در این عصر زیبـاے پاییزے
گل را برای زندگیتان
و کوتاهےعمرش را براےغمهایتان
آرزومندم،
لبتون غنچه لبخند
دلتون شاد
روز و روزگارتون بر وفق مراد
عصرتون زیبا
و به طراوت گلهاے پاییزی💐🍫☕️
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
اصغر از کلاس دوم راهنمایی فعالیتش را شروع کرد و مدام مسجد و بسیج میرفت و بچهها را جذب میکرد. وقتی کمی بزرگتر شد به فقرا کمک میکرد و افطاری میداد. در سلام گفتن حتی از کودکان و نوجوانان پیشی میگرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجاه_و_دوم حالت نگاه و حرارت نفسهایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجاه_و_سوم
نورالهدی مردد مانده بود و این مرد سالها پیش برای نجات من از جانش گذشته بود که با لحنی محکم خیالش را تخت کردم: «ما باهاتون میایم، نگران نباشید!»
و همین حرف روی صورت پژمردهاش، شبنم شادی نشاند که به سرعت خودش را مقابل درِ اتوبوس رساند و رو به مدیر و راننده تعهد داد: «شما برید، من فردا صبح این دو تا خانم رو با هواپیما میفرستم مشهد.»
نورالهدی مهربانتر از آنی بود که بخواهد اینهمه بیقراری کسی را نادیده بگیرد و همراهم شد اما مدیر کاروان مردد و ظاهراً ناراضی بود و نورالهدی واسطه شد: «حاجی مگه نمیبینی این بچه چه حال و روزی داره؟ شما برید ما فردا میایم مشهد.»
با نگاهش سر تا پای مهدی را چند بار بررسی کرد و نورالهدی را به عنوان همسر فرمانده شهید نیروهای مقاومت میشناخت و کاملاً قبول داشت که سرانجام با اکراه پذیرفت از کاروان جدا شده و فردا دوباره به آنها ملحق شویم.
گریهها و جیغهای زینب انگار توان مهدی را تمام کرده بود که دیگر کلامی نگفت و در سکوت در را برای ما گشود و میدیدم چشمانش هنوز مضطربِ زینب به دخترش مانده و پلکی هم نمیزند.
هر دو عقب ماشین مهدی سوار شدیم و زینب باز در آغوش من ساکت و خیره به پنجره مانده بود و هنوز قفسۀ سینه کوچکش از نفسهای تند و کوتاهش، به شدت بالا و پایین میرفت و من مدام نوازشش میکردم تا کمی آرامتر شود.
ساعتی طول کشید تا آمبولانس از پزشکی قانونی حرکت کند و شاید دردناکترین کار همین بود که ساعتهای طولانی از کرمان تا تهران پشت آمبولانسِ حامل جسم بیجان فاطمه حرکت کنیم و مهدی فقط بیصدا گریه میکرد.
پیکر همسرش در تمام طول مسیر درست روبروی چشمانش میرفت و میان راه دیگر نتوانست تحمل کند که چراغ زد تا آمبولانس بایستد و خودش هم ماشین را در شانۀ خاکی جاده متوقف کرد.
نمیخواست مقابل ما اینهمه مصیبت را فریاد بزند که از ماشین پیاده شد، چند قدمی به سمت دشت رفت و جایی میان خارها ایستاد.
با انگشتانش موهای مشکیاش را چنگ میزد و طوری بلند گریه میکرد که صدایش به وضوح شنیده میشد و از سوز اشکهایش من و نورالهدی هم به گریه افتاده بودیم.
تلاش میکردم حواس زینب را به انیمیشنی که با موبایل برایش پخش میکردم، پرت کنم تا نبیند پدرش چه حالی شده و دل خودم از دیدن این حال او، زیر و رو شده بود.
موهای زینب را نوازش میکردم و نگران مهدی بودم که میدیدم به سمت ما برمیگردد اما نگاهش به آمبولانس و دلش پیش پیکر عشقش بود و احساس میکردم نه فقط قلبش که تمام تنش میلرزد.
پس از چند لحظه سوار شد و حتی نمیخواست نفسهای خیسش را بشنویم که با چند سرفه، صدایش را صاف کرد و تسلیم این سرنوشت سخت، دوباره به راه افتاد.
