شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_صد_و_نوزدهم تمام توانم را #جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_صد_و_بیستم
ساعت از هفت #شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول #حیاط درمانگاه را طی کردم، #نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم #ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در #حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش #نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیه #فروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم: "من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی..."
و تازه به خودم آمدم که #امشب دیگر سرپناهی ندارم که با #ناامیدی پرسیدم: "باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟" ولی مجید #فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیده ام، لبخندی زد و با #محبت همیشگی اش پاسخ داد: "نه الهه جان! #پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچه های پالایشگاه همین #دیروز رفت تهران، کلید خونه اش رو داده به من، میریم اونجا."
و باز به انتهای #خیابان نگاهی کرد و ادامه داد: "ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم #جون بگیری، بعد بریم." و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به #غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم: "نه! من چیزی نمیخوام! #زودتر بریم!"
و باید به هر حال فکری برای #شام میکردیم که از #سوپر گوشتی که چند قدم پایین تر بود، مقداری #گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم. طبقه اول
یک #آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بی آنکه بخواهم #حسرت زندگی از دست رفته ام را به رخم میکشید.
#مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی #کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم: "مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم."
و با همه ناتوانی به سمت #دستشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم #پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل #تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت : "تا تو نماز بخونی، منم #شام رو درست میکنم."
و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به #آشپزخانه رفت. از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم #دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه #حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار #سجاده روی زمین دراز کشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