eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
517 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شدیم نسلی که: معلوم نیس چه مرگشه...😕 یه گوشی تو دست📲 چندتا اهنگ♪♪♪ ادّعای داغون بودن👈😞 همه شکست عشقی خورده💔 یه سری بیست چهاری کلش به دست...🎮 زیر ۲۰ سال همه درگیر گل و ....🤔 ریه ها داغون....😷 معرفت ها الکی...💔💔 همش نقش، همش حرف...🗣👥 پای عمل همه میکشن کنار....😶😶 موقع بدبختی ها یاد خدا میفتیم😕😑 دریغ از اینکه تو خوشی هامونم ب یادش باشیم چی ازمون ساختن؟؟؟ یه نسل نا امید به آینده....!😒 پاشید جمع کنید مسخره بازیاتونو...😦 پسره متولد ۷۴ شد مدافع حرم😐 چند ماه بعد یه روبان مشکی کنار عکسش بود..🖊 فرق ما با این ادم چیه؟؟؟؟🤔 چطور اون میتونه بجای کلش از اعتقاداتش دفاع کنه!؟ بجای زدن رل فور اور و سینگل فور اور تو پروفایلش مرد و مردونه تو شناسنامش زدن: در دفاع از حرم شد.....! نسلی شدیم ک بی اعتقادی شده کلاس! فکر میکنیم با فحش دادن میره بالا....!🚩🚩🚩🏳 غیرت و ناموس هم ک فقط ادعاش مونده....😑 چند سال پیش تو همین مملکت هم سن های من و تو رفتن واسه ناموس ملت، واسه امنیت منو تو جون دادن.... سه تا شهید دادیم فقط و فقط برای برگردوندن جنازه ی یه دختر.... اما الان چی...؟؟؟؟ پسرا مملکتمون به جای غیرت ، زیر پست دخترا.... عکس های برهنه شون رو لایک میکنن و تو کامنت ها اراجیف مینویسن دخترامون معنای زیبایی رو گم کردن!!! فکر میکنن هرچی برهنه تر باشن جذاب ترن..😐 ن اینطور نیست....❌❌❌❗️ با این عکس ها فقط چشمای یه سری آدم بوالهوس رو سیر میکنن😶 شدیم نسلی که حتی معتقد هامونم داره پاشون میلرزه بیرون استغفر الله رو لبمونه و سرمون پایین....!😶 ولی تو چت انگار یهو دین خدا عوض میشه....💻📲📱 همون دختری که بیرون نامحرمه، تو چت میشه محرم...😏 راحت با هم حرف میزنیم👥🗣 بجا سنگین و موقر بودن واسه هم عشوه میایم👉👉👉 نه دین این نیست که خشک مقدس باشی...🤔 ولی هرچیزی به جاش عشوه هاتو بزار واسه همسرت...👨‍👩‍👧‍👧 نه یه آدم غریبه ک تو ذهنت باهاش رویاهاتو ساختی...👱❌❌ نه قرار نیست چیزی رو با حرفام به کسی تحمیل کنم💢 فقط یکم تلنگر.....📵⚠️⚠️⚠️⚠️ تا شاید به خودمـون بیایم💠 یکی ۲۰ سالـشه و مدافع حرم➡️➡️➡️➡️➡️ یکی ۲۰ سالشه و درگیر لایــک و کلـش🎮📲 بخدا فرقی با این بــچه ها نـدارین...😶 همــه میتونن.... شـــک نکــن....🙂 فقط بایـد از یه جـا شــروع ڪــرد °|♥️|°
🍀راوے محسن🍀 حس و حالم با هر مأموریت فرق داشت.. دلم خبر از میداد ولی بی نهایت نگران زینب بودم😢 تا سوار ماشین شدم شماره حسن برادر کوچکترم رو گرفتم _الو سلام حسن جان کجایی داداش؟ حسن: سلام داداش من مغازه ام _اوکی پس من میام مغازه تا یه ربع دیگه اونجام ( من متولد شصت و نه بودم حسن هفتادی بود باید قبل رفتنم یه سری حرف ها با هم بزنیم. حسن مغازه مکانیکی داشت) تا وارد مغازه شدم به شاگردش گفت : یاسر جان لطفا برو اون روغن ترمز هارو از حاجی بگیر حسن: سلام چه عجب اخوی از اینورا _ سلام حسن آقای گل نه که ما شما رو میبینیم دارم میرم مأموریت😊 حسن: خب به سلامتی _ این بار به نظرم فرق میکنه حسن حرفم رو رک میزنم حس میکنم این رفت برگشتی نداره دلم میخواد مثل یه برادر پشت زینب باشی😊 حسن: این چه حرفیه ان شاءالله میری صحیح و سالم برمیگردی من غلام زن داداش و بچه اش هستم _ سلامت باشی داداش من دارم میرم خونه با مامان کار دارم میای بریم؟ حسن: اره بریم وارد خونه که شدم مامان خیلی ناراحت بود که تنهام وقتی کل ماجرا رو بهش گفتم ناراحت شد ولی باید کار رو تموم میکردم : مادرم اگه اتفاقی برام افتاد دلم نمیخواد حتی یک ثانیه حسین رو از زینب جدا کنید یا مجبورش کنید ازدواج کنه☹️ اگه هم خواست ازدواج کنه پشتش باشید😊 مهریه زینب 14 سکه است که گردن منه پرداختش میکنم مادرم ببین اگه شدم دلم نمیخواد آب تو دل زینب تکون بخوره زینب همش هجده سالشه باید مواظبش باشی مادر: این حرف ها چیه میزنی دلم رو میلرزونی😢😔 ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی نگران زینب نباش برو خدا به همرات _ من باید برم پیش خانم رضایی یادت باشه کارت تو کمدم فقط مال زینبه مادر: چشم کی میری _ فردا حلال کن پسرت رو، خیلی اذیتت کردم😔 مادر : تو مایه افتخار منی برو خدا به همراهت😍😊 بعد از خونه مادر رفتم پیش خانم رضایی وصیت نامه و کلید کمدم رو دادم بهشون از کارت بانکی و نامه به زینب که تو کمدمه بهش دادم بالاخره هفت فروردین شد ما به سراوان اعزام شدیم.... ادامه دارد... نام نویسنده؛بانومینودری @asheghane_mazhabii
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌سےوهشتم شهید بلباسے هم در جوابش گفت: _شما مےخوا
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° مهربان نگاهم ڪرد و گفت: _مگر بار اولم است ڪه جبهه مےروم؟ برایتان سخت است.بچه‌ها خسته مےشوند. لازم نیست شما بیایید. قبول نڪردم.من همیشه توۍ اعزام رزمنده‌ها شرڪت مےڪردم. این ڪار را یڪ وظیفه مےدانستم. از من اصرار بود و از نورعلے انڪار.. بالاخره راضے شدم و گفتم: _باشد...نمےآیم. فردا صبح با من،مریم و محدثه خداحافظے ڪرد. به محض اینڪه از در خارج شد ،دلم گرفت. طاقت نداشتم توۍ خانه بمانم. بچه‌ها را آماده ڪردم و چادر سر ڪردم.محدثه را بغل ڪردم و دست مریم را گرفتم و رفتم. همه جا شلوغ و پر جمعیت بود. بچه‌ها را دنبال خود مےڪشیدم و دنبالش مےگشتم،اما پیدایش نمےڪردم..نگران بودم و چشم‌هام به دنبال او دودو مےزد. ناگهان صدایے از پشت سرم گفت: _سڪینه!مریم!... رو برگرداندم.نورعلے بود. از اتوبوس پیاده شد و جلو آمد. محدثه و مریم را بوسید. گفت: _چرا آمدۍ؟گفتم نیایید.بچه‌ها ڪوچڪ‌اند. هم آنها خسته مےشوند و هم تو. _دلم طاقت نیاورد.ڪجا بودۍ؟خیلے دنبال گشتم. _توۍ اتوبوس بودم.من متوجه نشدم. آقاۍ صالحے شما را دید. وقتے گفت من باور نڪردم. آقاۍ صالحے بعدها به آرزوۍ دیرینه‌اش رسید و شد(: نورعلے محدثه را بغل ڪرد و من هم دست مریم را گرفتم و باهم به طرف میدان طالقانے قائم‌شهر به راه افتادیم. آن موقع از میدان امام تا میدان طالقانے مسیر اعزام بود. نورعلے گفت: _اگر راه رفتن برایتان سخت است سوار ماشین بشویم. _نه پیاده راحت تریم. از قدم زدن ڪنارش لذت مےبردم.در همین لحظه یڪے از دوستان نورعلے صدایش زد.دوربین عڪاسے توۍ دستانش بود.