اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
از لحظههای بی تو میترسم
یک لحظه فکر این هراسم باش...
✋ #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اکانتهای نزدیک به سازمان جاسوسی تروریستی موساد آیتالله رئیسی را تهدید به ترور کرد!
یعنی ترسی که با اومدن رئیسی به جونتون افتاده وصف نشدنیه، یهو دیدی این اراجیف هاتون کار دستتون داد که پدافند چرخید سمت تلاویو دیگه اونموقع خیلی دیره😏
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🍃
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ
سلام بر ساکنِ کربلا
سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✔️بعد از رفتن حاجاصغر به سوریه، چهار بار پیشش رفتم. یکبار بعد از شهادت دامادم حاجمحمد پورهنگ به سوریه رفتیم تا اسباب و اثاثیه دخترم را به ایران بیاوریم؛ سه بار دیگر هم به دیدن حاجاصغر رفتیم. تا زمان شهادتش ما نمیدانستیم مسئولیتش چیست.
🔸در سوریه از پسرم پرسیدم: «اینجا چهکاره هستی؟»
گفت: «ما کارهای نیستیم.»
🔹بعدها چندین بار حضوری یا تلفنی از حاجاصغر این سؤال را پرسیدم که «شما در سوریه کجا کار میکنید؟»
یک بار گفت: «من در یک اتاق نشستهام؛ وسایل گرمایشی و سرمایشی هم دارم.»
⁉️پرسیدم پس شما هیچکارهای! بیسیمچی هم نیستی؟
گفت: «نه.»
پرسیدم: «پس چه کار میکنی که به ایران نمیآیی؟»
گفت: «مینشینیم در اینجا، یک وقتهایی بچهها لباس یا وسیلهای میخواهند برای آنها میبریم.»
گفتم: «باشد خدا کمکتان کند.»
🍃هر بار که به دیدن پسرم به سوریه رفتیم، او را خیلی نمیدیدیم؛ مثل یک مهمان میآمد و چند ساعت کنار ما بود و میرفت.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
شش روز از جنگ گذشته بود که شهید شد.
خوابش را دیدم.
بغلش کردم و گفتم :
تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!
گفت: فقط یک مطلب میگم اونم اینکه ما شهدا شب های جمعه میریم خدمت آقا اباعبدالله علیه السلام...
#شهید_محمدرضا_فراهانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_سوم صدای پدر دیگر از ناله گذشته و به پای نوریه و پدرش
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزده عقب میکشیدم و از پشت پرده تیره و تار #چشمانم میدیدم که پدر چطور به جان #مجید افتاده که با یک دست، یقه پیراهنش را گرفته بود و با دست دیگر در سر و صورتش میکوبید و مجید فقط با چشمان #نگران و نگاه بیقرارش به دنبال من بود که چه حالی دارم و در جواب خشونتهای پدر، تنها یک جمله میگفت: "بابا الهه حالش خوب نیس..." و من دیگر صدای مجیدم را نمیشنیدم که فریادهای پدر گوشم را #کر کرده بود.
مجید سعی میکرد با هر دو دست مانع هجوم پدر شود و نمیخواست دست روی پدر بلند کند و باز حریف #جنون به پاخاسته در جان پدر نمیشد که انگار با رفتن #نوریه از خانه، عقل از سر و رحم از دلش فرار کرده بود که به قصد کُشت #مجید را کتک می زد و دست آخر آنچنان مجید را به #دیوار کوبید که #گمان کردم استخوانهای کمرش خرد شد و باز تنها #نگاهش به من بود که دیگر نفسی برایم نمانده و #احساس میکردم جانم به گلویم رسیده و هیچ کاری از دستم ساخته نبود.
نه ضجه های مظلومانه ام دل #پدر را نرم میکرد و نه فریاد کمک خواهی ام به گوش کسی میرسید و نه دیگر #رمقی برایم مانده بود که بر خیزم و از #شوهرم حمایت کنم و پدر که انگار از کتک زدن مجید خسته شده و هنوز عقده رفتن نوریه از دلش خالی نشده بود، به جان جهیزیه ام افتاده و هرچه به #دستش میرسید، به کف اتاق میکوبید.
سرویس کریستال داخل بوفه، قابهای آویخته به دیوار، #گلدانهای کنار اتاق و تلویزیون را در چند لحظه متلاشی کرد و صدای خُرد شدن این همه چینی و شیشه و حالا نعره های #پدر، پرده گوشم را پاره میکرد و دیگر فاصله ای تا بیهوشی نداشتم که مجید به سمتم دوید و شانه هایم را در آغوش گرفت تا قدری #لرزش بدنم آرام بگیرد و من بیتوجه به حال خودم، نگاهم به صورت مجیدم خیره مانده بود که نیمی از موهای #مشکی و صورت گندمگونش از خون پیشانی شکسته اش رنگین شده و لب و دهانش از خونابه پُر شده بود و باز برای من #بیقراری میکرد که همین غمخواری عاشقانه هم چند لحظه بیشتر #دوام نیاورد.
پدر از پشت به پیراهن #مجید چنگ انداخت و از جا بلندش کرد و اینبار نه به قصد #کتک زدن که به قصد اخراج از خانه، او را به سمت در میکشید و همچنان زبانش به #فحاشی میچرخید که مجید با قدرت مقابلش ایستاد و فریاد کشید: "مگه نمیبینی الهه چه وضعی داره؟!!!" و خواست باز به سمت من بیاید که پدر #نعره کشید و دیدم با تکه گلدان سفالی شکسته ای به سمت مجید حمله ور شده که به التماس افتادم: "مجید، تو رو خدا برو! مجید برو، بابا میکُشتت..."
