eitaa logo
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
516 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1هزار ویدیو
86 فایل
"﷽" رفیق‌من،آرزو‌نڪـن‌شھید‌بشۍ؛ آرزوڪن، مثل‌شھـدا‌زندگۍڪنۍ♡:) ڪانال‌ِدیگمون: #نحوه‌آشنایےوعنایاٺ‌شھید @shahidhadi_61 تبادل: @shahidhadi_tb1 ڪُپے‌ڪردۍ‌دعاۍ‌فرج‌بخون 🕊 مطالب‌‌رگباری‌ڪپے‌نشه‌دوست‌عزیز🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜‌|چندخط ازیک زندگی مهم <خودشکنی مثل آب خوردن🍃> محمودرضا شکسته بود خودش را و به راحتی می شکست خود
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <صافِ صاف🍃> از هم پول قرض می‌گرفتیم. هر وقت پول لازم داشتیم ،اگر هیچ طوری جور نمی شد، به محمودرضا زنگ می‌زدم و جورمی شد. این طور نبود البته که همیشه پول داشته باشد، اما با این همه نمی گفت《 ندارم》. همیشه می‌گفت :《جور می شه، یه شماره کارت بده》 و بعد از یک ساعت پیامک می داد که 《واریز شد.》 می‌دانستم که این جور وقت ها از کسی برایم قرض گرفته است.این از خصوصیاتش بود. به دفعات پیش آمده بود.هیچ وقت هم نشد که طلبش را بخواهد.یکی دوهفته قبل از آخرین سفرش به سوریه، پیامک داده بود که مبلغی پول لازم داردو آخرش هم نوشته بود :《زود برمی گردانم.》 چند ماه قبلش،من کمی بیشتر از این مبلغ از او قرض کرده بودم وقرار بود تا آخر خرداد ۱۳۹۳ برگردانم .برایش نوشتم:《 نمی‌خواهم برگردانی؛ بگذار من با تو صاف کنم بعداً.》 در جوابم نوشت:《 صافیم 》،در حالیکه نبودیم. محمودرضا واقعاً از دنیای خودش صرف نظر کرده بود. ... ازکتاب شوی 🌻@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <زندگی باشهدا🌱> شوق شهادت طلبی داشت، به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش؛ ا
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <آرزوی نبرد درکربلا🍃> بعد از اینکه آمریکا عراق را اشغال کرد، مدام از آموزش جوانان عراقی برای جنگیدن با آمریکا می گفت. آن موقع اگر اشتباه نکنم خودش هنوز توی دانشکده و در حال آموزش بود. یک بار دربارهٔ نحوهٔ عمل بمب‌های کنار جاده‌ای توضیح داد .آن اوایل در عراق از این بمب برای زدن تانک ها و خودرو های نظامیِ آمریکایی استفاده می شد. کلیپ های زیادی هم از لحظهٔ انفجار این بمب ها و از بین رفتن ادوات آمریکایی‌ها داشت که با هم تماشا کردیم .اما هرچه اصرار کردم ،از هیچ کدام اجازهٔ کپی نداد صحنه های هدف قرار گرفتن خودروهای آمریکایی و نفراتشان در حین تردد، خیلی تاثیرگذار و عجیب بود محمودرضا مدام روی تصاویر کلیک می‌کرد و نگه می داشت و بعد توضیح می داد. پرسیدم:《 با این بمب های دست ساز با آمریکا می جنگند؟》گفت:《 آن قدر تلفات از آمریکایی‌ها گرفته اند که الان نظامیان آمریکایی کشیده شده اند داخل پادگان های شان. طرف آمریکایی از حاج قاسم خواسته فیتیله را بکشد پایین!》یک بار، اوایلِ بحرانِ سوریه که او مدام به سوریه می‌رفت و می‌آمد گفت:《 جنگ در سوریه که تمام بشود می رویم عراق بجنگیم. در کربلا حال دیگری دارد!》 ... 📚|برگرفته ازکتاب شوی 🌻|@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <فیلم شناس🌱> آمده بود تبریز، من داشتم توی لپ تاپم قسمتی از سریال آمریکاییِ
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <اسرائیل کتک خورده🌱> بعد از جنگ ۳۳ روزه در سال ۲۰۰۶ (۱۳۸۴)، پیروزی مقاومت اسلامی لبنان در این جنگ به یکی از موضوعات شدیداً مورد علاقهٔ محمود رضا تبدیل شده بود .من هنوز هم هرچه دربارهٔ این جنگ می‌دانم ،مربوط به معلوماتی است که از محمودرضا شنیده ام. ابتکارات فرماندهان حزب الله و عملیات رزمندگان حزب الله مثل نحوهٔ شکار تانک های مرکاوای اسرائیل را علت هدف قرار گرفتن سربازان اسرائیلی از پشت سر، نکته‌هایی بود که یادم هست محمودرضا از نظر نظامی آنها را تشریح می کرد. همه اینهارا با حس افتخار و غرور خاصی توضیح می داد ؛طوری که انگار خودش هم توی جنگ بوده! همان روزها بود که سه حلقه سی دی به من داد و گفت اینها را ببین .