❤️🍃
زِ بند غم زِ هیاهوی غصه آزاد است
کسی که مرغ دلش شد فقط اسیر حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۸) 🔹درباره شرایط جنگی باید بگویم قبل از رفتن فکر میک
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۴۹)
شنیدن خبر #شهادت دوستان در غربت هم حس غریبی دارد. زمانی که در سوریه بودیم خبر شهادت مرتضی عطایی (ابوعلی) به ما رسید. من تا قبل از شهادتشان ایشان را نمیشناختم اما وقتی در #روز_عرفه خبر شهادتش را شنیدیم به قدری همسرم منقلب شد که تا ساعتها گریه میکرد و برای خود من حس جاماندن از دوستان به وضوح تداعی شد.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
🌷 #شهید_مرتضی_عطایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_دوم ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و #مه
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_سوم
دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر #غریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر #معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: "مجیدجان! ای کاش میذاشتی #ماه_رمضان تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش #زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن."
مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: "چاره ای نبود #مامان، هرچی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش #قرائت قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: "عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد #پرهیزگار ختم قرآن میکنه."
مادر از شنیدن این جمله #آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت #قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: "چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: "من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!"
مجید با غصه ای که در چشمانش #نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: "إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن "إن شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار #اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت #تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد.
احساس سخت و #زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی #غمگین صرف شد و من به #سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد.
هرچه کردم نتوانستم مُجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم #آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای #خانوادگی اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: "الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!"
به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه #مشتاقم را به عکسهای چسبیده در #آلبوم
دوختم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
15.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
✉️ #ارسالی_از_دوستان
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💫✨
خجسته باد زیبا مبعثش که با "اقرا بسم ربک" آغاز 🌸
و "انا اعطیناک الکوثر" بیمه 🍃
و با "الیوم اکملت لکم دینکم" جاودانه شد 🌸
#عید_مبعث مبارکباد🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
در بزم وصالش
همگے طالبِ دیدار
تا یار که را خواهد
و میلش به که باشد...
#شهید_بے_سر🍃
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور🥀
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
یک کربُبلا سهمِ دل ما نشده
ارباب ببین عقده ی دل وا نشده
محتاج ترین سـت دلم می دانم!
دستی زِ دَرت رَدِ تقاضا نشده...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#شبتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨
👌یکی دیگر از خاطرات ماندگارم با حاجاصغر برمیگردد به عید سال ۹۰. قرار شد با سیزدهتا از رفقای پای کار برویم راهیان نور.
🔹راهیان نور زیاد رفته بودیم، چه کاروانی، چه با ماشین شخصی، اما آن سفر، خاطره ماندگاری شد.
🌷حاجاصغر یک مینیبوس نو کرایه کرده بود که کولر قوی داشته باشد. مرا صدا زد و مینیبوس را نشانم داد. درِ مینیبوس را که باز کردم از تعجب چشمانم گرد شد.
😅تمام صندلیهای ماشین جز ردیف آخر را باز کرده بود. گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «میخوام برام اینجا رو بکنی حسینیه.»
با دل و جان قبول کردم و مشغول شدم...
ادامه دارد...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#به_روایت_حمید_برادر_شهید
#خاطره_ماندگار_راهیان_نور (۱)
📲جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