eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
516 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهادت دستِ خود ماست🍃> چند ماه قبل از شهادت محمود رضا یک شب خواب شهید همت را
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهید زنده🍃> این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباًپنج شش ماه آخر، هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظهٔ دوربین پاک می کردم، دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم می گفتم ان ءشاالله هنوز هم هست و دفعهٔ بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم هدفون بزرگی روی گوش هایش بود داشت فایلی را گوش می‌کرد، تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم ،ما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس‌ها تأسف نمی خورم ،و همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم می زند. دارد‌... 📚|برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهید زنده🍃> این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشت
|📜چندخط ازیک زندگی مهم <رشته ٔتعلقات را باید بُرید🌱> درون خودش،با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می زدیم، حرفهای دلش به زبانش می‌آمد. هربار که از سوریه برمی‌گشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرفهایش دقیق می شدی ،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل یک بار که برگشته بود ،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:《 جان فشانی اصلاً آسان نیست.》 بعد توضیح داد که در نقطه‌ای باید فاصله ا‌ی چند متری را در تیر رس تکفیری ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش، بعد گفت:《 این طوری که ماها آسان دربارهٔ شهدا حرف می زنیم و میگوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد این قدرها هم آسان نیست،تعلقات مانع است 》ٔ من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشتهٔ تعلقاتش تمرین می کرد .واقعاً روی خودش کار کرده بود ،اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می‌بخشید داشت رشتهٔ تعلقاتش را می برید ،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطوربی تعلق شده بود. دارد 📚|برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <کوثرِ محمودرضا🌸> وقتی تماس می گرفت، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی ،معمولاً او
📜|چند خط از یک زندگی مهم <قراری که داشتند🌱> شب عملیات ،به دو نفر از همسنگر هایش گفته بود:《 وقتی تهران دردانشکده بودیم خواب دیده بودم در منطقهٔ سرسبز خیلی قشنگی باهم هستیم.یک اتفاق خیلی خوب در آنجا برای هرسه مان افتاد.》بعد هم به آن دو برادر گفته بود:《مواظب خودتان باشید!‌》 از آن شبی که خواب را دیده بود در شب عملیات در غوطهٔ شرقی دمشق ،ده سال می گذشت. یکی از هم سنگر هایش می گفت:《 وقتی محمودرضا داشت این حرف‌ها را می‌زد، ما گوشمان با محمودرضا نبود و مشغول کار خودمان بودیم، اما محمودرضا یکی دو دقیقه همین حرف را داشت تکرار می کرد. فردای آن شب یکی از آن دو برادر در حین عملیات و درگیری با تکفیری ها از ناحیهٔ ران پا تیر می خورد و مجروح می شود .محمودرضا ساعتی بعد به شهادت می‌رسد و نفر سوم هم که شهید اکبر شهریاری بود، یک روز بعد در همان منطقه به شهادت می رسد.》 ... 📚|برگرفته ازکتاب @‌shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <قراری که داشتند🌱> شب عملیات ،به دو نفر از همسنگر هایش گفته بود:《 وقتی ته
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خبر آمد...🍃> محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر در روز میلاد رسول اکرم ﷺ و امام جعفر صادق "ع"به شهادت رسید.روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از همسنگر های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:《 من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.》 بعد گفت:《 تو در تهران یک کلاسی می رفتی هنوز همان کلاس را می روی .》منظورش کلاس مکالمهٔ عربی بود که می رفتم وبا محمودرضا قبلاً دربارهٔ آن صحبت کرده بودم .از محمودرضا شنیده بود.تمای آن برادر با من غیرمنتظره بود. چیزی در دلم گذشت، یادم افتاد که به محمود رضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچه‌های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است، اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم. تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم ،اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم .بعد گفت محمود رضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده ،قضیه را فهمیدم. گفتم:《 مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا می بینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است .منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی‌گوید یا نمی‌خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می‌زند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《 صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《 حالا شما پدر و مادر را بیاورید .》گفتم:《 حاجی! برای مجروحیت که نمی گویند مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بوده‌ام .گفت :《طاقتش را داری؟》 گفتم طاقت نمی خواهد شهید شده تایید کرد و گفت بله محمودرضا شهید شده؟》 گفتم:《 مبارکش باشد.》بعداً دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد... دارد 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خبر آمد...🍃> محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر در روز میلاد رسول اکرم
