شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_بیست_و_پنجم ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همس
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_بیست_و_ششم
عبدالله در #چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم #خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا می آمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به #شکوه نهادم: "من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!"
عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن "یواشتر الهه جان!" کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: "عبدالله! به خدا #خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!" و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم:
"گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!" با سر انگشتانم قطرات #اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: "عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلی ام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این #پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای #بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!"
نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: "الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن #عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!" سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: "تو دیگه این حرفو نزن! هرکی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن..." و این بار او حرفم را قطع کرد: "بقیه رو هم تو نمیپسندی!"
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: "الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن #بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به #دلت بشینه!"
و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که #آه_بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: "من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه."
و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: "الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلا برو تو #آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد." دلم برای این همه مهربانی اش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "تو برو، منم میام." از جا بلند شد و دوباره #تأکید کرد: "پس من برم، خیالم راحت باشه؟" و من با گفتن "خیالت راحت باشه!" خاطرش را جمع کردم.
او رفت، ولی قلب من همچنان #دریای_غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهار انگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و #مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم. مادر با دیدن چهره ی به غم نشسته ام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: "قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟" از کلام #مادرانه_اش، باز بغضی #مظلومانه در گلویم ته نشین شد.
کنار لعیا که دست از پاک کردن #ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز #غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: "هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به #خدا باشه!"
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: "ای کاش #لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!" و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم #متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟"
از این همه مهربانی اش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: "نه مادرجون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی #بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!" و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: "الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد."
خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر #بداخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختی ام به درگاه خدا دعا میکرد....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