سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <تکفیرعلیه مدل مقاومت شیعی🍃> یک بار از محمودرضا پرسیدم دولت سوریه موضعش درب
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<لهجهٔ ترکی عربی🍃>
چند نفر از رزمنده های مقاومت، فیلمی از محمودرضا در سوریه ضبط کرده بودند که در آن نحوهٔ باز و بسته کردن قطعات ۲۳ را آموزش می داد. توی این فیلم فقط دست های محمودرضا داخل کادر است،به اضافهٔ صدایش که با عربی محلی نحوهٔ کار را توضیح می دهد. بار اولی که این فیلم را می دیدم، صرفاً از صدایش فهمیدم محمودرضا ست؛ چون تصویری از چهرهٔ او از اول تا آخر فیلم وجود ندارد. چند دقیقه تماشا کردم، برگشت به محمود رضا که مشغول کار خودش بود گفتم:《 باباعربی! این دیگر چیست؟》 گفت :《برای یک عده از بچه ها توپ را آموزش داده بودم. گفتند اینطور یادمان نمی ماند، یک بار دیگر توضیح بده فیلم بگیریم ،من هم توضیح دادم فیلم گرفتند که داشته باشندو اگر جایی لازم شد از فیلم استفاده کنند.》 گفتم:《 کو کجا هستند این بچه ها؟》گفت:《 همین جا هستند حرف نمی زنند تا شناسایی نشوند.》 گفتم:《 خودت که لو رفته ای با این لهجهٔ ترکی عربی قاطی!》 خندید .گفت 《 لهجه ام که خیلی ضایع است! الان که دارم گوش می کنم می بینم این بنده خداها چقدر توی دلشان خندیده ان.》 البته این را به شوخی می گفت. من تا حدودی با لهجه های محلی عربی آشنا هستم و مقدار تسلط محمودرضا به عربی را میدانستم .محمودرضا توی این فیلم، قطعات توپ را با حوصلهٔ زیاد یکی یکی باز می کند، میچیند روی زمین و نام گذاری می کند. در آخر فیلم که کار تمام می شود با همان عربی محلی میگوید؛《 سار فارغ، خلاص!》 یعنی تمام شد! آنقدر موقع فیلم از تکلمش به عربی محلی کیف کرده بودم که آن را دوباره از اول تا آخر دیدم آخر سر هم یواشکی برای خودم کپی کردم .بعداً که فلش مموری را باخود آوردم تبریز و باز کردم تا فیلم را بریزم روی لپتاپ، دیدم محمودرضا هم یواشکی آن را از مموری پاک کرده است!
#ادامهدارد...
#شهیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀 @shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <لهجهٔ ترکی عربی🍃> چند نفر از رزمنده های مقاومت، فیلمی از محمودرضا در سوریه
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<عدالت؛حتی برای سربازهای سوری🌱>
حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزهٔ امام زمان"عج" تعریف می کرد :《ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسران ارشد سوری به ضیافت افطار دعوتمان کرد. با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضائی به مهمانی رفتیم .خیلی هم تشنه بودیم .دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم ،اما محمود رضا منصرف شد و گفت من برمی گردم .رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود.من هم مصّر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم .》شهید بیضائی به من گفت :《شما ماشین را به من بده که برگردم .شما بروید و افطارتان را بخورید .و بعد از افطار که برگشتید دلیلش را می گویم.》
بعد از افطار گفت:《 اگر خاطرت باشد این افسر قبلا هم یک بار ما را به مهمانی ناهار دعوت کرده بود. آن روز بعد از ناهار دیدم ته ماندهٔ غذای ما را به سربازانشان دادهاند و آنها از شدت گرسنگی آنرا با ولع می خورند؛ امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته ماندهٔ غذای افطاری مرا به این سربازها بدهن،د من آن افطاری را نمی خورم،》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <عدالت؛حتی برای سربازهای سوری🌱> حاج مصطفی محمدی فرمانده تیپ مکانیزهٔ امام ز
