eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.2هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
11.9هزار ویدیو
114 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
1_30376968.mp3
6.89M
صوت ۷ دقیقه روضه حضرت رقیه سلام الله علیها حاج آقا میرزا محمدی 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
سلام امروز روز غم و ناله امام زمان (عج) هست . هر روز برایش هست و اما امروز بیشتر امروز برای عمه امام زمانت چطور می خواهی گریه کنی چطور می خواهی ناله بزنی ؟؟؟؟ قبل از اینکه توسل کنید به حضرت رقیه سلام الله علیها یه دفتر بردارید و روش بنویسید با حضرت رقیه سلام الله .... هر دردو دلی دارید توش بنویسید برای خانوم رقیه..... بزرگواران خیلی ها هستند هنوز نتونستند ارتباط با نامحرم را از خود دور کنند این عهد نامه را که می گوییم بنویسید ، بنویسید رقیه جان ، ترا قسمت می دیم به لحظه ای که پاهات توان ایستادن نداشت دستهات توان نداشت ولی تمام تلاشت را می کردی مبادا معجر از سرت بیفتد و با همون دستهای کوچکت سر بابا را به اغوش کشیدی رقیه جان ترا قسمت می دهیم به همان لحظه ها _ امروز دعایمان کن تا برای همیشه. از گناه دوری کنیم بعدا به هیچ چیزی بغیر از دل داغدار امام زمانت فکر نکن و هر چیزی که ترا از امامت جدا می کننچد به سرعت پاک کن همه چی را......... یادگاری از نامحرم نداشته باش همه چی را پاک کن بعدا ببین رقیه سلام البه چطور دعات می کنه که خوشبحت بشی...... برای ما هم دعا کنید تا آدم بشیم التماس دعای فرج التماس دعای شهادت یا علی مدد 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
🔸 حضرت امام حسین علیه السلام : هر که بخشندگی کند، سروری می‌یابد و هر که بخل ورزد، پست می‌شود. 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#پدر یعنی درمیان صد هزاران #مثنوی.. بوی یک تک بیت ناگه مست و #مدهوشم کند.. 🌹محمدجان نازدانه #شهید
بسم رب الزهرا سلام الله  پدرش یکی از چهره‌هایی از خطه شمال را دارد، دل‌ِگرفتهٔ آدمی از حرف زدن این سید آفتابی می‌شود و من دائم در ذهنم این کشاورز پیر مازندرانی را مقایسه می‌کنم با پیرهای دائماً بیمار، دائماً خسته و دائماً ناراضی شهر...  نامش «سید کاظم» است #«سیدرضا» بچه اولش بود که در 1364 متولد شد. رضا که به دنیا آمد پدر سیدکاظم گفت اگر اجازه بدهید اسم خودم را روی اسم پسر بگذارم. آنها هم گفتند صاحب اختیارید.  از کسب و کارش می‌پرسیم و با همان عزت نفس روستانشینان می‌گوید: «کارگر فرش فروشی در بابل بودم، الان هم بازنشسته شدم. البته زمین شالیزار هم داریم. روزی 17 ساعت کار می‌کردم و خیلی پیش آمد که وقتی به خانه می‌آمدم بچه‌ها خواب بودند.» تاکید می‌کند که «نان حلال به بچه‌هایم می‌دادم» و من حلالیّت رزقش را در تربیت فرزندانش به وضوح می‌بینم. سیدکاظم طاهری پدر شهیدچشمانش برق می‌زند وقتی از سیدرضایش می‌گوید: «رضا بعد از گرفتن دیپلم وارد سپاه شد و در لشکر 25 کربلا و گردان صابرین بود و برای همین دائما به ماموریت‌های مختلف اعزام می‌شد». کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: « سید رضا به سوریه بود. وقتی می‌خواست برود سوریه به ما توضیحی نداد و گفت می‌خواهم یک ماموریت داخل کشور بروم. اولین بار که تلفن زد به خانمم گفتم این شماره برای ایران نیست. پرسید از کجا می دانی؟ گفتم چون دو صفر اولش آمده.» از یادآوری خاطرات خنده به لبش می‌آید و می‌گوید:«به شوخی بهش گفتم ناقلا! تو که می گفتی داخل ایران هستم. سید رضا خندید و گفت: بیخیال ادامه ندید دیگه. می‌خواست ما نگران نشویم. در سوریه بود، بعد 2 ماه پیش ما ماند و  مجددا رفت پادگان». خاطره آخرین روزی که سیدرضا از مازندران به خان‌طومان رفت مثل روز برایش روشن است، گمان کنم در این دو هفته آنقدر آن‌شب را با خود مرور کرده که ملکه ذهنش شده است: «15 فروردین، ساعت 11 شب تماس می‌گیرند و به او می‌گویند فوراً خودتان را به مقر لشکر 25  برسانید و قرار است به سوریه اعزام شوید، خانه آنها در بابل است و خانه ما در روستای هریکنده که تا بابل چند کیلومتری فاصله دارد، فرصت خداحافظی نداشت. رفت فرودگاه تهران و از آنجا تماس گرفت و گفت: ببخشید نتوانستم بیایم حضوری خداحافظی کنم. گفتم برو پسرم، خدا به همراهت». سید کاظم نحوه شنیدن خبر شهادت پسرش را اینگونه روایت می‌کند: «غروب جمعه بود،17 اردیبهشت. من داشتم می‌رفتم سر مزار شهدای روستا. احساس کردم می‌کند، حتی به برادر خانمم گفتم حالم یک جوری است، گفت: بد به دلت راه نده. گفتم: قلب من دروغ نمی‌گه .یک اتفاقی افتاده انگار. قرار بود همان شب به مراسم سالگرد خواهرزاده حاج خانم برویم. دلم همچنان گرفته بود. شب که وارد مراسم شدیم، دیدم همه یک طور خاصی به من نگاه می کنند. پیش خودم گفتم: خدایا چرا همه اینجوری به ما نگاه می کنند؟ دامادم که کنارم نشسته بود رفت بیرون. من هم رفتم بیرون و از او پرسیدم چیزی شده است؟ گفت یکی از رفیق‌هایم با من کار دارد و باید تا بابل بروم. ده دقیقه بعد آمد. سر شام دیدم غذا نمی خورد، رنگش هم پریده بود. گفتم چی شده؟ گفت هیچی. من هم ادامه ندادم. وقتی آمدیم خانه دیدم در محل چندنفری از مردم ایستاده‌اند و تا ما را می‌دیدند ساکت می شدند. من توجه نکردم و به خانه رفتم. فردا از سپاه به منزل ما آمدند و خبر شهادت را دادند.» پرسیدم هیچ وقت با راهی که پسرتان می رفت مخالفتی نکردید؟ از پرسشم تعجبی نکرد و خیلی جدی و قاطع جواب داد: «هیچ وقت مخالف نبودم، می‌دانستم انتخاب خودش است. برای رفتن به سوریه حتی در سپاه هم افراد داوطلب می‌شدند و او همیشه جزو داوطلبین بود و همیشه می‌گفت من هر جور شده برای دفاع از حرم عمه جانم زینب باید بروم». تصویر چهره خندان سیدرضا روی یک پارچه سبز وسط اتاق پذیرایی است، اما مرگ دلتنگی دارد، مُرَدّد و محتاط از دلتنگی‌های سید کاظم می‌پرسم و جای خالی فرزندی که قرار بود عصای دست این روزهایش باشد؛ پاسخش اما از زبان سید ساده‌دل روستایی که به نَسَبش افتخار می‌کند، چندان تعجب برانگیز نیست: «ما در مقابل مصیبت‌هایی که به عمه جانمان حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) وارد آمد کاری نکرده‌ایم و می‌گویم به کوری چشم دشمنان اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم می‌پوشم و به سوریه می‌روم. 24 ماه در جبهه خدمت کردم حالا هم به سوریه می‌رو م و از حرم خانم سیده زینب محافظت می‌کنم». پدر در خاتمه حرف‌هایش خطاب به می‌گوید: «به کوری چشم آمریکا و اسرائیل و ایادی آنها چه عرب چه غیر غرب، پسرم را دادم و اگر لازم باشد خودم هم لباس رزم می پوشم و آنقدر هم جنگ بلدم که از پسشان بربیایم. ما به گرد پای خاندان پیامبر هم نمی‌رسیم اما آنچه که داشتیم در راهشان تقدیم کردیم» 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
