eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
517 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهادت دستِ خود ماست🍃> چند ماه قبل از شهادت محمود رضا یک شب خواب شهید همت را
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهید زنده🍃> این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهره اش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است. بارها این از ذهنم خطور کرده بود. تقریباًپنج شش ماه آخر، هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظهٔ دوربین پاک می کردم، دلم نمی آمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد. با خودم می گفتم ان ءشاالله هنوز هم هست و دفعهٔ بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم. یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم هدفون بزرگی روی گوش هایش بود داشت فایلی را گوش می‌کرد، تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم ،ما آن را هم حذف کردم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است. به خاطر حذف کردن آن عکس‌ها تأسف نمی خورم ،و همه ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم. همیشه حواسم بود که کنار شهید زنده ای هستم که روی خاک قدم می زند. دارد‌... 📚|برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <شهید زنده🍃> این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم ،آن قدر به شهادتش یقین داشت
|📜چندخط ازیک زندگی مهم <رشته ٔتعلقات را باید بُرید🌱> درون خودش،با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی خصوصی که حرف می زدیم، حرفهای دلش به زبانش می‌آمد. هربار که از سوریه برمی‌گشت و می نشستیم به حرف زدن، حرف هایش بیشتر بوی رفتن می داد. اگر توی حرفهایش دقیق می شدی ،می توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل یک بار که برگشته بود ،وسط حرف هایش خیلی محکم گفت:《 جان فشانی اصلاً آسان نیست.》 بعد توضیح داد که در نقطه‌ای باید فاصله ا‌ی چند متری را در تیر رس تکفیری ها می دویده و توی همین چند متر،دخترش آمده جلوی چشمش، بعد گفت:《 این طوری که ماها آسان دربارهٔ شهدا حرف می زنیم و میگوییم مثلاً فلانی جانش را کف دست گرفته بود یا فلانی جان فشانی کرد این قدرها هم آسان نیست،تعلقات مانع است 》ٔ من شاهد بودم که محمودرضا چطور در عرض یکی دو سال قبل از شهادتش برای بریدن رشتهٔ تعلقاتش تمرین می کرد .واقعاً روی خودش کار کرده بود ،اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی محمودرضا چیزی را به کسی به راحتی می‌بخشید داشت رشتهٔ تعلقاتش را می برید ،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بود و چطوربی تعلق شده بود. دارد 📚|برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
|📜چندخط ازیک زندگی مهم <رشته ٔتعلقات را باید بُرید🌱> درون خودش،با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشک
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد که محمودرضا آمادهٔ رفتن شده است. از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود، اما این رفت و آمدهای سال‌های آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ، روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این ‌راه شهید می‌شود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم. این اواخر، چیزهایی در حرکات او و سکانتش ظاهر شده بود که مشخص می‌کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند. یک بار که با خانواده اش آمده آمده بود تبریز و مهمان من بودند، همسرم به من گفت :《بگذار برود، این،این دفعه برود شهید می‌شود.》 گفتم‌:《 از کجا این طور مطمئن می‌گویی؟》 گفت:《 از چهره‌اش پیداست.》 دارد‌... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب، می گفت:《 می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود .》محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود، جنس نگرانیش را می‌دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوان هارا چه کسی می دهد از این حرف ها، نمی‌دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم، گفتم:《 این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی‌افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت :《من می‌خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم ،بی اختیار گفتم:《 خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا "ع" است .صاحبش خداست ،خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.》 گفت :《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود ،دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقا می‌زد،اخم هایش می رفت توی هم اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می‌داد و اگر می‌دید طرف به حرف‌هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب، می گفت:《 می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود .》محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود، جنس نگرانیش را می‌دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوان هارا چه کسی می دهد از این حرف ها، نمی‌دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم، گفتم:《 این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی‌افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت :《من می‌خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم ،بی اختیار گفتم:《 خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا "ع" است .صاحبش خداست ،خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.》 گفت :《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود ،دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقا می‌زد،اخم هایش می رفت توی هم اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می‌داد و اگر می‌دید طرف به حرف‌هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که