زینب چشمانش خیره به صفحه موبایل مانده بود و من سرم را به شیشه تکیه داده بودم تا نقش اشکهایم را کسی نبیند و همان لحظه مادرم تماس گرفت.
ظاهراً امروز صبح خبر انفجارهای تروریستی کرمان را شنیده بود و از ترس، صدایش به شدت میلرزید و هر چه میگفتم بین هر کلامم با دلهره میپرسید: «سالمید؟ چیزیتون نشده؟ نورالهدی خوبه؟»
و بعد نوبت پدرم بود تا گوشی را از مادرم بگیرد و پاپیچم شود و با اینهمه دلواپسیشان، جرأت نکردم بگویم الان در مسیر تهران هستیم و حداقل مقابل مهدی نمیخواستم خیلی توضیح دهم.
اما او از پاسخهایم متوجه نگرانی پدر و مادرم شده بود که تا تماسم تمام شد، از آینه نیمنگاهی به صورت خیسم کرد و مظلومانه عذر خواست: «من خیلی شرمندهتون شدم...»
بهقدری گریه کرده بود که صدایش خَش پیدا کرده و هربار تنها به اندازه چند کلمه میتوانست صحبت کند و دوباره در خودش ساکت فرو میرفت.
طوری عراقی را مسلط صحبت میکرد که خیال میکردم از عربهای ایران است و تازه فهمیده بودم اهل تهران است و حدس میزدم بهخاطر ماموریتهایش در عراق، لهجهاش انقدر قوی شده است که درست شبیه ما عراقیها و با همان تکه کلامهای خودمان حرف میزد.
آنطور که در اینترنت دیده بودم فاصله تهران تا کرمان با ماشین ۱۱ ساعت بود و حال ما به قدری به هم ریخته بود که هر دقیقه از مسیر به اندازۀ ساعتها طول میکشید و این جادههای بیابانی به آخر نمیرسید.
صندلی کنار راننده خالی بود؛ مهدی هرازگاهی به صندلی با حسرت نگاه میکرد و شاید خاطرۀ حضور همسرش روی همین صندلی و در همین مسیر آتشش میزد که از روی تأسف سری تکان میداد، زیر لب چیزی میگفت و در دریای اشک بیصدا دست و پا میزد.
در ساکمان مقداری خوراکی داشتیم، تلاش میکردم با همینها زینب را سرگرم کنم و او بدتر از ما هیچ اشتهایی به خوردن نداشت که فقط سرش را به من میچسباند و یک کلمه حرف نمیزد...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
enc_16675054413636648986817.mp3
2.68M
قبر خاکیه فاطمه
از ضریح تو معلومه
اشفعی لنا سیدتی حضرت معصومه...
#شهادت_حضرت_معصومه(س)🏴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
﷽
مَثَلُهُمْ كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ نَارًا فَلَمَّا أَضَاءَتْ مَا حَوْلَهُ ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَتَرَكَهُمْ فِي ظُلُمَاتٍ لَا يُبْصِرُونَ
سرگذشت آنان مانند کسانی است که [در شب بسیار تاریک بیابان] آتشی افروختند [تا در پرتو آن خود را از خطر نجات دهند]، چون آتش پیرامونشان را روشن ساخت، خدا [به وسیله توفانی سهمگین] نورشان را خاموش کرد و آنان را در تاریکی هایی که مطلقاً نمی دیدند واگذاشت.
آیه ۱۷/#سوره بقره📝
#استاد_قرائتی:
۱- منافق براى رسيدن به نور، از نار (آتش) استفاده مىكند كه خاكستر و دود و سوزش نيز دارد. «اسْتَوْقَدَ ناراً»
۲- نور اسلام عالمگير است، ولى نورى كه منافقان در سايهى آن تظاهر به اسلام مىكنند، در شعاعى كمتر و روشنايى آن ناپايدار است. «أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ»
۳- اسلام نور و كفر تاريكى است. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ وَ تَرَكَهُمْ فِي ظُلُماتٍ»
۴- كسى كه از يك نور بهرهمند نشود، در ظلمات متعدّد باقى مىماند. «بِنُورِهِمْ ... فِي ظُلُماتٍ» (كلمه «نور» مفرد و كلمه «ظلمات» جمع است.)