مجموعهٔ مستندی به نام 《بادهای شمالی 》بود .در این مستند، سران نظامی رژیم صهیونیستی در خصوص جنگ ۳۳ روزه اظهارنظر می‌کردند. بعدها محمودرضا نمادهایی از حزب الله و چند پوستراز سید حسن نصرالله به من داد. تا چند ماه بعد از خاتمهٔ جنگ ۳۳ روزه ،تقریباً هر بار که محمودرضا را می دیدم، توی حرف‌هایش یک چیزی دربارهٔ این جنگ می گفت یا چیزهایی برای دیدن یا مطالعه کردن می‌داد. وقتی تماشای مجموعهٔ بادهای شمالی را تمام کردم، ازش پرسیدم:《 به نظرت مهم‌ترین حرفی که صهیونیست ها در این مجموعه می زنند کدام است؟》 گفت:《 آنجا که می‌گویند وقتی سید حسن نصرالله در لبنان سخنرانی دارد، همه در اسرائیل می‌نشینند پای سخنرانی او ،چون می دانند و به هر آنچه که می گوید عمل خواهد کرد. این از همهٔ حرف‌هایشان مهم تر است.》 محمودرضا بعد از جنگ ۳۳ روزه پوستر سید حسن نصرالله را داخل کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود. در خانهٔ خودش هم تصویر سید حسن نصرالله را همیشه در اتاقش داشت .او اسرائیل را تحقیر می کرد .یک بار بهش گفتم:《 صهیونیست ها مرتب دارند حزب‌الله را تهدید می‌کنند. ازکجا معلوم اسرائیل دوباره به لبنان حمله نکند؟》 گفت:《 اینها کشک است .اسرائیل الان مثل آدمی است که کتک خورده و افتاده گوشهٔ رینگ،ولی می‌گوید اگر بلند شوم پدرت را درمی آورم!》 ... 📚|برگرفته ازکتاب شوی 🌻@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <نغمه های حماسه🌱> 《اَناشید‌》ٰحماسیِ حزب الله را دوست داشت و گوش می‌داد. سال
📜|چندخط ازیک زندگی مهم ‌<بسیجیِ وسط معرکه🌱> به بچه‌های بسیج خیلی اعتقاد داشت. در روزهای فتنهٔ ۸۸ یک بار دربارهٔ بچه های بسیج صحبت می کردیم. از بسیجی های اسلامشهر ی و اینکه چطور پای کار انقلاب اند کلی صحبت کرد و کلی از آنها تعریف و تمجید کرد. با همهٔ جوّ سنگینی که آن روزها علیه بچه‌های بسیج وجود داشت ،به شدت از تأثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائلهٔ فتنه تعریف می کرد. این بچه‌ها را خیلی دوست داشت و با احترام از آنها یاد می کرد .خودش هم یکی از آنها بود. محمودرضا بسیجی ِوسط معرکه بود. در ایام اغتشاشات خیابان های تهران ،کنارِ بچه‌های بسیج بود .کسی به او تکلیف نمی‌کرد که برود، اما موتور سیکلتش را بر می داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود. یک بار خودش تعریف کرد به خاطر ظاهرِ بسیجی اش پشت چراغ قرمز، اراذل و اوباش هجوم آورده بودندکه موتورش را زمین بزنند، اما نتوانسته بودند .آن روزها نگرانش می شدم. در یکی دو هفتهٔ اول ِبعد از اعلام نتایج انتخابات که خیابان آزادی و بعضی از خیابان های اطراف اغتشاش بود، با او تماس گرفتم وپرسیدم:《کجایی؟‌》گفت:《توی خیابان.》گفتم:《چه خبراست آنجا؟》گفت:《امن و امان.》گفتم:《 این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم، آن قدر ها هم امن و امان نیست!》 گفت:《نگران نباش.》گفتم:《چرا؟》گفت:《بسیجی زیاداست.》 ... 📚|برگرفته ازکتاب شوی 🌻@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <از ریال سعودی تا دلار آمریکایی🍃> داشتیم با هم یکی از عکس‌های خودش را می دی
📜|چندخط از یک زندگی مهم <مردم دار و مردم باور🍃> یکی از همسنگر های محمودرضا تعریف می‌کرد:《 محمودرضا در سوریه با مردم ارتباط می گرفت. یک بار در یکی از مناطق متوجه چند زن شدیم که روی زمین نشسته بودند. یکی از بچه ها گفت شاید انتحاری باشند. یک رگبار جلوی پایشان زد. خیلی ترسیدند و وحشت کردند. محمودرضا رفت جلو و شروع کرد با آنها به عربی صحبت کردن، خودش را معرفی کرد و بعد به آنها گفت:《ما شیعهٔ ‌ علی بن ابی طالب ‌‌"ع"هستیم و شما در پناه ما هستید.》 وقتی این را گفت آرام‌شدند، بعد طوری با آنها حرف زد که اعتمادشان را جلب کرد تا جایی که محل تجمع تعدادی از تکفیری‌ها را به ما نشان دادند. محمودرضا در شناسایی هم از مردم منطقه استفاده می‌کرد. یک بار یکی از اهالی منطقه را با خودش سوار ماشین کرده بود که ببرد شناسایی. من به این کارش اعتراض کردم، اما محمودرضا جوری با مردم رفتار می کرد که با او همکاری می کردند.》 ... 📚|برگرفته ازکتاب شوی 🥀@shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