از نورعلے خواست تا عڪس یادگارۍ بگیرد. نورعلے محدثه را به صورت‌اش چسباند و دیافراگم دوربین باز و بسته شد. مےگویند یڪ عڪس، مےتواند یڪ لحظه را آن‌قدر ڪش بدهد ڪه بتواند یڪ قرآن را فتح ڪرد. الان ڪه این صفحه را مےنویسم این عڪس روبه‌رویم است. هر وقت این عڪس را مےبینم آن لحظات برایم تداعے مےشود. بعد از بدرقه‌ۍ نورعلے و سایر رزمندگان ، به سید ابوصالح رفتیم و تا قبل مرخصے نورعلے(یعنے۴۵‌‌روز)در خانه‌ۍ پدرشوهرم ماندیم. ----------------------------- آن‌وقت‌ها توۍ ڪم‌تر خانه‌اۍ تلفن پیدا مےشد. مثل الان نبود ڪه انواع و اقسام تلفن‌هاۍ ثابت و سیار باشد.نورعلے هروقت دلش براۍ ما تنگ مےشد و مےخواست صدایمان را بشنود به ماسگاه ر‌اه‌آهن زنگ مےزد. برادرشوهرم توۍ آن پاسگاه ڪار مےڪرد. از او مےخواست تا به من خبر بدهد. من هم دست بچ‌ها را مےگرفتم و همراه برادرشوهرم به ایستگاه راه‌آهن مےرفتم. منتظر مےشدم تا نورعلے براۍ بار دوم تماس بگیرد ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
#یڪ_ورق_زندگے.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° #پارت‌چهلم 1362/12/7 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم خدمت همسر
.• براے خداحافظے بر میگردمـ↻•° ۱۳۶۲/۱۲/۱۰ بسم‌تعالے امام را دعا ڪنید.نماز شڪرانه یادت نرود.موقعے ڪه دعا مےڪنید دو رڪعت نماز شڪر بخوانید. به نام الله و یارۍ دهنده رزمندگان(این نامه را پیش ڪسے نخوانے) خدمت همسر عزیزم، سلام علیڪم پس از عرض سلام به پیشگاه امامزمان و نائب بر حقش خمینے ڪبیر..مثل گذشته مےخواهم نصیحتے به شما بڪنم.چرا این قدر تاڪید مےڪنم درمورد رعایت قوانین اسلام خودت مےدانے. نصیحت اول من در مورد دعا است ڪه من یادداشت مےڪنم ڪه شما خیلے خوب و با دقت این را بخوانے و با دقت عمل ڪنید. ۱-خداوند مےفرماید،مرا بخوانید ڪه شمارا اجابت خواهم ڪرد. آنان ڪه از پرستش من سر باز مےزنند به زودۍ در حالے ڪه خوار(پست)باشند وارد دوزخ خواهند شد. ۲-آرۍ،اجابت ها و هدف‌ها در پناهگاه دعاها مانند باران در میان ابرها مخفے و پنهان است.دعا ڪن تا مورد ڪرمش واقع شوۍ. ۳-دعا مغز و روخ عبادت‌هاست.هیچ دعایے بے‌اثر نمےماند و لااقل ڪفاره بعضے از گاناهان واقع مےشود.بنابراین در دعا سخت بڪوشید..چه آن‌ڪه حق تعالے از اعطا خسته نگردد،بلڪه شما از خواستن خسته مےشوید. ۴-پیش از طلوع و غروب آفتاب در دعا ڪردن بڪوس و هیچ امرۍ نباید تو را از این ڪار مانع بشود.البته هرگز نباید بگویے خواسته من مهم است. شاید براورده نشود.از خدا بخواه ڪه او هر امرۍ را بخواهد انجام مےدهد.از خدا بخواه و گمان مبر ڪه ڪار از ڪار گذشته است.دعا ڪنید ڪه نجات در آن است. بهترین دعا آن است ڪه از سینه‌اۍ پاڪ و دلے ترسناڪ برآید. مناجات سبب پاڪے نیت نیست و وسیله‌ رهایے از حوادث ناگوار دنیا و آتش جهنم در آخرت است. پس هرگاه ناراحتے ها هجوم آوردند به خدا پناه ببرید. خوشنودم ڪه پروردگارم خداست و دینم دین اسلام است و پیغمبرم محمد(ص)است و امامم علے(ع)،حسن(ع)،حسین(ع)،علے(ع)،محمد(ع)، جعفر(ع)،موسے(ع)،علے(ع)،محمد(ع)،علے(ع)،حسن(ع)(ڪه همه فرزندان شایسته اویند).درود بر ایشان ڪه پیشوایان و آقایان و رهبرانند. به ایشان دوستے دارم و از دشمنانشان بیزارۍ جویم. بار خدایا!سلامتے و آسایش را در دنیا و آخرت خواستارم. همسرم امیدوارم این چیزهایے ڪه نوشتم خیلےخوب و با دقت ڪامل و از درون قلبت بخوانے و عمل ڪنے. این دنیا، دنیاۍ آزمایش است.من بارها این مثال را پیش تو زدم،به تو گفته‌ام ڪه این دنیا ارزشے ندارد..