eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.8هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
گفتگوی اختصاصی ایکنا با خواهر #شهید_ابراهیم_هادی #قسمت_دوم ♻️در زمان انقلاب چه فعالیت‌هایی انجام
گفتگوی اختصاصی با ♻️ـ چرا با این همه روابط و فعالیت‌های اجتماعی شهید هادی گمنام بوده و تا سال‌ها بعد از شهادتش هم گمنام باقی مانده بود⁉️ 💢 خودش گمنامی را دوست داشت و می‌گفت می‌خواهم گمنام بمانم؛ می‌گفت: از زیبایی خدا در گمنامی بیشتر لذت می‌برم. نمی‌خواهم حتی پیکرم برگردد، همواره کارهای سخت را خودش انجام می‌داد و می‌گفت باید با این کارها جسم و روحم را صیقل دهم. واقعاً صدای زیبای اذان ابراهیم از یادم نمی‌رود؛ لطافت روحی ابراهیم در اذان گفتنش پیدا بود؛ صدای اذانش همواره در گوشم زمزمه می‌شود و من همواره با صدای ابراهیم زندگی می‌کنم و او همیشه ما را کمک و راهنمایی می‌کند. ♻️در ایامی که شهدای گمنام در شهرها و مناطق مختلف کشورمان تشییع می‌شدند و ایام فاطمیه بود، خواب دیدم ابراهیم در می‌زند و می‌گوید «یا الله، یا الله، من اومدم» و ... 💢ـ این شهید با وجود سن کم چطور با علمای بزرگ ارتباط معنوی داشت؛ علما و بزرگانی مثل علامه محمدتقی جعفری و حاج‌اسماعیل دولابی⁉️ ♻️هر وقت از جبهه می‌آمد در محضر درس حاضر می‌شد و از بیانات ایشان استفاده می‌کرد. یادم می‌آید یک روز از جبهه آمده بود و با جسم زخمی در منزل در حال استراحت بود، به ملاقات ابراهیم آمد. ابراهیم از این اقدام استاد جعفری بسیار ناراحت و شرمنده شده بود و می‌گفت شما چرا به دیدن من آمدید، من باید به دیدن شما می‌آمدم. ♻️ همچنین شاگرد بود و خیلی چیزها را از این عارف فرا می‌گرفت و ملاقات‌های خوب و سازنده‌ای با ایشان و دیگر بزرگان داشت. 💢ـ چرا شهید هادی هیچ گاه ازدواج نکرد؛ با وجود اینکه بسیار خوش‌تیپ بود و ظاهراً دختران زیادی نیز آرزوی ازدواج با وی را داشتند⁉️ ♻️می‌گفت اولویت اول من موفقیت رزمندگان در جبهه و پیروزی انقلاب است و برای ازدواج سر فرصت زمان هست! 💢ـ افراد زیادی به این شهید متوسل می‌شوند و به وی ارادت دارند. دلیل این همه توسل و ارادت را در چه می‌دانید، به‌ویژه که جوانان برایش جشن تولد می‌گیرند و کارهایی از این قبیل انجام می‌دهند؟ ♻️ پاک و خالص بود و برای همین هم زمانی که شهید نشده بود و هم‌اینک که شهید زنده است، همه دوستش داشتند و دارند و این مقام شهیدان بزرگ ایران‌زمین است. سلام و صلوات بر دوست شهیدمان ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درسته که گفتن پیوندتان مبارک ولی نه انقدر دیگه!!! نگاهت رو به زندگی مشترک درست کن... استاد پناهیان ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
این کل کتاب سه دقیقه در قیامت 👆 بدون هیچ توضیحات اضافی است. ولی کسانی که توضیحات استاد امینی خواه را دنبال میکنند باید منتظر بمانند . چون هفته ای جلسات برگزار میشه.
سلام وقت بخیر میشه یه لطفی کنید؟ یه مشکل ویه حاجتی دارم😔 میشه ازتون خواهش کنم از اعضا بخواین به نیت مشکلم صلوات بفرستن هر چقدر که بتونن که از شما التماس دعا دارند
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘ 🔮 تاوان قضا شدن نماز سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود. 🌹 شهید حسن باقری یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 8 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
◇[داستان نسل سوخته] 👇 📖این داستان 👈 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم 👌... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم 👌... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران 😍... این تحسین برام واقعا بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...🌹 از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود😢 ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم😞 ... خیلی عصبانی بود🙁 ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟🤔 ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و عجیبی وجودم رو گرفته بود ...😰 از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون☺️ ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد😳 ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟☹️ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت 😯... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... 💗 تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...😥 لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...😡 وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت 😡... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...😱 - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...😧😭 ...🍃
🔺🔸🔺 🔻 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ....
هرروز با قرائت زیارتنامه شـهـدا🌹🕊 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَوْلِیآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَصْفِیآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ دینِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیْكُمْ یا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ، بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ الَّتى فیها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظیماً، فَیا لَیْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعَكُمْ. «الّلهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم» 🌴تقدیم به ارواح پاک وطیّب شهدای آسمانی ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔶یک وصیت‌نامه توی کمدش پیدا کردیم خیلی تعجب کردیم ،گفتیم یعنی هادی قبل از نجف رفتنش هم می‌دانسته قرار است چه بشود؟ 🔹یک وصیت‌نامه‌ با یک دست خط کاملا معمولی که پاک‌نویس هم نشده بود. ✔️در آن نوشته بود راهپیمایی 9 دی یادتان نرود. 🔹حجاب‌های امروزی بوی حضرت زهرا(س) نمی‌دهد حجابتان را زهرایی کنید. 🔸پیرو خط ولایت فقیه باشید. 🌷اگر دنبال این باشید به آن چیزی که می‌خواهید می‌رسید همانطور که من رسیدم. 🌷🌷🌷 شهید هادی ذوالفقاری شهید مدافع حرم ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
@Ebrahimhadi-ارتباط با نامحرم.mp3
7.88M
اگه نمیتونـے‌ به نامحرم نگاھ نڪنے...!👀 و باهاش‌ ارتباط نداشته باشے... حتما" ین‌صوت رو گوش ڪن...💔 👌👌👌 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸کلیپ مهدوی 🌸 🔹توقع امام زمان عج از ما با این همه امکانات چیه ⁉️ استاد عالی🌺 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 👤خود محمدجواد گفت : 🔥"در لحظه‌ای که صدای انفجار براثر اصابت موشک یا خمپاره دشمن بر گوشم طنین‌افکن شد ناگهان به مدت ۲۰ ثانیه خود را در آسمان مشاهده کردم و از بالا به بدن خود نگاه کردم و فهمیدم به شهادت رسیده‌ام که ناگهان به یاد همسر و فرزندانم افتادم. 💫به‌محض خطور این فکر در من به ناگاه از آسمان در کنار پیکر خود نزول کردم و دوباره درون پیکرم وارد شدم و دوستانم را صدا زدم." خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس‌ از آن به تهران منتقل می‌کنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت می‌کند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمی‌گوید.  🔻قسمت سیزدهم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 😢با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بی‌قراری تمام به دیدن مرد زندگی‌ام رفتم. هرگز در زندگی‌ام آن‌قدر غصه‌دار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. 😭زمانی که رسیدم بالای سرش حسین بغلم بود. پاهایم سست شد. روی صندلی افتادم. حالش خیلی بد بود. اشک می ریخت و نمی توانست اشک هایش را پاک کند. 💔به مادرش گفت، اشک هایش را پاک کند. عصر آن روز برگشتم خانه. دو روز بعد که حالش بهتر شده بود به پدرش گفته بود که شماره ی مرا بگیرد. 🌹یک ربع با هم حرف زدیم. میان حرف هایش گفت: من چند روز دیگر به خانه برمی گردم و خانه شلوغ می شود، همه چیز آماده است؟ گفتم: تو فقط بیا! همه چیز آماده است. 🔻قسمت چهاردهم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 🌾چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندان‌مان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندان‌مان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید... نیم ساعت توی خانه بود و یک ربع هم با روحانی محل مان صحبت کرد. آن شب فقط با اضطراب به من نگاه می کرد. من هم در نگاهم اضطراب بود. حس بدی داشتم. نگاه آخر بود! حالش بد. شروع کرد به خون استفراغ کردن. حال من هم بد شد. هردو با هم به بیمارستان رفتیم. 😔توی بیمارستان صدای جواد را می شنیدم که صدایم می زد؛ دستگاه اکسیژن به من وصل بود. حس می کردم روح جواد بالای سرم است. می خواست برای رفتن از من اجازه بگیرد. به من می گفت: از من دل بکن. نگاهی به بالای سرم کردم و گفتم: تمومش کن، دارم جون می دم! من راضی هستم! بعد به پدرم گفتم: مرا از اینجا ببر، می خواهم بروم خانه. 🕊وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظه‌ای پس از او زنده نباشم، اما چه می‌کردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی می‌بود. محمدجواد قربانی در تاریخ ۹۴.۰۸.۲۵ شهید شد. 🌷پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد این‌گونه به آخرین قولش وفا کرد. 🔻قسمت پانزدهم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃