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<گرابا گوگل ارث🍃>
سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم افزار گوگل ارث کمک میگرفت، اما خمپارهها به جایی که باید می خوردند، نمیخوردند.》 می گفت:《 محمودرضا متوجه شده بود که مختصات گوگل ارث برای جاهایی مثل سوریه و عراق خطا دارد. معتقد بود که این خطا عمدی است. محمودرضا مقدار این خطا را درآورده بود و بعد از آن، مقدار این خطا را در نظر می گرفت و آتش می کرد و جایی را که میخواست می زد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <گرابا گوگل ارث🍃> سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<شوخ و جدی🍃>
اهل شوخی بود؛زیاد. اما حد و حدود نگه می داشت گاهی هم کاملاً جدی بود. سهیل کریمی، هنرمند مستندساز بسیجی ،در حلب با محمود رضا بود .وقتی برای تشییع پیکر محمودرضا به تبریز آمد ،شب در منزل حاج بهزاد پروین قدس تعریف میکرد :《محمودرضا شیطنتهای خاص خودش را داشت، اما وقتی تو یه کار می رفت خیلی جدی می شد. یک بار مشغول گرا گرفتن بود چند لبنانی آنجا بودند که مدام به پروپای ما می پیچیدند. محمودرضا یکهو قاطی کرد، برگشت به من گفت:《حاج سهیل! این ها را بزن بروند کنار. پدر من را درآوردند.》 هوا تاریک بود و با سَلَفیهای یکی دو کیلومتر فاصله داشتیم ،من دست به یقه شدم و یکی دو تا از این لبنانیها را گرفتم هل دادم، یکی آمد گفت:《 بابا اینی که زدی همکار تو بود.》 گفتم :همکار چیه؟!》 بعد فهمیدم محمد دبّوق بوده. آمدم گرفتم بوسیدمش و حسین را نشان دادم و گفتم مقصر این بود! این به من گفت اینهارا دور کن .شما جلوی دیدش را گرفته بودید، داشت گرا می گرفت. توی کارش جدی بود. همان قدر که شوخ بود، وارد کار که می شد خیلی جدی می شد.》
محمودرضا گاهی عالم و آدم را سر کار می گذاشت .و گاهی هم شوخی های عجیب و غریبی می کرد .حتی در محل کارش به خاطر یکی از این شوخی ها توبیخ شده بود ،اما هیچ وقت با من که برادرش بودم شوخی نمیکرد .از چیزهایی که هنوز هم یادآوری اش مرا شرمنده می کند، یکی همین مسئله است. من فقط سه سال از او بزرگتر بودم اما محمود رضا حق ادب را ادا میکرد. با هم که بودیم خیلی بگو بخند میکردیم. خیلی پیش میآمد که دربارهٔ کارش یا از سوریه و مسائل معمولی و از سرکار گذاشتن هایش تعریف می کرد و می خندیدیم ،اما هیچ وقت نشد حتی شوخی کوچکی با من بکند و بخندد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <گرابا گوگل ارث🍃> سهیل کریمی می گفت:《 محمودرضا در حلب برای تعیین گرا از نرم
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<از ریال سعودی تا دلار آمریکایی🍃>
داشتیم با هم یکی از عکسهای خودش را می دیدیم که توی آن با سلاح، بالا سر تعدادی از جنازههای تکفیری ها ایستاده بود.دربارهٔ این عکس و درگیری اش با تکفیری ها توضیح می داد که پرسیدم:《 این جریان های تکفیری را چه کسی حمایت میکند؟》 گفت:《 توی جیب هایشان از ریال سعودی و لیر ترکیه بگیر تا دلار آمریکایی پیدا می شود؟》 در زمانی که هنوز صحبتی از نقش ترکیه در بحران سوریه و حمایت این کشور از تروریست ها در رسانه ها بر سر زبان ها نبود، محمودرضا ترکیه را دست خائن می دانست. برای اثبات حرفش یک بار عکسی نشانم داد که خودش در یکی از مقرهای جبهه النصره گرفته بود. عکس پنجره ای بود که برای پوشاندش از پرچم کشور ترکیه استفاده کرده بودند.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مردم دار و مردم باور🍃> یکی از همسنگر های محمودرضا تعریف میکرد:《 محمودرض
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<استادِ آموزش های فشرده🍃>
