شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_چهل_و_ششم سطح پوشیده از خُرده شیشه ی آشپزخانه را #محتاطانه پیم
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_چهل_و_هفتم
نمازم که تمام شد به #آشپزخانه رفتم و دیدم میز #صبحانه را چیده که به آرامی #خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و #خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز #حالت خوب نیس، کمکت کنم."
پس از چند لحظه با لیوان #معجونی که برایم #تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی #لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید #حسابی خودت رو #تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون #خوش_طعم را نوشیدم و بعد با #لحنی پُر ناز پاسخ دادم: "من که همه #مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!"
سری جنباند و مثل اینکه #صحنه_های دیشب پیش چشمانش #مجسم شده باشد، با ناراحتی #هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به #صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک #پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر #مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر #سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که #لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانیهایش را دادم: "چَشم! از امروز #نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره پُر #شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم #آماده میکرد، با زیرکی جواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی #دخترم چقدر خوشگله!" از #جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با #دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه #وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به #بالکن بروم و از همانجا برایش دست #تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه #متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت.
از رفتار #مردّدش پیدا بود که شک کرده کسی #حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از #صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو #بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت #مظلومانه_ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت.
جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی #عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست #تکان داد و رفت.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