|📜چندخط ازیک زندگی مهم <رشته ٔتعلقات را باید بُرید🌱> درون خودش،با خودش کلنجار می رفت. برای کسی آشک
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد که محمودرضا آمادهٔ رفتن شده است. از نوجوانی در حال و هوای جهاد و شهادت بود، اما این رفت و آمدهای سال‌های آخر به سوریه و حضورش در متن جنگ، روحیات او را جور دیگری ساخته بود. من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این ‌راه شهید می‌شود و این شهادت هم نزدیک است، مطمئن بودم. این اواخر، چیزهایی در حرکات او و سکانتش ظاهر شده بود که مشخص می‌کرد حالش متفاوت است. همیشه آدم را در چنین مواقعی با شوخی و تکه پراندن می پیچاند. یک بار که با خانواده اش آمده آمده بود تبریز و مهمان من بودند، همسرم به من گفت :《بگذار برود، این،این دفعه برود شهید می‌شود.》 گفتم‌:《 از کجا این طور مطمئن می‌گویی؟》 گفت:《 از چهره‌اش پیداست.》 دارد‌... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب، می گفت:《 می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود .》محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود، جنس نگرانیش را می‌دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوان هارا چه کسی می دهد از این حرف ها، نمی‌دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم، گفتم:《 این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی‌افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت :《من می‌خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم ،بی اختیار گفتم:《 خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا "ع" است .صاحبش خداست ،خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.》 گفت :《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود ،دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقا می‌زد،اخم هایش می رفت توی هم اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می‌داد و اگر می‌دید طرف به حرف‌هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜‌‌‌|چند خط از یک زندگی مهم ‌‌<رفتنش فاش شده بود🍃> این اواخر اگر کسی حواسش جمع بود، می توانست بفهمد
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند، به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب، می گفت:《 می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود .》محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود، جنس نگرانیش را می‌دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ،کسانی بگویند که جواب خون این جوان هارا چه کسی می دهد از این حرف ها، نمی‌دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم، گفتم:《 این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی‌افتد.》 وقتی این را گفتم برگشت گفت :《من می‌خواهم کار بزرگی انجام بدهم نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد.》 چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم ،بی اختیار گفتم:《 خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا "ع" است .صاحبش خداست ،خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد.》 گفت :《به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند.》 خودش این طور بود ،دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی دربارهٔ آقا می‌زد،اخم هایش می رفت توی هم اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می‌داد و اگر می‌دید طرف به حرف‌هایش ادامه می دهد،بلند می شد و می رفت. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط از یک زندگی مهم <نگذار کار بزرگم را خراب کنند🍃> بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که
