🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
#زندگینامه_شهید_منوچهر
#قسمت_پنجاه_چهارم
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار می زد. تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز خواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت:«حالش خوب است، چیزی نمی شود.» تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا سلام الله حرف زد.
می گفت:«من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم نمی کنید، نمی خواهم یک ثانیه دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان، دلم به فرشته و بچه ها بود؛ اما حالا دیگه نمی خواهم بمانم.» و این را تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتادم. گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایط به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوی. ما که زندگی نکردیم.
تا بود، جنگ بود، بعد هم که یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال راحت با هم زندگی کنیم. گفت:« اگر چیزی را که من امروز دیدم می دیدی، تو هم نمی خواستی بمانی.»
چهل شب با هم عاشورا می خواندیم. گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم.
انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ی هواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.
او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتنی می زند، که همین موقع هاست......
#ادامه_دارد..
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه_دوم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا بالاخره با ترافیک تهران تا برسم خون حاجی
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_سومـ
#قسمت_پنجاه_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
۵۳
از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم
یک هفته بعد رضا و مادر و پدرش اومدن خواستگاریم
با ۱۴سکه و یه سفر جنوب به عقدش دراومدم 😍😍😍😭😭😭
خونه مجردیم به اسم خودم بود
خونه فروختم و جهزیه خریدم البته رضا نمیذاشت اما من کار خودم کردم و خونه فروختم و جهزیه آماده کردم
رضا نذاشت من مراقبش بشم بازم پرستارا میومدن مراقبش
البته خیلی این موضوع اذیتم میکرد
رضا داشت نماز میخوند ۵روز زندگی مشترکمون شروع شده بود
قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان
رضا جان
بیا نهار جناب همسر
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق خواب بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس
نشستم کنارش
-رضا جان نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش
یخ یخ بود
با جیغ و ترس رفتم بالا
ماااااامااااان رضا یخ یخه
تروخدا بیاید
مامان: یاحسین
حاج حسین بدو
مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد
۵۴
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
#ادامه_دارد
نام نویسنده: بانو.....ش
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
شهید نیری
#قسمت_پنجاه_چهارم
صبحانه فانوسی
🌹بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندیبه منطقه مهران اعزام می شود.
🌹خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۴۶۴به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
🌹شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.من و احمدآقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در یک سنگر بودیم.یادم هست که احمدآقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد.
🌹اوبعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد .خیلی آرام بچه ها را برای نماز صبح صدا می کرد.
🌹احمدآقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا ،با ملایمت می گفت:فلانی ،بلند میشی؟موقع نماز صبح شده.
🌹بعضی بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمدآقا شانه آن ها را ماساژ بدهد!
🌹بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم.سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد .
🌹بعد از نماز و زیارت عاشورا بودکه احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت :خوابیدن در بین الطلوعین مکروه است،بیایید صبحانه بخوریم.
🌹ما در آن ها «صبحانه فانوسی»می خوردیم.صبحانه ای در زیر نور فانوس!
چون هواهنوز روشن نشده بود.وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم.آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
ادامه دارد.....
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd