شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#پدر یعنی درمیان صد هزاران #مثنوی.. بوی یک تک بیت ناگه مست و #مدهوشم کند.. 🌹محمدجان نازدانه #شهید
بسم رب الزهرا سلام الله
#روای_پدر
پدرش یکی از چهرههایی از خطه شمال را دارد، دلِگرفتهٔ آدمی از حرف زدن این سید آفتابی میشود و من دائم در ذهنم این کشاورز پیر مازندرانی را مقایسه میکنم با پیرهای دائماً بیمار، دائماً خسته و دائماً ناراضی شهر...
نامش «سید کاظم» است
#«سیدرضا» بچه اولش بود که در #دیماه 1364 متولد شد. رضا که به دنیا آمد پدر سیدکاظم گفت اگر اجازه بدهید اسم خودم را روی اسم پسر بگذارم. آنها هم گفتند صاحب اختیارید.
از کسب و کارش میپرسیم و با همان عزت نفس روستانشینان میگوید: «کارگر فرش فروشی در بابل بودم، الان هم بازنشسته شدم. البته زمین شالیزار هم داریم. روزی 17 ساعت کار میکردم و خیلی پیش آمد که وقتی به خانه میآمدم بچهها خواب بودند.»
تاکید میکند که «نان حلال به بچههایم میدادم» و من حلالیّت رزقش را در تربیت فرزندانش به وضوح میبینم.
سیدکاظم طاهری پدر شهیدچشمانش برق میزند وقتی از سیدرضایش میگوید: «رضا بعد از گرفتن دیپلم وارد سپاه شد و در لشکر 25 کربلا و گردان صابرین بود و برای همین دائما به ماموریتهای مختلف اعزام میشد».
کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «#نخستین_اعزام سید رضا به سوریه #آذر94 بود. وقتی میخواست برود سوریه به ما توضیحی نداد و گفت میخواهم یک ماموریت داخل کشور بروم. اولین بار که تلفن زد به خانمم گفتم این شماره برای ایران نیست. پرسید از کجا می دانی؟ گفتم چون دو صفر اولش آمده.»
از یادآوری خاطرات خنده به لبش میآید و میگوید:«به شوخی بهش گفتم ناقلا! تو که می گفتی داخل ایران هستم. سید رضا خندید و گفت: بیخیال ادامه ندید دیگه. میخواست ما نگران نشویم. #50روز در سوریه بود، بعد 2 ماه پیش ما ماند و مجددا رفت پادگان».
خاطره آخرین روزی که سیدرضا از مازندران به خانطومان رفت مثل روز برایش روشن است، گمان کنم در این دو هفته آنقدر آنشب را با خود مرور کرده که ملکه ذهنش شده است: «15 فروردین، ساعت 11 شب تماس میگیرند و به او میگویند فوراً خودتان را به مقر لشکر 25 برسانید و قرار است به سوریه اعزام شوید، خانه آنها در بابل است و خانه ما در روستای هریکنده که تا بابل چند کیلومتری فاصله دارد، فرصت خداحافظی نداشت. رفت فرودگاه تهران و از آنجا تماس گرفت و گفت: ببخشید نتوانستم بیایم حضوری خداحافظی کنم. گفتم برو پسرم، خدا به همراهت».
سید کاظم نحوه شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه روایت میکند: «غروب جمعه بود،17 اردیبهشت. من داشتم میرفتم سر مزار شهدای روستا. احساس کردم #قلبم_سنگینی میکند، حتی به برادر خانمم گفتم حالم یک جوری است، گفت: بد به دلت راه نده. گفتم: قلب من دروغ نمیگه .یک اتفاقی افتاده انگار. قرار بود همان شب به مراسم سالگرد خواهرزاده حاج خانم برویم. دلم همچنان گرفته بود. شب که وارد مراسم شدیم، دیدم همه یک طور خاصی به من نگاه می کنند. پیش خودم گفتم: خدایا چرا همه اینجوری به ما نگاه می کنند؟ دامادم که کنارم نشسته بود رفت بیرون. من هم رفتم بیرون و از او پرسیدم چیزی شده است؟ گفت یکی از رفیقهایم با من کار دارد و باید تا بابل بروم. ده دقیقه بعد آمد. سر شام دیدم غذا نمی خورد، رنگش هم پریده بود. گفتم چی شده؟ گفت هیچی. من هم ادامه ندادم. وقتی آمدیم خانه دیدم در محل چندنفری از مردم ایستادهاند و تا ما را میدیدند ساکت می شدند. من توجه نکردم و به خانه رفتم. فردا از سپاه به منزل ما آمدند و خبر شهادت را دادند.»
پرسیدم هیچ وقت با راهی که پسرتان می رفت مخالفتی نکردید؟ از پرسشم تعجبی نکرد و خیلی جدی و قاطع جواب داد: «هیچ وقت مخالف نبودم، میدانستم انتخاب خودش است. برای رفتن به سوریه حتی در سپاه هم افراد داوطلب میشدند و او همیشه جزو داوطلبین بود و همیشه میگفت من هر جور شده برای دفاع از حرم عمه جانم زینب باید بروم».
تصویر چهره خندان سیدرضا روی یک پارچه سبز وسط اتاق پذیرایی است، اما مرگ دلتنگی دارد، مُرَدّد و محتاط از دلتنگیهای سید کاظم میپرسم و جای خالی فرزندی که قرار بود عصای دست این روزهایش باشد؛ پاسخش اما از زبان سید سادهدل روستایی که به نَسَبش افتخار میکند، چندان تعجب برانگیز نیست: «ما در مقابل مصیبتهایی که به عمه جانمان حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) وارد آمد کاری نکردهایم و میگویم به کوری چشم دشمنان اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم میپوشم و به سوریه میروم.
24 ماه در جبهه خدمت کردم حالا هم به سوریه میرو
م و از حرم خانم سیده زینب محافظت میکنم».
پدر در خاتمه حرفهایش خطاب به #قاتلان_پسرش میگوید: «به کوری چشم آمریکا و اسرائیل و ایادی آنها چه عرب چه غیر غرب، پسرم را دادم و اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم می پوشم و آنقدر هم جنگ بلدم که از پسشان بربیایم. ما به گرد پای خاندان پیامبر هم نمیرسیم اما آنچه که داشتیم در راهشان تقدیم کردیم»
#نشر_فقط_به_یک_شرط👇
یک شبانه روز بدون گناه
@shahid_hadi124