چند بار دربارهٔ رفتنم به سوریه با محمودرضا صحبت کردم ،اما هربار که حرفش می شد ،دلیل می آورد که نیازی به نیروی مردمی نداریم، نهایتاً یک بار که توی ماشینش دوباره سر بحث را باز کرده بودم، گفت:《 جنگ سوریه ،جنگ شهری است و پیچیدگی های خودش را دارد. آنجا به نیروی متخصص احتیاج داریم .》محمودرضا مربی جنگ افزار بود. همیشه فکر می کردم اگر روزی لازم شد به هر دلیلی سلاح بردارم، محمودرضا کنارم هست و مطمئنم که می تواند سریع را آماده کند. وقتی گفت نیروی غیر متخصص لازم نداریم، گفتم :《حالا اگر روزی به ورود نیروی مردمی نیاز بود و اعزامی در کاربود، چند روز طول می کشد به یکی مثل من آموزش بدهی؟》گفت:《دوهفته.》 فکر کردم شوخی می کند چون همیشه از پیچیدگی جنگیدن در سوریه میگفت. توقع داشتم مثلاً بگوید دو ماه باید آموزش ببینی. بعد از شهادتش که این حرفها را برای یکی از همسنگر هایش نقل کردم، گفت:《 دو هفته را خیلی زیاد گفته .محمودرضا نیروی صفر را دو روزه آموزش داده بود و از او تکتیرانداز درست کرده بود.》 فهمیدم مرا پیچانده! هر بار که حرف سوریه رفتن را پیش می کشیدم همین کار را میکرد.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مردم دار و مردم باور🍃> یکی از همسنگر های محمودرضا تعریف میکرد:《 محمودرض
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<رمز و راز شهادت🍃>
آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مجیدیه،بامحمودرضا راه افتادیم سمت گلزار شهدای چیذر که به مراسم تدفین برسیم،جمعیت زیادی برای تدفین پیکر آمده بود.من سعی کردم تا جایی که میتوانم خودم را به محل تدفین نزدیک کنم،برای همین چند دقیقه از محمودرضا جدا شدم.خیلی شلوغ بود و نمی شد جلو رفت.چند دقیقه ای تقلّا می کردم جلوتر بروم،اما وقتی دیدم نمی شود،منصرف شدم و برگشتم عقب پیش محمودرضا، محمودرضا کاملاً دور از جمعیت ایستاده و تکیه زده بود به دیوار،زیپ کاپشنش را به خاطر سردی هوا تا زیر گلو بسته بود و سرش را انداخته بودپایین.دست هایش را هم کرده بودتوی جیب شلوارش و کف یکی از پاهایش را داده بود به دیوار.یک سماور بزرگ چند متر آن طرف تر گذاشته بودند جلوی امامزاده.رفتم دوتا چای گرفتم .یکی از چای هارا آوردم و به محمودرضا تعارف کردم.با دست اشاره کرد که نمی خواهد و چایی را نگرفت.ایستادم کنارش، چند دقیقه ای توی همین حالت بود.سرش را کاملاً پایین انداخته بود، طوری که نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباسش را نگاه می کرد.نمی دانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف می زند.فکر اینکه نکند شهید بعدی محمودرضا باشد، یک لحظه مثل برق از ذهنم گذشت.دقیقاً همین طور هم شد.شهید بعدی سوریه ، محمودرضا بود که دو ماه بعد در منطقهٔ قاسمیه به یاران شهیدش ملحق شد.حالت آن روزش در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم هست و یادم نمی رود.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <رمز و راز شهادت🍃> آبان۱۳۹۲بعد از تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی در مج
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<خودم می روم🍃>
روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهران بودم، برای همان شب بلیط برگشت قطار به تبریز گرفته بودم .شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم بعد از شام، محمودرضا و برادر خانمش مرا رساندند راه آهن. نیم ساعتی تا حرکتقطار وقت داشتم، نشستیم توی ماشین و حرف زدیم. داشتیم دربارهٔ آموزش زبان انگلیسی بحث میکردیم که گوشی محمودرضا زنگ خورد .محمودرضا از ماشین پیاده شد و جواب داد. ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت، رفت آن طرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد ،وقتی صحبتش تمام شد و داشت برمیگشت سمت ماشین، من هم پیاده شدم ،دیدم سرش پایین است و اخم هایش رفته توی هم .حدس زدم که تماس از سوریه بوده، نزدیک شد پرسیدم:《از آن طرف بود؟》بدون آنکه بگوید بله یا نه، گفت:《 فردا ساعت ده صبح میروم .》گفتم :《سوریه ؟》گفت:《 بله .》گفتم :《تو که همه اش دو سه روز است و برگشته ای.》 گفت :《هرچه زحمت کشیده بودیم بر باد رفته آمده اندجلو و مواضع را گرفته اند، باید برگردم ،اگر نروم ،بچه ها کاری از دستشان ساخته نیست 》و همین طور از این حرفها را زد.گفتم《 واقعاً می خواهی فردا بروی؟ تازه برگشته ای. اقلاً چند روزی پیش خانوادهباش و به زن و بچه برس ،بعداً میروی.》 محمودرضا با اینکه مرد خانواده بود و می دانست که من چه می گویم، اما اصرار می کرد باید برود. اعصابش با آن تماس خرد شده بود. چند دقیقه ای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم. نهایتاً به او گفتم با عجله تصمیمگیری نکند و امشب را فکر کند، روز بعد برود با هم سنگرهایش صحبت کند که شخص دیگری برود. آنجا توی راه آهن برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید، ولی آن قدر گفتم که قول داد روز بعد برود صحبت کند. بعد از شهادتش برادر خانمش راجع به آن شب برایم گفت:《 بعد از رفتن تو، توی راه که داشتیم برمی گشتیم، من به محمودرضا گفتم اصلاً گوشی ات را یک مدت خاموش کن و سیم کارتش را هم در بیاور. بیا دست زن و بچه ات را بگیر چند وقتی برو تبریز، کاری هم به کار کسی نداشته باش ،آن طرف که نمیتوانند برای تو مأموریت بزنند، اینجا هم که کسی تو را نمی فرستد آن طرف ... .اینها را که گفتم محمودرضا گفت:《 هیچ کس نمیتواند مرا بفرستدسوریه، من خودم دارم می روم.》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته از کتاب#توشهیدنمیشوی
🥀@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خودم می روم🍃> روزی که برای تشییع پیکر شهید والا مقام، محمدحسین مرادی تهرا
📜|چند خط از یک زندگی مهم
<تاسوعای زینبی🌱>
شب تاسوعا پیامک زده بود که:《 سلام، در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم، جایت خالی.》 یک ساعت بعدش زنگ زد و حرف زدیم. گفت :《امروز منطقهٔ اطراف حرم حضرت زینب "ع" را به طور کامل پاک سازی کردیم و تکفیریها را که قبلاً تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند و حرم را با خمپاره می زدند، تا شعاع چندکیلومتری دور کردیم.》 بعد گفت:《 امروز از منطقهای که قبلاً دست تکفیری ها بود وارد حرم شدیم ،از امشب هم چرا های حرم را شب ها روشن می کنیم.》 از اینکه در شب تاسوعا این منطقه را آزاد کرده بودند خیلی خوشحال بود .ارادتش به حضرت زینب "ع" توصیف نشدنی بود .بعد از شهادتش در صفحهٔ شخصی اش در فیس بوک چیزی در این باره نوشته بودم. برادر بزرگوارم، آقای حسن شمشادی پای این مطلب پیغام گذاشته بود که بعد از پاک سازی آن منطقه، محمودرضا را در حالی که مقابل حرم حضرت زینب"ع" ایستاده بود و با اشک نجوا میکرد ،دیده بود. محمودرضا در سفر ماقبل آخرش به سوریه چند تا سوغاتی با خودش آورده بود، به او گفته بودم این دفعه که می آیی سوغاتی بیاور، یک کوله پشتی پُر از سوغاتی آورده بود، پرچم جبههٔ النصره که از مقر شان کنده بود، سربندهای تکفیریها ،نامهای که تکفیریها برای نیروهای مقاومت نوشته بودند و از این چیزها! یادم هست یکی از سوغاتی هایش متبرّک بود پرچم کوچک قرمزی آورده بود که رویش در دو سطر نوشته شده بود:《 کُلُّنا عَباسُک یا بطلة کربلاء》 و《 لبیک یا زینب》.
