eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
244 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_دوازدهم با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون #اتاق نشیمن در ر
💠 | به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به . دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا نخور!" و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! کردی، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: "حتماً دلت خالی مونده. عبدالله گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: "الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