شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم #قسمت_شصتم راننده، اتومبیل را #متوقف کرد و رو به مجید گفت: "بفرما
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_چهارم
#قسمت_شصت_و_یکم
انگار در این #حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که #صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و #جارو زده بود تا بوی خوش آب و #خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد.
روبرویم در صدر حیاط، ایوان #بزرگ و دلبازی بود که #حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از ردیفی از گلدانهای #کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام #طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً #سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با #مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم #محجبه افتاد که در نهایت حیا و #نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما #خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به #مجید کرد: "دیر کردی #پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم #شاید آدرس رو پیدا نکردید."
و اگر بگویم زبان من و #مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به #درستی از او تشکر کنیم، #اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی #سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش #رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در #ایوان گرفت و معرفی کرد: "حاج خانم و دخترم هستن."
و بلافاصله مرا #مخاطب قرار داد : "دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!" و شاید از چشمان #متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: "اینجا #خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!"
و همسر حاج آقا از #ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت #تعارف همسرش را گرفت: "خیلی #خوش اومدید! بفرمایید!" ولی من و مجید همانجا پای در #خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