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <تاسوعای زینبی🌱> شب تاسوعا پیامک زده بود که:《 سلام، در بهترین ساعت عمرم ب
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<زحمت کشیدم با تصادف نمیرم🍃>
تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف میرفت. میتوانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود؟ مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن ،ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش ،می گفتم بده من رانندگی کنم، با این همه دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی میکرد. یکی از هم سنگر هایش بعد از شهادتش میگفت:《 من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم ،تا مینشست پشت فرمان ،کمربندش را می بایست. یک بار به او گفتم اینجا دگر چرا می بندی ؟اینجا که پلیس نیست :》گفت :《می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟》
#ادامهدارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <زحمت کشیدم با تصادف نمیرم🍃> تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف م
📜|چندخط از یک زندگی مهم
<شوخی با مرگ🌱>
نمیدانم چطور وکی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیریها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف میزد که ما همان قدرعادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزم هایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود، میگفت:《 وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم چیزی برای بستن زخمش نداشتم، داد می زد لعنتی زیرپیراهنتو در آر!》اینها را میگفت میخندید یک بار هم گفت:《 روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبرو می آید آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی با راننده میشدیم سه نفر، راننده دنده عقب گرفت، با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبرو می آمد منفجر شد ،معلوم شد به قصد ما داشت میآمد.》 اینها را جوری می گفت که انگار از معرکهٔ جنگ حرف نمیزند و مسئله ای عادی را تعریف می کند.
#ادامه دارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99
سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <شوخی با مرگ🌱> نمیدانم چطور وکی مرگ این قدر برای محمودرضا عادی شده بود. و
📜|چندخط ازیک زندگی مهم
<شهادت دستِ خود ماست🍃>
چند ماه قبل از شهادت محمود رضا یک شب خواب شهید همت را دیدم، دیدم دقیقاً در موقعیتی که در پایانبندی اپیزودهای مستند 《سردار خیبر》 نشان می دهد، با بسیجی هایی که کنار ماشین تویوتا منتظر حاج همت هستند تا با او دست بدهند، ایستاده ام. حاج همت با قدم های تند آمد و رسید کنار تویوتا، من دستم را جلو بردم دستش را گرفتم و بغلش کردم ،هنوز دست حاج همت تو ی دستم بود که به او گفتم:《 دست ما را هم بگیرید.》 منظورم شفاعت برای باز شدن باب شهادت بود. حاج همت گفت:《 دست من نیست》و دستم را رها کرد. از همان شب تا مدتی ذهنم درگیر این موضوع شده بود که چطور ممکن است دست شهدا در برآوردن چنین چیزی باز نباشد، فکر میکردم اگر چنین چیزی دست شهدا نیست ،پس دست چه کسی است ؟!تا اینکه یک شب در منزل محمودرضا مهمان بودم ،خوابم را برای او تعریف کردم ،خیلی مطمئن گفت:《راست گفته،دست او نیست!》بیشتر تعجب کردم،بعد گفت:《 من در سوریه خودم به این نتیجه رسیده ام و با یقین می گویم هر کس شهید شده، خواسته که شهید بشود، شهادتِشهید فقط دست خودش است.》
#ادامه دارد...
#شھیدمحمودرضابیضایی
📚|برگرفته ازکتاب#توشهیدنمیشوی
@shahid_hadi99