزی نمی شود.» تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد. می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتادم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایط به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکردیم. تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم. گفت:« اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.» چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی هواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتنی می زند، که همین موقع هاست...... .. http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم : معلوم نیست کی می رویم. گفت:«فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»...بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت:«با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد. گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.» گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد...... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سال ها غذایش پوره بود، حتی قورمه سبزی را که دوست داشت برایش آسیاب می کردم. تا بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. جگرها را دانه دانه سرخ می کردم و می گذاشتم دهانش. لپش را می کشیدم و قربان صدقه ی هم می رفتیم. دایی آمده بود بمان سر بزند. نشست کنار منوچهر گفت:این ها را ببین عین دو تا مرغ عشق می مانند. از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم؛ که منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. منوچهر به دایی گفت:«یک حسی دارم، اما بلد نیستم بگویم. دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیده ام، اما نمی توانم.» دایی شاعر است. به دایی گفت:«من به شما می گویم. شما شعر کنید، سه چها روز دیگر که من نیستم، برای فرشته از زبان من بخوانید.» دایی قبول کرد، گفت: می آورم خودت برای فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزی نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم، نه منوچهر. اما صبح که بیدار می شدم به قدری فشارم می آمد پایین که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود حتی سرفه نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزی کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.... .. http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم:نه چیزی نرفتیم. گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه. منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است. تا خواباندیمش روی تخت سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم، شب آرام تر شد. گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.» صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هرچه با خودم کلنجار می رفتم، تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه، با هم مچ می انداختیم، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم؛ تفال دایی می آمد به دهانم. آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو /که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر برمی گشتم خانه........ http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 از خواب که بیدار شد، روی لبهاش خنده بود، ولی چشم هایش رمق نداشت. گفت:«فرشته وقت وداع است.» گفتم: حرفش را نزن. گفت:«بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟» روی تخت نشستم، دستش را گرفتم. گفت:«خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. گفت: بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشته ای. بغلش کردم و گفتم من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روی سینه ام ؛ گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند، آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.»...اما من آمادگی نداشتم. گفت:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.» گفتم: قرار ما این نبود. گفت:« یک جاهایی دست ما نیست. من هم نمی توانم دور از تو باشم.» گفت: «حالا می خواهم حرف های آخر رابزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی.» پشتش را کرد. گفتم: می خواهی دوباره خواستگاری کنی؟ گفت:«نه، این طوری هم من راحت ترم هم تو.» دستم را گرفت. گفت:« دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.» کسی جای منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: به نظر تو، درست است آدم با کسی زندگی کند؛ اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت:«نه» گفتم: پس برای من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند... . http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 گفت:«از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت:نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد نه بنشیند. همه آمده بودند...... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه. فریبا هدی را برد. یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:منوچهر جان چه کار می کنی؟ گفت:«روی خون شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر غسل شهادت کنم.» مستاصل ماندم. گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید..... .... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 سرم را گذاشتم روی دستش. گفت:«دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قول هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را بردند.......... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشم هاش را بست. گفت:«تو را همه جوره دیده م. همه را طاقت داشتم، چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم.» صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم. سر تا پایش را بوسیدم. با گوشه ی روسری صورت منوچهر را پاک کردم و آمدم بیرون. دلم بوی خاک می خواست. دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ی کنار جوی آب. علی زیر بغلم را گرفت, بلندم کرد و رفتیم خانه. تنها بر می گشتم. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است . اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل گرفتیم و گریه می کردیم. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چقدر چشم انتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش، اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که می شد رفت.. ... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 از غسل خانه گذاشتندش توی آمبولانس، دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدی و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سال ها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینه اش، روی قلبش که آرامش بگیرم؛ ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم ها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: این که رسمش نیست حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده ای؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. هرچه دلم می خواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف می زدند. گفتم: راحت شدی، حالا آرام بخواب. چشم هایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد مراسم خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد، خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم هر روز می رفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم........ http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 رفتم کنار پنجره، عکس منوچهر را روی حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزی بودم، اما حالا نه. گفت:«یادت باشد تنها رفتی، ویزا آماده شده، امروز باید با هم می رفتیم...» گریه امانم نداد. دلم می خواست بدوم جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویم. دویدم بالای پشت بام. نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم؛ انقدر که سبک شدم. تا چهلم نمی فهمیدم چه به سرم آمده. انگار توی خلا بودم. نه کسی را می دیدم، نه چیزی می شنیدم. روزهای سختر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه چیزی خواب ها تسلایم نمی دهد. یک شب بالای پشت بام نشستم و هرچه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنار نشست. عصبانی شدم. داد زدم منوچهر خان با تو حرف می زنم، آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین. تا چند روز نمی توانستم بروم بالا. کبوتر گوشه ی قفس مانده بود و نمی رفت. علی آوردش پایین. هرکاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کار صورتم رد می شود، بوی تنش می پیچید توی خانه، بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آن جا هم خوش نمی گذراند. او آن جا تنها است و من این جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دل تنگی نیست......... ... http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd 🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