ود چون از کودکی مدلش فرق می‌کرد. شهادت واقعا لایقش بود. وقتی خبر را شنیدم گفتم خدایا شکرت. افتخار هم می کنم و سرم را بالا می‌گیرم... سیدرضا آخرین «روزِ مادر» زندگی‌اش را در کنار مادر نبود: «روز مادر می خواست بیاید خانه ما که نشد. قرار بود فردا شبش بیاید. روزی که جمعیتی جمع شده‌اند. جلو رفتم و دیدیم یک جنازه آنجاست که نصفش خاکی است نصفش نه. انگار در خواب به من الهام شد که باید او را بگیرم. جنازه را که نگاه کردم دیدم این آقا رضای من است،با ناراحتی از خواب بیدار شدم. صلوات فرستادم و برایش صدقه کنار گذاشتم. به هم حرفی نزدم. همان شب که قرار بود بیاید عروسم زنگ زد و گفت مادر ما نمی‌توانیم بیاییم. گفتم: چرا؟ گفت: آقا رضا رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت: همانجا که قرار بود برود. گفتم سوریه؟ گفت: بله گفتم چه بی خبر؟ گفت دیر وقت اطلاع دادند و تا وسائلش را جمع کند طول کشید و باید ساعت یک خودش را می رساند. گفتم خب اشکالی ندارد، کمی عروسم را دلداری دادم. آخرین تماس سید رضا را در ذهنش مرور می‌کند و طنین آوای پسرش را از کیلومترها دورتر به یاد می‌آورد:«همیشه زنگ می‌زد و خبر سلامتی‌اش را می‌داد... آخرین باری که با رضا صحبت کردم، چهارشنبه بعد از ظهر ساعت 3-4  بود. پرسید: مامان چکار می‌کنی؟ گفتم: طبق معمول مادر جان، در باغ مشغول سبزی‌کاری هستم. اینقدر آرام و عادی صحبت می‌کرد که من فکرش را هم نمی‌کردم قرار است فردا برود عملیات و آن همه اتفاق بی‌افتد. بیست دقیقه‌ای صحبت کردم. گفتم: قربان تو بروم. ان‌شاءالله دشمنانت نابود و کور شوند. گفت: مامان باز هم دعا کن. گفتم الهی موفق باشی پسر. بعد هم خداحافظی کردیم.. «الهی تقبل منا هذا القلیل القربان»  مادر سیدرضا هم می‌گوید: «روز از سپاه آمدند و خبر شهادت را دادند و تبریک گفتند. من همان جا سرم را بلند کردم و گفتم خدایا شکر. من ناراحت نیستم را برایم بیاورید من بو کنم تا شوم. همانطور که حضرت زینب(س) گفت خدایا این قربانی را از ما قبول کن ما هم به ایشان می‌گوییم این قربانی را از ما بپذیر» از مادر سیدرضا در مورد حرفها و حدیث‌هایی که این روزها در مورد زده می‌شود می‌پرسم و اینکه می‌گویند خاصی به آنان داده می‌شود؛ قاطع پاسخ می‌دهد: «ما به چیزی احتیاج نداشتیم. پسرم خانه شخصی داشت. زن و بچه اش در کنارش بودند، دیگر چه می‌خواهد؟ اینهایی که می‌گویند مدافعین 20 میلیون پول می‌گیرند و به جنگ می‌روند، من به آنها می‌گویم زمینمان را می‌فروشیم و 30 میلیون هم به شما پول می‌دهیم،حاضرید خودتان یا پسرتان را به سوریه بفرستید؟! بچه من کارمند بود، خانه داشت، زن و بچه داشت، همه چیز داشت ما هم الحمدالله همه چیز داریم و به هیچ چیز احتیاج نداریم، کسا نی که این حرف‌ها را می زنند ندارند و من از آنها نمی‌گذرم چون تهمت می‌زنند. البته از بس شنیده‌ایم دیگر برای ما عادی شده است می‌گویم «مادرجان! الان زمان جنگ نیست که حال و هوای همه کشور حال و هوای جنگ و شهادت باشد، دشمن به مرزهای جغرافیایی ما حمله نکرده است؛ چطور راضی به رفتن سید رضا شدید،» می‌گوید: باید بگذارم دشمن بیاید خانه مرا بگیرد و من بنشینم بگویم خدایا یکی بیاید کمکم کند؟ چرا بچه‌ام را نفرستم؟ من نفرستم چه کسی برود؟ رفتیم در مُحرم گریه کردیم و غذا خوردیم و پیش خودمان فکر کنیم خیلی کار کردیم و امام حسین را یاری کردیم؟ اگر در شرایط سخت کنار حضرت باشم مسلمانی کردم نه اینکه بروم غذای نذری بخورم و برگردم.. من خودم یکبار از او پرسیدم: مادر جان چرا می روید در یک کشور خارجی می‌جنگید؟ می‌گفت: مادر دوست داری داعشی‌ها بیایند داخل کشور خودمان بجنگند؟ مرز ما الان برای دفاع از کشور سوریه است...  همین‌ که فرزندم را حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قبول کردند خدا را شکر می‌کنم.💐 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
ای شهـــ🌷ــید! #در_هوایـت بی قرارم هوایم را داشته باش #شهید_محسن_حججی🌷 #نشر_فقط_به_یک_شرط👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
ای شهـــ🌷ــید! #در_هوایـت بی قرارم هوایم را داشته باش #شهید_محسن_حججی🌷 #نشر_فقط_به_یک_شرط👇 یک شب
🌷 💠برشی از کتاب روایت زندگی 🍃🌹همیشه یک خاکی دستش بود. بهش گفتم: "آقامحسن هی بااین تسبیح چی میگی لب می‌جنبونی؟" به خودم می‌گفتم اگر به من بود این سی‌وسه تا دانه را ظرف دو دقیقه قِرش می‌دادم می‌رفت؛ صدتایی نیست که این همه شده است. 🍃🌹 -دارم برای ذکر می‌گم! تا‌ دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت: - روی این‌زمین می‌خوابیم راه می‌ریم نباید بشیم! 🍃🌹در دلم به ریشش خندیدم. -خداوکیلی ذکرگفتن برای زمین دیگه چه که از خودتون درآوردید؟! اصلا نمی‌فهمیدمش. 🍃🌹عیدنوروز با زهرا آمد خانه‌مان. اَد برگشت و به گوشه اتاق گیر داد: دایی اگه ناراحت نمی‌شی جای این مجسمه عکس بذار. 🍃🌹سری جنباندم که یعنی ببینیم چه می‌شود؛ ولی ته دلم گفتم: اینم بااین زیادی رو مخه! انگار حرف دلم‌را از چشمانم خواند. زد و گفت:"ایشالا بهش می‌رسی!" 🍃🌹مدتی به این فکر می‌کردم که چرا گفت عکس ؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه چرا عکس مشهد و کربلا نه! 🍃🌹آخر یک روز ازش پرسیدم. گفت: "اگه جلوی چشمت باشه دیگه ازش خجالت می‌کشی هرکاری انجام بدی!" 🍃🌹 -حالا ما که نداریم چه کنیم؟ -باشه طلبت. خودم برات میارم. چندروزبعد یک کوچک فرستاد برایم... 🌷 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
1_29549648.mp3
23.96M
🔹اونایی که: سال های گذشته رفتن کربلا ولی امسال توفیق ندارن و یا تا حالا مشرف نشدن زیارت اربعین... این صوت رو گوش کنند _👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