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مجروح،مثل حسین"؏" و زهرا"؏"🍃> در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مرادی، محمودرضا لب تابش را آورد و تصاویری راکه دقایقی بعد از اصابت تیر به شهید محمدحسین مرادی خودش از او گرفته بود نشانم داد. دو تا گلوله به پهلوی چپش خورده بود. دکمه های پیراهنش باز بود و خون پهلویش، زیر پیراهن سفیدش را رنگین کرده بود. چشم‌هایش را روی هم فشار داده بود و آثار درد در چهرهٔ مردانه و غیورش پیدا بو.د از محمودرضا پرسیدم :《چیزی هم می‌گفت اینجا؟》 گفت:《 تا نفس داشت می گفت لبیک یا زینب... لبیک یا حسین ... .‌》 درست دو ماه بعد پیکر خود محمودرضا آمد. در معراج شهدا در حال انتقال به بهشت زهرا بود. رفتم که ببینمش. پیکر را گذاشته بودند توی آمبولانس ،رفتم توی آمبولانس و دیدمش. لباس‌های رزمش هنوز تنش بود، سرتاپا خون، اما زخمهای پیکرش به جز زخمی که زیر چانه داشت و یک زخم کوچک روی سر که محل وارد شدن ترکش کوچکی بود، پیدا نبود. پیکر به بهشت زهرا منتقل شد و قبل از انتقال برای تشیع ،فرصت شد تا زخم های پیکرش را ببینم. بازوی چپ محمودرضا تقریباً از بدن جدا شده بود و به زور به بدن بند بود. روی بازو تا مچ هم، بر اثر ترکش ها و موج انفجار داغان شده بود .پهلوی چپش پُر از ترکش های ریز و درشت بود. بعداً شمردم ،روی پیراهنش ۲۵ تا ترکش خورده بود .ساق پای چپش شکسته بود. شمردم ده تا ترکش هم به پایش گرفته بود. اما با همهٔ این جراحت هایی که بر پیکرش می‌دیدم، زیبا بود .زیباتر از این نمی شد که بشود !عمیقاً غبطه می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. سخت احساس کردم حقیر شده ام در برابرش. به اختیار زیرلب گفتم :《ماشاالله برادر! ای والله !حقاً که شبیه حسین "ع" شده ای.》 اما با آن همه زخم در پهلو بیشتر شبیه زهرا"ع" بود، چه می گویم؟... هیچ‌کس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه. رزمنده هایی که موقع شهادت کنارش بودند، هیچ کدام ایرانی نبودند، اما بچه‌های خودمان که بعداً رسیده بود می‌گفتند نفس های آخرش بود که رسیدیم ،حرف نمی زد. نمی‌دانم، شاید وقتی داخل آن کانال با موج انفجار به دیوار خورده بود یا 《زهرا 》گفته باشد. ... 📚برگرفته از کتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مجروح،مثل حسین"؏" و زهرا"؏"🍃> در یکی از روزهای بعد از شهادت محمد حسین مراد
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <برای علی اکبر"ع"🌱> محمودرضا قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا برای تشییع آماده شده بود جا نگرفت.رفتند تابوت دیگری بیاورند.رفقایش در این فاصله نشستند بالای سرش.یکی از بچهوها خواست که روضه بخواند.گفت :‌《محمودرضا دهه ٔمحرّم گاهی که کارش زیاد بود، همهٔ ده شب را نمی توانست هیئت بیاید، اما شبِ روضه علی اکبر"ع" حتماً می آمد و دَمِ علی علی می گرفت.》این را گفت دیگر نتوانست ادامه بدهد و زد زیر گریه. ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <برای علی اکبر"ع"🌱> محمودرضا قد بلندی داشت.پیکرش توی تابوتی که در معراج شهدا
📜|چندخط از یک زندگی مهم <شکوهِ آن پیکر🍃‌‌> بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش پیچیده شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم و او را در لباس رزم که سرتا پا خونی بود و در اصابت ترکش ها پاره پاره شده بود،دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم اسلامشهر بالا رفت. واقعاً حسادت کردم به او و از عمق وجودم احساس حقارت کردم.فکرش رو نمیکردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود،یک روز کاری کند که این طور در برابرش احساس حقارت کنم و منظرهٔ تابوتش در پرچم جمهوری اسلامی مرا بشکند.دو ماه قبل از آن در مراسم تشییع پیکر مطهر شهید محمدحسین مرادی،وقتی توی ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم گفت:《شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد.》نپرسیدم چرا این طور می گوید و منظورش چیست،ولی شهادت خودش حقاً مرا خجالت زده کرد. ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <شکوهِ آن پیکر🍃‌‌> بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش پیچیده شدم؛ بار اول
