eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_سوم نگاه متعجبش به چشمان #منتظر و مشتاقم خیره ماند تا
💠 | خیابان منتهی به از اتومبیلهای پارک شده پر شده بود و سیل جمعیت به سمت حرم در حال حرکت بودند. در انتهای خیابان، هاله ای آمیخته به انوار نقره ای و ، گنبد و بارگاه امامزاده را در آغوش گرفته بود و صدای قرائت دعایی از سمت به گوشم میرسید که تازه به فکر افتادم من از این مراسم احیاء چیزی نمیدانم و با دلواپسی از مجید پرسیدم: "مجید! من باید چی کار کنم؟" و در برابر نگاه متعجبش، باز سؤال کردم: "یعنی الان چه دعایی باید بخونم؟" سپس به دستان خالی ام نگاهی کردم و دستپاچه ادامه دادم: "مجید! من با خودم قرآن و کتاب نیاوردم!" در برابر این همه اضطرابم، لبخندی پُر مهر و محبت روی صورتش نشست و با متانت پاسخ داد: "الهه جان! که حتما تو حرم هست! منم با خودم اُوردم. لازم نیس کار خاصی بکنی! هر جوری داری دعا کن و با خدا حرف بزن..." که با رسیدن به درب حرم، حرفش نیمه تمام ماند. صحن از پُر شده و جای نشستن نبود و افراد جدیدی که قصد شرکت در شب قدر را داشتند، در اطراف حرم، زیراندازی انداخته و همانجا مینشستند. مانده بودیم در این جمعیت کجا بنشینیم که صدای زنی توجهمان را جلب کرد. چند زن روی حصیر سبز رنگ بزرگی نشسته بودند و کنارشان به اندازه چند نفر جای بود که با خوشرویی تعارفمان کردند تا روی حصیرشان بنشینیم. مجید به من اشاره کرد تا بنشینم و خودش مثل اینکه باشد، خواست جای دیگری پیدا کند که یکی از خانمها با صدایش کرد: "پسرم! بیا بشین! جا زیاده!" در برابر لحن مادرانه اش، من و مجید دمپاییهایمان را درآوردیم و با تشکری صمیمانه روی نشستیم، طوری که من پیش آنها قرار گرفتم و مجید گوشه حصیر نشست. احساس داشتم که با همه بیگانگی اش، ناخوشایند نبود و شبیه تجربه سختی بود که میخواست به آینده ای بدل شود. آهسته زیر گوش مجید نجوا کردم: "مجید! دارن چه میخونن؟" همچنانکه میان صفحات مفاتیح دنبال دعایی میگشت، پاسخ داد: "دارن میخونن الهه جان!" و جمله اش به آخر نرسیده بود که دعای مورد نظرش را یافت، مفاتیح را میان دستانش مقابل صورتم گرفت و گفت: "این دعای جوشن کبیره! فرازِ 46". و با گفتن این جمله خواندن؛دعا به همراه شد که همه با هم زمزمه میکردند و حالا من به عنوان یک سُنی میخواستم هم نوای این جمعیت شیعه، دعای جوشن کبیر بخوانم. سراسر دعا، بود که میان هر فرازش، از درگاه خدا طلب از آتش دوزخ میکردند. حالا پس از روزها رنج و محنت، اسماء الحسنی خداوند، مرهمی بر زخمهای دلم بود که به قلبم میبخشید. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_پنجم (آخر) #قسمت_سی_و_نهم حالا پهنای #جمعیت بیشتر شده و به کناره ها هم ر
💠 | (آخر) می شد که همین چند قدم را با بی قراری بالا و می رفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی نشستم، ولی جای هم نبود که جمعیت مثل سرازیر می شد و چند بار نزدیک بود خانم ها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و تاول هایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش می رفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند و فقط چشم می دواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمی دیدم ولی از همین راه ، تپش تند نفس هایش را احساس می کردم و می توانستم تصور کنم که به همین یک ساعت از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم می کردم. دیگر جایی را نمی دید و هرجا سیل جمعیت مرا با خودش میبرد، می رفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها نشوم و به نخورم. حالا چشمه به جوش آمده و لحظه ای آرام نمی گرفت که پیوسته گریه می کردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند اشک های گرم و بی قرارم ، تیره و تار می دیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من برد که بی اختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین(ع) اینه؟» و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل(ع)!» پس لب تشنگان کربلا و حامل لواء (ع) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی را به پایش دیده بودم، این گنبد و بارگاه درخشان بود که این همه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداری ات بشم عباس!» و با همان حال رو به من کرد: شب و روز عاشورا، (ع) مراقب خیمه های زن و بچه های امام حسین(ع) بوده! تو خیمه گاه هم، آقا جلوتر از همه خیمه ها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمه ها شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلابشی، اول حرم حضرت ابوالفضل رو می بینی...» و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه به گوشم میرسید... ادامه دارد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