شنوم تا آرام شوم و بتوانم کارم را پیش ببرم. این هم که می‌گویند مدافعان حرم حقوق و حق ماموریت‌های میلیونی می‌گرفتند دروغ محض است، سیدرضا با اینکه در سخت‌ترین قسمت سپاه یعنی گردان صابرین حضور داشت و تکاور محسوب می‌شد، حقوق خیلی معمولی داشت.» برخی نقل قول‌های سیدرضا را با افتخار مضاعف روایت می‌کند: «به حضرت زینب(س) بسیار علاقه داشت و واقعا ایشان را عمه خودش می دانست. به من هم همیشه می گفت تو عروس حضرت زهرا هستی. پسرم با اینکه سن کمی دارد کاملا موضوع را می‌داند و باور کرده که پدرش دیگر برنمی‌گردد. اتفاقا چند روز پیش که مهمان داشتیم گفتم برو قسمت مردانه و وسیله‌ای بیاور. گفت تو برو. گفتم نه تو مردی تو باید بروی داخل مردانه. برگشت🔽🔽🔽 گفت: مامان جون دیگه بابا تو جمع آقایان نمیاد؟ یعنی درکش اینقدر هست که دیگر پدرش در جمع ما نخواهد بود.» دلتنگ همسرش هست و می‌گوید دوست دارد پیکرش برگردد: «دیروز که رفتم گلزار شهدای محله‌مان واقعاً جای خالی اش را حس کردم.» تنها آرزویش بعد از رفتن همسر این است که پسرش را طوری بزرگ کند که مایع افتخار خود و پدرش شود و سرباز امام زمان باشد. چه ظرفیتی دارد ظرف پراندوه خاطراتشان...گلدان خاطراتشان پر از گل محمدی است و عجب گلابی دارد گل‌های گلدان خاطره‌ این جوان‌ها! توضیح: پیکر مطهر شهید سیدرضا طاهر 4 روز پس از انجام این گفتگو به زادگاهش برگشت و بر روی دست خیل عظیمی از مردم شمال تشییع شد.) پیکر شهید مدافع حرم سید رضا طاهر، عصر شنبه یکم خرداد با حضور گسترده مردم بابل تشییع و در زادگاهش روستای هریکنده واقع در جاده قائم‌شهر به خاک سپرده شد💐💐 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌷 🌷 عاشق دوچرخه🚲 بود. قرار بود برای تولدش که 31 فروردینه براش دوچرخه بخریم.🙂 🌷10 فروردین بود؛ سید محمد یک دفعه گریه اومد😭 و میگفت: حتما باید همین برام دوچرخه بگیرین. دیدیم ساکت نمیشه، رفتیم براش دوچرخه گرفتیم، آبی🚲، همون رنگی که دوست داشت. 🌷دوچرخه همش تو خونه بود و سید محمد ، رو فرش دوچرخه رو برونه🚳. 🌷تا اینکه 14 فروردین اعزام شد به .هر روز که زنگ میزد☎️ و صحبت میکردیم، هم از من و هم از سید محمد از دوچرخه بازیش میپرسید. 🌷تا روز آخر، ، 15 اردیبهشت، وقتی تماس گرفت📞، بازم از سید محمدو دوچرخه اش پرسید. گفتم: سید محمد خوب می تونه دوچرخه رو برونه، برای چی همیشه این سوال رو میپرسی؟؟ 🌷آقا رضا گفت: می خوام# مطمئن بشم.فرداش 🕊 شد و هیچ وقت دوچرخه بازی سید محمد رو ندید.😔 🌷حالا سید محمد موندو یه دوچرخه آبی🚲 و آرزوی اینکه ای کاش بود تا بهش نشون بده که چقدر خوب👌 می تونه دوچرخه رو برونه.😔😭 نقل از 👇 یک شبانه روز بدون گناه @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌹 دعای کمیل 🔮 با صدای #شهید_تورجی_زاده ☘ این نوای ملکوتی این شهید بزرگوار رو از دست ندید خیلی ز
امشب شب جمعه است نمیدانم کمیل را کجا میخوانی! نجف،کربلا،شاید هم در تاریکی بقیع. 🌹آقای من... 🔘امشب کمیل را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن: اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء... 🌹آری آقای خوبم... ⚡️کاش گناهانم می گذاشت دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها ..... و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام... 🌹آری آقای خوبم.. ⛔️زندانی شده ام.زندانی نفس، زندانی گناهانم ،زندانی دنیا...... و من را بگو که می خواهم یارت باشم... 🌹آقای خوبم... ✨کمیل خواندی یادمان کن امشب.. 🌷اللهم عجل لولیک الفرج بحق ام المصائب،حضرت زینب کبری سلام الله علیها...🌷 👇 یک شبانه روزبدون گناه @shahid_hadi124 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