eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_چهارم شنیدن همین چند #کلمه کافی بود تا مجلس بحث و #درس ب
💠 | تمام سطح از خُرده های ریز و شیشه پُر شده و روی سر و شانه مجید هم بلور میدرخشید که با ادامه داد: "الهه جان! تکون نخور تا برم بیارم." بازوهایم را که همچنان ، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که اینچنین از جایش تکان نمیخورد. چیزی را از روی برداشته و تنها خیره نگاهش میکرد که از پشت تیره و تار چشمانم دیدم چند کاغذ تا خورده میان انگشتانش جا کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش شده و دوباره کنارم روی بنشیند. گونه های گل انداخته و بی آنکه پلکی بزند، فقط به میان دستش نگاه می کرد که بلاخره کاغذ تا خورده را مقابل بیرمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از چاه بر می آمد، سؤال کرد: "روز ، روز جشن و شادیه؟!!!" که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق ، همان جزوه است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار شده بود، نتوانسته بودم کنم حالا درست در چنین شبی که باز بر سرِ اختلافات مذهبی کلاس بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. دلم میسوخت که من حتی از نام این جزوه شرم میکردم و حالا در برابر نگاه مجید نمیدانستم چگونه خودم را کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمیدانم رنگ زندگی چقدر از پریده بود که جزوه را روی زمین گذاشت و به سرعت از جا بلند شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