این دنیاۍ امتحان است باید خیلے خوب قوانین اسلام را رعایت بڪنید تا نامه اعمال تو خوب باشد. در آن دنیا دو دسته افراد هستند. یڪ دسته چپےها و یڪ دسته راستے ها...آن‌هایے ڪه نامه اعمالشان خوب بود اعمال آن ها در دست راست قرار مےگیرد و آن‌هایے ڪه نامه‌اعمالشان بد بوده است در دست چپشان...آن‌هایے ڪه نامه را با دست راست خود مےگیرند خیلے سرافراز مےباشند...نمونه‌اش اگر یڪ محصل درسش را خوب بخواند ودر آخر سر نمره خوب بگیرد خیلے خشوحال است ولے اگر نامه‌اعمال دست چپ بیاید در پیشگاه خداوند مےگوید خدایا من اشتباه ڪردم..من بد ڪردم...خدایا دوباره مرا زنده ڪن تا من ڪارهاۍ خوبے انجام بدهم. در ضمن من با این نامه، سومین نامه مےباشد ڪه برایت مےنویسم..یڪ نامه را دستے دادم... آن نامه‌ۍ دوم بوددر ضمن سفارش زیاد در مورد بچه‌هاۍ عزیزم نمےڪنم از آن‌ها خوب نگهدارۍ ڪنید. آن‌ها را طورۍ تربیت ڪنید‌ مثل فرزندان اسلام باشند. با آن‌ها با مهر ومحبت داشته باش. روۍ سر آن‌ها داد نزن..من آن‌ها را خیلے دوست دا. پیغمبر فرمود با ڪودڪان مهربان باشید .با آن‌ها با مهربانے صحبت و رفتار ڪنید. در ضمن من به این صورتے ڪه میبایستے روۍ آن‌ها ڪار بڪنم ،ڪار نڪردم..مخصوصا روۍ شما...امیدوارم مرا ببخشے من برایت هیچ‌ڪارۍ نڪردم.نه تو را ارشاد ڪردم، نه تو را زیارت بردم،نه چیزۍ براۍ خانه مےخریدمک.تو خودت یڪ یچه را به دوش مےگرفتے یڪے را در بغل، مےرفتے خیرد...خیلے به تو ظلم ڪردم امیدوارم مرا ببخشے. سلام گرم مرا به پدر و مادرت و گت‌بابا عمو با خانواده برسانید.بگو وقت زیادۍ نداشتم برایشان نامه بدهم.سلام گرم مرا به پدر و مادر برسانید ڪه این پدر و مادر عزیزم حق زیادۍ بر گردن من دارند ڪه من هیج ڪارۍ نڪردم.سلام مرا به دادش و به خانواده برسانید. سلام مرا به بخشعلے و عمو و میرزاعلے و گل‌بوته و حسین با خانواده برسانید. سلام مرا به حجت و فاطمه برسانید. عوض بنده به محدثه و مریم و انیسه و سمیه و آقا‌مهدۍ روبوسے نمایید. همسر عزیزم الان جنگ است. براۍ دفاع از اسلام باید همگے برخیزیم تا این متجاوزین را نابود ڪنیم...اگر شدمشما را سفارش ڪردم..پس به هیچ عنوان ناراحت نباشید.مردم تو را گریان نیبینند.تو خودت مےدانے من دشمن زیاد داشتم.خودت در موقع تشییع جنازه‌ام شعار مرگ بر آمریڪا را فراموش نڪن. والسلام_دوستدار تو نورعلے یونسے ادامھ‌دارد... 📚بر اساس خاطراتے از سڪینھ عبدۍ همسر سردار شھید نورعلے‌ یونسے |° کپی به شرط دعای خیر ↝•°@shahid_hadi99
↵شهید محمود رضا بیضایی [💌]من خودم به این رسیده ام و با اطمینان و یقین مے گویم: هرڪس شهـید شده، خواسته ڪه شهید بشود ، شهادت شهید فقط دست خودش است ... ↝.° @shahid_hadi99
. . پروازِ روح تا آستانھ شٌھدا ^^🦋 و چھ دل‌انگیز است بودن با شھدا …🌱 . https://eitaa.com/joinchat/2692218934Cfe010d612b • اگه میخوای شی باماهم قدم شو...🕊
「•.🌿 . ڪتاب"من ادواردو نیستم" 🍀|°زندگے نامه وخاطرات ادواردو آنیلے ڪارے از گروه فرنگے ابراهیم هادے •.🕸⇝| @shahid_hadi99
「•.🌿 . ڪتاب"ابو وصال " 🌷|°زندگی نامه طلبه دانشجو مدافع حرم محمدرضا دهقان امیرے 🖌به قلم:علیجان زاده روشن •.🕸⇝| @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که