📜|چند خط از یک زندگی مهم <سبقت در حبِّ ولایت✨‌> وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم ،از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهٔ حضرت آقا با او دفن شود، جاخوردم. نمی‌دانستم چنین وصیتی کرده است، داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند.چفیه ای که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود، مانده بودم با پیکرش چه بگویم! همیشه در ارادت به آقا خودم را جلوتر از محمودرضا می‌دانستم ،چفیه را که روی پیکرش گذاشتم ،فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام. آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست! در دههٔ ۷۰،محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت عکسی بود که ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود. یک بار که داشتیم دربارهٔ این عکس و ارادت به آقا حرف می زدیم، گفت :《شیعیان بعضی از کشورها بدون وضو دست به عکس آقا نمی زنند،ما از اینها عقب هستیم.》 ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <کربلایی محمود🌱> اربعین۱۳۹۲می خواست با دوستانش برود کربلا.گفتم:《برای یک نفر
📜|چند خط از یک زندگی مهم <مجنون🍃> بعد از شهادتش، دو نفر از رزمندگان عراقیِ جبههٔ مقاومت آمدند تبریز برای زیارت مزارِ محمود .رزمندگان عراقی و سوری، محمودرضا را در سوریه با اسم مستعارش، حسین صدا می زدند. یکی از این دو رزمندهٔ عراقی که مجروح هم بود، مدام وسط حرفهایش می گفت:《 حسین ،مجنون 》ومنظورش این بود که محمودرضا دیوانه بود !در بین راه پرسیدم منظور از اینکه میگوید حسین مجنون چیست؟ گفت:《ما در یکی از درگیری ها در سوریه دوتا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیری موفق نشدیم پیکرهایشان را برداریم و بیاوریم عقب،تکفیری ها پیشروی کردند و پیکر شهدا روی زمین ماند. برای همین روحیه مان را از دست داده بودیم. حسین وقتی دید ما اینطور هستیم و نمی جنگیم، رفت و ماشینی را که آنجا بود روشن کرد و راه افتاد به سمت تکفیری ها. ما از این کاری که حسین کرد تعجب کردیم.هر چه داد زدیم که نرود،گوش نکرد و رفت.داشتیم نگاهش می کردیم و هر لحظه منتظر بودیم که اتفاقی برایش بیفتد.حسین رفت و پیکر شهدا را برداشت و کشید داخل ماشین وبا خودش آورد. کارش دیوانگی بود اما این کار را برای روحیهٔ ما انجام داد. ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <مجنون🍃> بعد از شهادتش، دو نفر از رزمندگان عراقیِ جبههٔ مقاومت آمدند تبریز
📜|چند خط از یک زندگی مهم <سلام بر شهادت🌱> چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جمله ای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود:《این،سخنی از محمودرضاست.》جمله این بود:《اذا کانَ المُنادِی زینب"ع"فأهلا بِالشهاده.》یعنی اگر دعوت کننده زینب "ع"است،پس سلام بر شهادت. چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم:《این حرف را محمودرضا کجا زده؟》گفت:《آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم،این جمله را اولِ کلاس روی تخته سیاه نوشت.من هم آن را توی دفترم یادداشت کردم.》تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت:《۲۷آذر بود.‌》حساب کردم،۲۲ روز قبل از شهادتش بود. ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <سلام بر شهادت🌱> چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جمله ای را به ز
📜|چندخط از یک زندگی مهم <وصیت نامه🍃> بعد از شهادتش ، سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی توی وسایلی که در سوریه جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کارنبود.تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه ای است که برای همسر مکرّم خود در شب شهادت امیرالمومنین"ع" نوشته بود.این وصیت نامه را بعد از شهادتش منتشرکردم.محض اطمینان،یک بار از همسر معززش دربارهٔ وصیت نامه سؤال کردم.فرمود:《یک بار درخانه دربارهٔ وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر شهید همت را نشان داد و گفت وصیت من این است.》محمودرضا پوستری از حاج همت را در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.روی این پوستر،زیر تصویر حاج همت این فراز از وصیت نامه اش نوشته شده بود.:《با خدای خود پیمان بسته ام تا آخرین قطرهٔ خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.》 ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <وصیت نامه🍃> بعد از شهادتش ، سپردم همه جا را دنبال وصیت نامه اش گشتند.حتی ت
📜|چندخط از یک زندگی مهم <ازدفترچهٔ دست نوشته های محمودرضا در سوریه🍃> چرا نباید اون تمام انرژی سابق را داشته باشم؟ نمی دونم تو این چند ماه چی به سرم اومده که اون ذکاوت و خلاقیت و خوش فکری سابق رو ندارم ؟انگیزم زیاده ،ولی برای فرماندهی محور، اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروه‌های {...}روباید داشته باشم. باید با فکر عمل کرد و رفتار کرد .باید دوباره رو حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم .شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت و این زمینه ها ،دوری از قرآن باشه .یکی اش هم قطعاً معصیته. باید لیاقت و توان خودم را به هیچ کس ،بلکه به خودم ثابت بکنم. ... 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99