شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم عبدالله با هر دو دستش، چشمان #خیسش را پاک کرد و م
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
میشنیدم که [لعیا] #مخفیانه به عبدالله میگفت: "آقا مجید باز اومده دمِ در. میخواد الهه رو ببینه... چی کار کنم؟ اگه بابا یا ابراهیم بفهمن دوباره آشوب به پا میشه!" و پیش از آنکه عبدالله فرصت هر #پاسخی پیدا کند، خودم را از حلقه دستان #لعیا بیرون کشیدم و نفهمیدم چطور خودم را پشت در رساندم که دیدم مجید روی پله دوم راه پله نشسته و سرش را میان دستانش گرفته است.
دستانم را به #چهارچوب در گرفتم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و هر آنچه روی #سینه_ام سنگینی میکرد، بر سرش فریاد کشیدم: "از جونم چی میخوای؟!!! چرا راحتم نمی ذاری؟!!! من دیگه #نمیخوام ببینمت، ازت بدم میاد!" در مقابل خروش خشمگینم که با #گریه_های تلخم یکی شده بود، با پاهایی لرزان از جا بلند شد و با چشمانی که از بارش #پیوسته اشکهایش، ورم کرده و به رنگ #خون درآمده بود، فقط نگاهم میکرد.
گویی خودش را به شنیدن گله های #تلخم محکوم کرده که اینچنین در سکوتی #مظلومانه مقابلم ایستاده بود تا هرچه از مصیبت مادر در دلم #عقده کرده بودم، بر سرش خراب کنم. شاید هم میخواست با این حالت نجیب و با حیایش یاری ام کند تا #جراحتهای قلبم را پیش چشمانش باز کرده و قدری قرار بگیرم که اینقدر #غمگین و مهربان نگاهم میکرد و من بی پروا جیغ میکشیدم:
"چرا اومدی اینجا؟ برو بیمارستان ببین مامانم تو #سردخونه خوابیده! برو ببین چه آروم خوابیده! مگه نگفتی امام علی (ع) #شفا میده؟ برو ببین چه خوب شفا گرفته!"
دستهای #لعیا و عطیه را روی بازوهایم حس میکردم که میخواستند مرا #عقب بکشند، فریادهای پدر و #ابراهیم را میشنیدم که به مجید بد و بیراه میگفتند و هشدارهای عبدالله و محمد که از مجید میخواستند زودتر از این جا برود و هیچ کدام حرف #دل من نبود که همچنان ضجه میزدم: "من ازت متنفرم! از این خونه برو بیرون! #دروغگو برو... دیگه نمیخوام ببینمت! برو، ازت بدم میاد..."
از شدت ضجه هایی که از ته #دل میزدم، نفسم بند آمده و سرم به شدت #گیج میرفت که عبدالله از کنارم #عبور کرد و همچنانکه به سمت مجید میرفت تا او را از اینجا ببرد، پشت #سرِ هم تکرار میکرد: "مجید برو بالا!" و همچنانکه او را از پله ها بالا میبُرد، میشنیدم که مجید با صدایی که زیر فشار #غصه به لرزه افتاده بود، صدایم میزد: "الهه! بخدا نمیخواستم اینجوری بشه! بخدا من بهت #دروغ نگفتم..."
و همانطور که عبدالله دستش را میکشید، #نغمه_های عاشقانه و #غریبانه_اش برایم گنگتر میشد. چشمانم سیاهی میرفت و احساس میکردم همه جا پیش چشمانم تیره و تار شده و گوشهایم دیگر درست نمیشنود که بلاخره با کمک لعیا توانستم پیکر #ناتوانم را روی کاناپه رها کرده و دوباره میان دریای اشک و ناله، #غرق شدم.
عطیه با #لیوان آب خنک مقابلم نشسته بود و هرچه میکرد نمیتوانست آرامم کند و در آن میان، تهدیدهای پدر را میشنیدم که با همه #اتمامِ حجت میکرد: "هر کی در رو برای این پسره باز کنه، با من طرفه! تا #چهلم حق نداره پاشو بذاره تو این خونه! از پله ها صاف میره بالا و احدی حق نداره باهاش حرف بزنه! #شیر_فهم شد؟!!!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