📜|چند خط از یک زندگی مهم <کجا دفن شوم🍃> تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، محمودرضا بود،خوش و بش کردیم و پرسید:《 کجایی؟》 از صبح برای کاری تهران بودم ،گفتم:《 کارم تمام شده، ترمینالم، دارم برمی گردم تبریز.》 گفت:《 کی وقت داری دربارهٔ یک موضوعی حرف بزنیم؟》 گفتم:《 الان.》 گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید، اصرار کردم که بگوید، گفت:《موضوع مهمی است، باید در فرصت که مناسبی بگویم ،رسیدی تبریز، وقت کردی زنگ بزن.》 قبول کردم و خداحافظی کردیم. بعد از اینکه قطع کردیم، ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده ،گفت:《 می توانی بیایی اینجا؟》 گفتم:《 من فردا صبح باید تبریز باشم ،اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی، بگو الان.‌》گفت:《 من دوباره دارم می روم، اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم.》 بعد گفت:《 اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم می‌کند.》 گفتم:《 یعنی چه؟》 گفت :《این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.‌》 گفتم:《 تو همیشه رفتنت فرق دارد!》 گفت:《 یکی دو تا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود، مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم ؟گیر کرده ام توی این مسئله.》گفتم:《 صبر کن، من تا یک ساعت دیگر خانهٔ شما هستم.》 گفت:《 به خاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟》 گفتم:《 باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقاً چه می گویی.》 گفت:《 تو برو تبریز بعداً حرف میزنیم .》گفتم می‌آیم، از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر وقتی رسیدم همه چیز در خانهٔ محمودرضا عادی بود؛ پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، بساط چای، شام ،تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا .همه چیز مثل همیشه توی این خانهٔ معمولی ،عادی بود. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد. نشستم، منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند، ولی محمودرضا حرفی نمی زد .دو سه ساعت تمام منتظر ماندم .چای خوردیم ،حتی شام خوردیم اما همهٔ حرفها کاملاً عادی بود. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم :《نصف شب شد! نمی خواهی دربارهٔ چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم ؟》گفت:《 من گیر کرده ام، نمی دانم شهید شد محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران !》گفتم:《 این چه حرفی است؟》 ول کن این حرف‌ها را ،برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود!》 بدون اینکه تغییری در حال ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود، همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود ،پدر و مادر اذیت می شوند. هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود، اما این بار خیلی جدی حرف می زد، ول کن نبود. از من می خواست کمکش کنم. نمی خواستم این حرف‌ها را کش بیاید، برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد. دارد... محمودرضا بیضایی 📚برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
بازی اسم فامیل بود... اسم با [شین] رو نوشته بود ... کلی بهش خندیدیم! بعدنا که شهید شد فهمیدیم چه قدر عاشق بوده ...💔