📜|چند خط از یک زندگی مهم <کجا دفن شوم🍃> تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، محمودرضا بود،خوش و بش کردیم و پرسید:《 کجایی؟》 از صبح برای کاری تهران بودم ،گفتم:《 کارم تمام شده، ترمینالم، دارم برمی گردم تبریز.》 گفت:《 کی وقت داری دربارهٔ یک موضوعی حرف بزنیم؟》 گفتم:《 الان.》 گفت الان نمی شود و باید سر فرصت مناسبی بگوید، اصرار کردم که بگوید، گفت:《موضوع مهمی است، باید در فرصت که مناسبی بگویم ،رسیدی تبریز، وقت کردی زنگ بزن.》 قبول کردم و خداحافظی کردیم. بعد از اینکه قطع کردیم، ذهنم درگیر حرف محمودرضا شد با او تماس گرفتم و گفتم تماسش نگرانم کرده ،گفت:《 می توانی بیایی اینجا؟》 گفتم:《 من فردا صبح باید تبریز باشم ،اگر می شود حرفت را پشت تلفن بگویی، بگو الان.‌》گفت:《 من دوباره دارم می روم، اما قبل از رفتن چند تا چیز هست که باید به تو بگویم.》 بعد گفت:《 اگر من شهید شدم چیزهایی هست که نگرانم می‌کند.》 گفتم:《 یعنی چه؟》 گفت :《این دفعه رفتنم با دفعات قبل فرق دارد.‌》 گفتم:《 تو همیشه رفتنت فرق دارد!》 گفت:《 یکی دو تا مسئله هست که باید قبل رفتن روشن بشود، مثلاً من شهید شدم کجا باید دفن بشوم ؟گیر کرده ام توی این مسئله.》گفتم:《 صبر کن، من تا یک ساعت دیگر خانهٔ شما هستم.》 گفت:《 به خاطر این حرفی که زدم داری می آیی؟》 گفتم:《 باید بیایم از نزدیک حرف بزنیم ببینم دقیقاً چه می گویی.》 گفت:《 تو برو تبریز بعداً حرف میزنیم .》گفتم می‌آیم، از ترمینال بیهقی راه افتادم سمت اسلامشهر وقتی رسیدم همه چیز در خانهٔ محمودرضا عادی بود؛ پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، بساط چای، شام ،تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن بودند و حتی خود محمودرضا .همه چیز مثل همیشه توی این خانهٔ معمولی ،عادی بود. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد. نشستم، منتظر ماندم تا محمودرضا سر صحبت را باز کند، ولی محمودرضا حرفی نمی زد .دو سه ساعت تمام منتظر ماندم .چای خوردیم ،حتی شام خوردیم اما همهٔ حرفها کاملاً عادی بود. بالاخره صبرم تمام شد و گفتم :《نصف شب شد! نمی خواهی دربارهٔ چیزی که پشت تلفن گفتی صحبت کنیم ؟》گفت:《 من گیر کرده ام، نمی دانم شهید شد محل دفنم باید تبریز باشد یا تهران !》گفتم:《 این چه حرفی است؟》 ول کن این حرف‌ها را ،برو وظیفه‌ای را که داری انجام بده. زمان جنگ اگر رزمنده های ما قرار بود به این چیزها فکر کنند که الان صدّام تهران بود!》 بدون اینکه تغییری در حال ایجاد بشود با آرامش توضیح داد که اگر تبریز دفن بشود، همسر و فرزندش برای آمدن به تبریز به زحمت می‌افتند و اگر تهران دفن شود ،پدر و مادر اذیت می شوند. هرچند همیشه قبل از سوریه رفتن هایش احتمال شهادتش بود، اما این بار خیلی جدی حرف می زد، ول کن نبود. از من می خواست کمکش کنم. نمی خواستم این حرف‌ها را کش بیاید، برای همین به او قول دادم که اگر شهید شد من این مسئله را حل کنم و قضیه فیصله پیدا کرد. دارد... محمودرضا بیضایی 📚برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <کجا دفن شوم🍃> تهران، ترمینال بیهقی بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد، محمودرض
📜|چند خط از یک زندگی مهم <شهادت آمادگی می خواهد نه آرزو✨> یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمیم گرفتیم،نحوهٔ رسیدن خبرشهادتش بود.از لابه لای حرف هایی که با محمودرضا در خلوت می زدیم و از حالت هایی که داشت،معلوم بود که هوای شهادت دارد.چهارماه قبل از شهادتش بود که پشت تلفن، برای اولین بار به صراحت از شهادتش گفت.در اولین دیدارم با محمودرضا بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار سوریه که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم سنگرهایش در تهران بدهد که اگر خبری بود،قبل از رسیدن به خانواده اول به من برسد!از او قول گرفتم که این کار را بکند.بعد از شهادتش که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم،بُهتَم می گیرد. نمی دانم چطور،اما خیلی عادی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم.محمودرضا به من فهماند که آمادهٔ شهادت بودن با آرزوی شهادت داشتن فرق دارد. دارد... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چند خط از یک زندگی مهم <شهادت آمادگی می خواهد نه آرزو✨> یکی از چیزهای عجیبی که با هم برای آن تصمی