و پیش از آنکه ناله های من به خرج مجید برود، پدر تکه #سنگین سفال را بر شانه اش کوبید و دیگر نتوانست #خشمش را در غلاف صبر #پنهان کند که به سمت پدر برگشت و هر دو دست پدر را میان #انگشتان پُر قدرتش قفل کرد.
ترسیدم که دستش به روی پدر #بلند شود و در این درگیری بلایی سرِ همسر یا پدرم بیاید که ناله ام به هق هق #گریه بلند شد: "مجید تو رو خدا برو... "
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_چهارم همانطور که روی #زمین نشسته بودم، خودم را #وحشتزد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل دو کاسه آتش #میجوشد و میدانستم تا مجید را از این خانه بیرون نکند، شعله #خشمش فروکش نمیکند و نمیخواستم پایان این کابوس، از دست دادن #همسر یا پدرم باشد که هر دو دستم را کف زمین گذاشته و همانطور که نفسم بند آمده بود، #ضجه میزدم: "مجید اگه منو دوست داری، برو... به خاطر من برو... تو رو خدا برو..."
که دستانش سُست شد و هنوز پدر را رها نکرده، پدر طوری #یقه_اش را گرفت و کشید که پیراهنش تا روی شانه پاره شد. هیبت هراسناک #پدر در چهارچوب در اتاق ظاهر شد. از گدازه های آتشی که همچنان از چاله چشمانش #زبانه میکشید، پیدا بود که هنوز داغ از دست دادن #نوریه در دلش سرد نشده و حالا میخواهد متهم بعدی را #مجازات کند که با قدمهایی که انگار در زمین فرو میرفت، به سمتم می آمد و نعره میکشید:
"بهت گفته بودم یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره! بهت گفته بودم اگه نوریه بفهمه میکُشمت..."
و من که دیگر کسی را برای #فریاد رسی نداشتم، نفسم از #وحشت به شماره افتاده و قلبم داشت از جا کنده میشد. فقط پشتم را به دیوار #فشار میدادم که در این گوشه گرفتار شده و راهی برای فرار از دست پدر نداشتم و #خدا میداند جز به دخترم به چیز دیگری فکرنمیکردم که هر دو دستم را روی بدنم حائل کرده بودم تا مراقب کودک #نازنینم باشم.
پدر بالای سرم رسید و همچنان جوش و #خروش می کرد و من دیگر جز طنین تپش های #قلبم چیزی نمی شنیدم که پایش را بلند کرد تا حالا بعد از مجید مرا زیر لگدهای #سنگینش بکوبد و من همانطور که یک دستم را روی بدنم سپر #دخترم کرده بودم، دست دیگرم را به نشانه التماس به سمت پدر دراز کردم و میان هق هق گریه امان خواستم: "بابا... بچه ام... بابا تو رو خدا... بابا به خاطر مامان... به بچه ام رحم کن..."
و شاید به حساب خودش به فرزندم رحم کرد که تنها شانه های لرزانم را با لگد میکوبید تا #کودک خوابیده در وجودم آسیبی نبیند و آنچنان محکم زد که به پهلو روی زمین افتادم و ناله ام از درد بلند شد و تازه فهمیدم که #مجید هنوز پشت درِ حیاط، پریشان حالم مانده که از هیاهوی داد و بیدادهای پدر و گریه های من به #وحشت افتاده و آنچنان به در آهنی حیاط میکوبید و به اسم صدایم میزد که جگرم برای این همه آشفتگی اش آتش گرفت.
پدر که انگار از ناله های من #ترسیده بود که بلایی سرِ کودکم آمده باشد، #عقب کشید و دست از #سرم برداشت که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید.
حالا مجید #میخواست به هر قیمتی از حالم باخبر شود و پدر #قسم خورده بود هر نشانه ای از مجید را از این خانه محو کند که پیش از آنکه دستم به #موبایلم برسد و لااقل به ناله ای هم که شده خبر سلامتی ام را به جان #عاشقش برسانم، گوشی را از بالکن به پایین پرتاب کرد تا صدای خُرد شدن موبایل، هم به من و هم به #مجید بفهماند که دیگر راهی برای ارتباط با همدیگر نداریم و مجید دست بردار نبود که باز به در میکوبید و با #بیتابی صدایم میکرد.
پدر به سمت تلفن رفت، سیم #تلفن را قطع کرد و با دهانی که انگار #آتش میپاشید، بر سرم فریاد زد: "آهای! اگه پشت گوشت رو دیدی، این پسره بیشرف هم میبینی! طلاق میگیری، انقدر میشینی گوشه این خونه تا بپوسی!!!"
و من همانطور که روی زمین افتاده بودم، از درد شانه و غم #بی_کسی گریه میکردم و زیر لب #خدا را صدا میزدم تا از کودک بی دفاعم حمایت کند تا بلاخره پدر رهایم کرد و رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
🌷مزار مطهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و #شهید_حاج_محمد_پورهنگ در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋عکس سید ابراهیم #رئیسی در دستان جوانان فلسطینی
#القدس_لنا
#اسرائیل_نابود_خواهد_شد📣
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم میدیدم که چشمان ریز و گود رفته پدر از عصبانیت مثل
برای ما روضه است...💔
زدن یک خانم باردار بی دفاع و مظلوم، فقط ما رو یاد مادرمون زهرا (س) میندازه و بس...😭
صلی الله علیک یا فاطمه الزهرا
بی بی جان مادر همه ماست چه سنی و شیعه، چه سید و چه غیر سید.
خدا ریشه ی وهابی ها، وهابی صفت ها، صهیونیست های کودک کش و جانی و تروریست های آمریکایی رو بزنه به حق دعای امام زمان (عج)