eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_دوم ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و #مه
💠 | دستپخت عمه هم مثل اخلاق و میهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهر ، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: "مجیدجان! ای کاش میذاشتی تموم شه، بعد می اومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش میکشن و از ما پذیرایی میکنن." مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: "چاره ای نبود ، هرچی زودتر می اومدیم بهتر بود." همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرآن از داخل اتاق می آمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: "عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد ختم قرآن میکنه." مادر از شنیدن این جمله کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: "چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!" سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: "من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!" مجید با غصه ای که در چشمانش بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت: "إن شاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!" و مادر با گفتن "إن شاءالله!" خودش را با غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی صرف شد و من به ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هرچه کردم نتوانستم مُجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای اش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: "الهه جان! بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!" به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه را به عکسهای چسبیده در دوختم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