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <سفرآخر🍃> بارآخر برای رفتن بی تاب بود.تازه ازسوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود گفته بودند نمی شود.چند روز بعد دوباره رفته بود اصرارکرده بود،برای اینکه از رفتن منصرفش کنند،چهار روز فرستاده بوددنش مأموریت آموزشی.مأموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا می خواهد برود، امااصرارکرده بود که جای او برود.بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم،لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست.این دو سه بار اخیر، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می داد.قبلاًها نمی پرسیدم، ولی برخلاف همیشه گفت:《 معلوم نیست.》 مثل همیشه گفتم:《 خداحافظ است ان شاءالله.》 دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد، حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم.معمولاً از وضعیت سوریه و تحولاتش می پرسیدم، اما مکالمهٔ این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن رو که قطع کرد، بلافاصله برایش نوشتم:《 پیام بده گاهگاهی! 》 در جوابم یک کلمه نوشت:《 حتماً》 ولی رفت که رفت. دارد... 📚برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99
سَلـٰام‌بَـرابراهـیم❀.•
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <سفرآخر🍃> بارآخر برای رفتن بی تاب بود.تازه ازسوریه برگشته بود اما رفته بود
📜|چندخط ازیک زندگی مهم <کوثرِ محمودرضا🌸> وقتی تماس می گرفت، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی ،معمولاً اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف می کرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می‌دهد. به دوستان خودش هم که زنگ می زد ،اگر دخترداشتند ،با آنها دربارهٔ اینکه 《دخترمن بهتر است یا دختر تو》بحث می کرد! عشق محمودرضا به دخترش مثل عشق همهٔ پدرها به دخترشان بود اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد می‌داد .یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم ،آمد دنبالم و راه افتادم سمت اسلامشهر، توی راه گفت کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته و مرتب دربارهٔ ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلو یکی از دستگاه‌های خودپرداز نگه داشت ،پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد .تا نشست توی ماشین گفت:《 اصلاً بگذار عکس ها را نشانت بدهم!》 ماشین را خاموش کرد، لب تابش را از کیفش بیرون آورد و عکس های کوثر را یکی یکی نشانم داد. دربارهٔ بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می زد زیر خنده. شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدر خانمش جلسه ای بود چند نفر از مسئولان یگانی که محمود رضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند .یکی از همان برادران به من گفت:《 محمودرضا رفتنش این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. خیلی عارفانه رفت.》 فضای جلسه سنگین بود، برای همین ادامه ندادم. بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا، توی ماشین، قضیهٔ عارفانه رفتن محمود رضا را از ایشان پرسیدم. گفت :《وقتی داشت می رفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم ،دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی‌کرد و حالش متفاوت بود.》 ... 📚|برگرفته ازکتاب شوی @shahid_hadi99