دو کلام حرف حساب ‼️ +حاج‌ آقاپناهیان‌ میگفت: آقا صبح، به عشق شما چشم باز میکنه، این عشق فهمیدنے نیست...!!! بعد ما صبح که چشم باز میکنیم بجایِ عرض ارادت به محضر آقا گوشیامونُ چڪ میکنیم‼️ زشته نه⁉️ اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
♦️سلام بر ساحت مقدس عالم امکان مهدی فاطمه عج ♦️سلام بر شهیدان گمنام و... ♦️سلام به همه شما بزرگواران امروز در محله دیگری رفتیم برای گذاشتن گلدون روی مزار شهدای گمنام تا حالا به این محل نرفته بودم ولی می دونستم شهدای گمنامی در اون محله هست بخاطر همین همش فکر می کردم پنج شهید گمنام در اون شهرک باشه ولی وقتی رفتیم دیدیم دو شهید گمنام هست وقتی رفتیم سر مزارشون دیدیم دو شهید گمنام.....😭 چی بگم شاید کلمه غریب اصلا خودش کم بیاره........ محله کمی متوسط نشین بودن و شاید نمی دونن این دو شهید مهمانان عزیز این محله هستن شاید...... به هزارن دلیل....... مردم چیزی نمی دونن از شهدا این دو شهید امروز خیلی غریب بودن چون براشون پنج گلدون گرفته بودیم دیگر دلم نیومد گلدونها را ببرم جای دیگری هر پنج گلدون را گذاشتیم سر مزارشون امروز حال دلم زیاد خوب نبود فقط تونستم یه زیارت عاشورا به نیت همتون بخونم التماس دعای فرج خادم کانال
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
♦️سلام بر ساحت مقدس عالم امکان مهدی فاطمه عج ♦️سلام بر شهیدان گمنام و... ♦️سلام به همه شما بزرگوار
عزیزان این طرح خرید گلدون بسیار زیباست اینقدر که کم کم بقیه را هم به سمت مزارهای شهدایی که اصلا زائر ندارند می کشونه اگر کسی به این مزارها سر نزنه سر مزار خاک می شینه و دیگه کسی هم بیاد دست نمی ذاره رو مزار برای فاتحه خوانی ما باید کاری کنیم تا مردم از مزار شهدا یه حس خوبی و زیبایی بهشون دست بده مزارشون حال معنوی داره ظاهری را هم ما درست کنیم وقتی این گلدونها رامی ذارم سر مزار شهدا __ انگار شهدا هم خوششون. می آد و لبخند می زنن هرکس دوست داره در این طرح. خرید گلدون کمک کنه تا بتونیم مزارهای دیگری را زیبا کنیم 👆 👆 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 نشاط در زیارت هر بار که میری زیارت باید غوغا کنی توی زندگیت... استاد پناهیان ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله بالا نرفت آنکه به پای تو پا نشد آقا نشد هرآنکه برایت گدا نشد در خلقتش زمین و مکانهای محترم بسیار آفرید ولی نشد صلی الله علیک یا ابا عبدالله ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
1_650223.mp3
3.76M
💠 حجت الاسلام مجتهدی تهرانی 💥موعظه مردگان به زنده ها در شب جمعه ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🔺🔸🔺 #داستــان_دنبــال_دار_نسل_سوخته 🔻 #قسمت_چهارم🔻 این داستـــان👈 #حسادتـــــــ.....🔻 دویدم داخ
🔺🔹🔹🔺 🔻 (این داستان👈اولین پله های تنهایی) ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ــــ.ـــــ.ـــــ.ـــــ 🔶مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت ⌚️دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم🚌 ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...🚕 همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم🛎 ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ 🤔... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...😥 دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...🔷 مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون ☹️ ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...😟 اتوبوس رسید🚌 ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...😫 توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...😰 چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...😭 بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...😊 . دارد...🍃