۵- نقشهها وتوطئههاى منافقان، به اراده الهى ناتمام مىماند. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»
۶- طرف مقابل منافقان، خداوند است. «ذَهَبَ اللَّهُ بِنُورِهِمْ»
۷- عاقبت و آيندهى منافقان، تاريك است. «فِي ظُلُماتٍ»
۸- منافقان دچار وحشت و اضطراب، ودر تصميمگيرىهاى دراز مدّت، سردرگم هستند. «فِي ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ»
۹- گاهى در آغاز، ايمان واقعى است، ولى كمكم انسان به انحراف گرايش پيدا نموده و منافق مىشود. (كلمه «نورهم» در اين آيه و جمله «لايرجعون» در آيه بعد نشان مىدهد كه آنان نورى داشتند، ولى به سوى آن نور برنگشتند.)
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ تشرف شاگرد شیخ حسنعلی نخودکی و قسم به حرمت فرش خانه پدر
#قسمت_اول
بزرگواری بوده است از علمای ما، از علمای دیرین ما، که هشت سال هم خدمت مرحوم آقای حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی ریاضت کشیده بوده است.
گفت که مرحوم آیت الله بروجردی از ایشان سوال کردند که آقا، چرا منبر شما چنین خاصیتی دارد که من بروجردی هم به عنوان مرجع تقلید، و فقیه زعیم، در پای سخن شما می نشینم بهرهمند میشوم؛ توده مردم هم بهرهمند میشوند؛ دانشگاهیان هم بهرهمند میشوند.
خوب، ایشان گفتند که لطف خداست.
و آقای بروجردی اصرار کردند که این حتما سری دارد و باید سرش را به من بگویید.
ایشان گفتند که واقعیت مطلب این است که من به سامرا مشرف شدم و میدانستنم که همه اسرار اینجاست.
شب جمعهای بود. خدمه حرم سنی بودند. قبل از همین انفجارات، همین خادمان سنی بودند. پول سنگینی به آنها دادم و گفتم شما که در را میبندید، در را به روی من ببندید. من شیخ که کاری به کسی ندارم. بگذارید شب جمعه، من داخل حرم باشم.
پذیرفتند و من آمدم چه کردم؟ سحر بود و [من] بالاسر حضرات عسکریین روی فرش نشستم و...
ادامه دارد...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
f9c546600d7b580c8ca6f3be7dcdfb6f.mp3
11.67M
روضه🏴
از این جدایی جان من بر لب رسیده
هستی من، تاب و قرارم را گرفتند....
داداش
اما خیالت تخت هرجایی رسیدم
خویشان و نزدیکان اطرافم را گرفتند....
یازینب😭
یازهرا😭
#شهادت_حضرت_معصومه(س)🏴
التماس دعا🤲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
روضه🏴 از این جدایی جان من بر لب رسیده هستی من، تاب و قرارم را گرفتند.... داداش اما خیالت تخت هرجایی
بمیرم دلتنگ برادر بودی...😭💔
میدونی یاحضرت معصومه الحمدلله شما رو خیلی احترام کردن اهالی قم...
نه مثل مادرمون حضرت زهرا شدی....
نه مثل عمه زینب شدی....
نه نه نه....
ما ایرانی ها مهمان نوازیم
اهالی قم روی چشم نگهتون داشتند.
فقط میگن توی راه می اومدی یه ناشناسی یه خبیثی مسمومتون کردن
مثل داداش رضاتون....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشییع عمه سادات در فیلم اخت الرضا....🖤
کاش سوغاتی زوّار بقیع
مُهری از تربت مادر می شد....
یازهرا...
گرفتید چی میخوام بگم....
مادرمون زهرا (س) شبانه تشییع شدن و... اما حضرت معصومه رو خیلی مردم ایران مردم قم احترام کردن، پرستاری، مراقبت و بعد هم تشییع باشکوه... پنهانی نبود...
مثل بی بی زینب اذیت نشدند بی پناه نشدند...
خیلی قمی ها احترامشون کردن
بمیرم برای بی بی رقیه که وقتی دلتنگ بابا حسینش وقتی بی تابی میکرد بی حرمتی میکردن جلوی چشم سر پدرش رو....
صلی الله علیک یااباعبدالله...
🏴😔
التماس دعا