📜|چند خط از یک زندگی مهم <کجا دفن شوم🍃> تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، محمودرضا بود،خوش و بش کردیم و پرسید:《 کجایی؟》 از صبح برای کاری تهران بودم ،گفتم:《 کارم تمام شده، ترمینالم، دارم برمی گردم تبریز.》 گفت:《 کی وقت داری دربارهٔ یک موضوعی حرف بزنیم؟》 گفتم:《 الان.》 گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید، اصرار کردم که بگوید، گفت:《موضوع مهمی است، باید در فرصت که مناسبی بگویم ،رسیدی تبریز، وقت کردی زنگ بزن.》 قبول کردم و خداحافظی کردیم. بعد از اینکه قطع کردیم، ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده ،گفت:《 می توانی بیایی اینجا؟》 گفتم:《 من فردا صبح باید تبریز باشم ،اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی، بگو الان.‌》گفت:《 من دوباره دارم می روم، اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم.》 بعد گفت:《 اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم می‌کند.》 گفتم:《 یعنی چه؟》 گفت :《این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.‌》 گفتم:《 تو همیشه رفتنت فرق دارد!》 گفت:《 یکی دو تا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود، مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم ؟گیر کرده ام توی این مسئله.》گفتم:《 صبر کن، من تا یک ساعت دیگر خانهٔ شما هستم.》 گفت:《 به خاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟》 گفتم:《 باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقاً چه می گویی.》 گفت:《 تو برو تبریز بعداً حرف میزنیم .》گفتم می‌آیم، از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر وقتی رسیدم همه چیز در خانهٔ محمودرضا عادی بود؛ پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، بساط چای، شام ،تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا .همه چیز مثل همیشه توی این خانهٔ معمولی ،عادی بود. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد. نشستم، منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند، ولی محمودرضا حرفی نمی زد .دو سه ساعت تمام منتظر ماندم .چای خوردیم ،حتی شام خوردیم اما همهٔ حرفها کاملاً عادی بود. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم :《نصف شب شد! نمی خواهی دربارهٔ چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم ؟》گفت:《 من گیر کرده ام، نمی دانم شهید شد محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران !》گفتم:《 این چه حرفی است؟》 ول کن این حرف‌ها را ،برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود!》 بدون اینکه تغییری در حال ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود، همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود ،پدر و مادر اذیت می شوند. هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود، اما این بار خیلی جدی حرف می زد، ول کن نبود. از من می خواست کمکش کنم. نمی خواستم این حرف‌ها را کش بیاید، برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد. دارد... محمودرضا بیضایی 📚برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <کجا دفن شوم🍃> تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، محمودرض
📜|چند خط از یک زندگی مهم <شهادت آمادگی می خواهد نه آرزو✨> یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم،نحوهٔ رسیدن خبرشهادتش بود.از لابه لای حرف هایی که با محمودرضا در خلوت می زدیم و از حالت هایی که داشت،معلوم بود که هوای شهادت دارد.چهارماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن، برای اولین بار به صراحت از شهادتش گفت.در اولین دیدارم با محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار سوریه که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم سنگرهایش در تهران بدهد که اگر خبری بود،قبل از رسیدن به خانواده اول به من برسد!از او قول گرفتم که این کار را بکند.بعد از شهادتش که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم،بُهتَم می گیرد. نمی دانم چطور،اما خیلی عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.محمودرضا به من فهماند که آمادهٔ شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <شهادت آمادگی می خواهد نه آرزو✨> یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمی
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <سفرآخر🍃> بارآخر برای رفتن بی تاب بود.تازه ازسوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود گفته بودند نمی شود.چند روز بعد دوباره رفته بود اصرارکرده بود،برای اینکه از رفتن منصرفش کنند،چهار روز فرستاده بوددنش مأموریت آموزشی.مأموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا می خواهد برود، امااصرارکرده بود که جای او برود.بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم،لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست.این دو سه بار اخیر، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می داد.قبلاًها نمی پرسیدم، ولی برخلاف همیشه گفت:《 معلوم نیست.》 مثل همیشه گفتم:《 خداحافظ است ان شاءالله.》 دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد، حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم.معمولاً از وضعیت سوریه و تحولاتش می پرسیدم، اما مکالمهٔ این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن رو که قطع کرد، بلافاصله برایش نوشتم:《 پیام بده گاهگاهی! 》 در جوابم یک کلمه نوشت:《 حتماً》 ولی رفت که رفت. دارد... 📚برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <قراری که داشتند🌱> شب عملیات ،به دو نفر از همسنگر هایش گفته بود:《 وقتی ته
📜|چندخط از یک زندگی مهم <خبر آمد...🍃> محمودرضا حدود ساعت سه و نیم بعد از ظهر در روز میلاد رسول اکرم ﷺ و امام جعفر صادق "ع"به شهادت رسید.روز شهادتش روز عید و تعطیل بود. من در شهرستان ترکمنچای دانشگاه بودم و به تبریز برنگشته بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود که یکی از همسنگر های نزدیکش که در سوریه مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفی کرد و گفت:《 من همانی هستم که با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.》 بعد گفت:《 تو در تهران یک کلاسی می رفتی هنوز همان کلاس را می روی .》منظورش کلاس مکالمهٔ عربی بود که می رفتم وبا محمودرضا قبلاً دربارهٔ آن صحبت کرده بودم .از محمودرضا شنیده بود.تمای آن برادر با من غیرمنتظره بود. چیزی در دلم گذشت، یادم افتاد که به محمود رضا گفته بودم شماره تماسم را به یکی از بچه‌های خودشان در تهران بدهد. یقین کردم این همان تماس است، اما با این همه حرفی از محمودرضا نبود. بعد از گپ کوتاهی قطع کردم. تلفن را که قطع کردم به فکر فرو رفتم ،اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد حدود ساعت ده شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم .بعد گفت محمود رضا در سوریه مجروح شده و او را به ایران آورده اند. تا گفت مجروح شده ،قضیه را فهمیدم. گفتم:《 مجروحیتش چقدر است؟》 گفت:《تو پدر و مادر را فردا بیاور تهران، اینجا می بینی.》 این را که گفت مطمئن شدم محمودرضا شهید شده است .منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمی‌گوید یا نمی‌خواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف می‌زند؛ قبل از خداحافظی گفتم:《 صبر کن! تو داری خبر مجروحیت به من می دهی یا خبر شهادت؟》 گفت:《 حالا شما پدر و مادر را بیاورید .》گفتم:《 حاجی! برای مجروحیت که نمی گویند مادر را بیاورید تهران.》 از او خواستم که اگر خبر شهادت دارد بگوید، چون من از قبل منتظر این خبر بوده‌ام .گفت :《طاقتش را داری؟》 گفتم طاقت نمی خواهد شهید شده تایید کرد و گفت بله محمودرضا شهید شده؟》 گفتم:《 مبارکش باشد.》بعداً دوباره با آن برادری که اول زنگ زده بود تماس گرفتم ،تا شروع به صحبت کرد داخل خانه صدای گریه بلند شد... دارد 📚برگرفته ازکتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
پهلوان بعد هم گفت:من کشتی نمی گیرم!همه باتعجب پرسیدیم:چرا!؟ کمی مکث کرد و به آرامی گفت :دوستی و رفا
والیبال تک نفره بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قعرمان است.در زنگ های ورزش همیشه مشغول والیبال بود.هیچکس از بچه ها حریف او نبود.یک بار تک نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد!فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند.همه ما از جمله معلم ورزش ،شاهد بودیم که چطور پیروز شد.از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک نفره بازی می کرد.بیشتر روزهای تعطیل ،پشت آتش نشانی خیابان۱۷شهریور بازی می کردیم.خیلی از مدعی ها حریف ابراهیم نمی شدند.انا بهترین خاطره والیبال ابراهیم برمی گردد به دوران جنگ و شهر گیلانغرب،در آنجا یک زمین والیبال بود که بچه های رزمنده در آن بازی می کردند.یک روز چند دیتگاه مینی بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی بود.آقای داودی در دبیرستان معلم ورزس ابراهیم بود و او را کامل می شناخت. ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت:هرطور صلاح می دانید مصرف کنید،بعد گفت:دوستان ما از همه رشته های ورزشی هستند و برای بازدید آمده اند.ابراهیم کمی برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آنها نشان داد تا اینکه به زمین والیبال رسیدیم.آقای داودی گفت:چندتا از بچه های هیئت والیبال تهران با ما هستند.نظرات برای برگزاری یک مسابقه چیه؟ساعت سه عصر مسابقه شروع شد.پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند،ابراهیم به تنهایی در طرف مقابل،تعداد زیادی هم تماشاگربودند.ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آن ها قرار گرفت .به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می کرد.بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد.بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند.آنها باورشان نمی شد یک رزمنده ساده،مثل حرفه ای ترین ورزشکارها بازی کند.یکبار هم دو پادگان دوکوهه برای رزمنده ها از والیبال ابراهیم تعریف کردم.یکی از بچه ها رفت و توپ والیبال آورد،بعد هم دوتا تیم تشکیل داد و ابراهیم را هم صدا کرد.او ابتدا زیر بار نمی رفت و بازی نمی کرد اما وقتی اصرار کردیم گفت:پس همه شما یکطرف، من هم تک بازی می کنم !بعد از بازی چند نفر از فرماندهان گفتند :تا حالا اینقدر نخندیده بودیم، ابراهیم هم ضربه ای که می زد چند نفر به سمت توپ می رفتند و به هم برخورد می کردند و روی زمین می افتادند! ابراهیم در پایان با اختلاف زیادی بازی رو برد. دارد... برگرفته ازڪتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
والیبال تک نفره بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش ها قعرمان اس
شرط بندی تقریباً سال۱۳۵۴بود.صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم ،سه نفرغریبه جلو آمدند و گفتند‌:ما از بچه های غرب تهرانیم،ابراهیم کیه!؟ بعد گفتند:بیا بازی سر۲۰۰تومان ،دقایقی بعدبازی شروع شد،ابراهیم تک و آنها سه نفر بودند،ولی به ابراهیم باختند. همان روز به یکی از محله های جنوب شهر رفتیم.سر۷۰۰تومان شرط بستیم.بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم.موقع پرداخت پول ،ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جمع کنند. یکدفعه ابراهیم گفت:آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه،اگه برنده شد ما پول نمیگیریم.یکی از آنها جلو آمدو شروع به بازی کرد.ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد،آنقدر ضعیف که حریف برنده شد!همه آنها خوشحال از آنجا رفتند.من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم گفتم :آقا ابرام،چرا اینجوری بازی کردی ؟!با تعجب نگاهم کرد و گفت :می خواستم ضایع نشن!همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!هفته بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانش آمدند،آنها پنج نفره با ابراهیم سر۵۰۰تومان بازی کردند.ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می کرد،آنچنان به توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند. آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد.بعد از نماز،حاج آقا احکام می گفت .تا اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت می کرد و گفت :پیامبر"ص"می فرماید:(هرکس پولی رو از راه نامشروع به دست آورد،در راه باطل و حوادث سخت از دست می دهد). ونیز فرموده اند:(کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی شود). ابراهیم با توجه به صحبت ها گوش می کرد.بعد باهم رفتیم پیش حاج آقا و گفت:من امروز سر والیبال ۵۰۰تومان تو شرط بندی برنده شدم .بعد هم ماجرا را تعریف کرد و گفت:البته این پول را به یک خانواده مستحق بخشیدم!حاج آقا هم گفت:از این به بعد مواظب باش ،ورزش بکن اما شرط بندی نکن.هفته بعد دوباره همان افراد آمدند .این دفعه با چند یار قوی تر،بعد گفتند:این دفعه سرهزار تومان! ابراهیم گفت :من بازی می کنم اما شرط بندی نمی کنم .آنها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم وگفتند :ترسیده،می دونه می یازه.یکی دیگه گفت :پول نداره و ... ابراهیم برگشت و گفت:شرط بندی حرومه ،من هم اگه می دونستم هفته های قبل با شما بازی نمی کردم ،پول شما را هم دادم به فقیر،اگه دوست دارید بدون شرط بندی بازی می کنیم. دوستش می گفت :با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما توصیه کرد که شرط بندی نکنید.اما یکبار با بچه های محله نازی آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم!آخرای بازی بود که ابراهیم آمد.به خاطر شرط بندی خیلی از دست ما عصبانی شد.از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم .وقتی بازی تمام شد ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت.بعد گفت:کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟ از بچه های نازی آباد کسی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود.با غرور خاصی جلو آمد و گفت سر چی!؟ ابراهیم گفت:اگه باختی از این بچه ها پول نگیری ،اوهم قبول کرد.ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم.اوبا اختلاف زیاد حریفش را شکست داد.اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد! ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت.در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با چند نفر از بچه های زورخانه می رفتند تجریش.نماز صبح را در امامزاده صالح می خواندند،بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا می رفتند.آنجا صبحانه می خوردندو بر می گشتند.فراموش نمی کنم ،ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و می خواست پاهایش را قوی کند.از میدان در بند یکی از بچه ها را روی کول خود گذاشت وتا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد! این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت.ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی می کرد.در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دوتا راکت بازی می کردو کسی حریفش نبود. دارد... برگرفته از ڪتاب @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
شرط بندی تقریباً سال۱۳۵۴بود.صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم ،سه نفرغریبه جلو آمدند و گفتند‌:ما از ب
کشتی🌱 هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باستانی نگذشته بود که به توصیه دوستان و شخص حاج حسن،به سراغ کشتی رفت.اودر باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد.او کار خود را با وزن ۵۳کیلو آغاز کرد.آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم در آن دوران بودند.آقای محمدی،ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت.آقای گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت.همیشه می گفت:این پسر خیلی آرومه،اما تو کشتی وقتی زیر می گیره ،چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه!او تا امتیاز نگیره ول کن نیست .برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته! بارها می گفت:یه روز،این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید،مطمئن باشید! سال های اول دهه ۵۰ در مسابقات جهانی نوجوانان تهران شرکت کرد،ابراهیم همهٔ حریفان را با اقتدار شکست داد.او در حالی که ۱۵سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد!مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند،بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده .برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. دارد... برگرفته ازڪتاب @shahid_hadi99د